◄ مدنیتی که دیده نشد
محمود خمبر: نگاههای نگران به بلندای آسمانخراش خیره مانده بود، مردها و زنان پیر و جوان همگی در مقابل ساختمانی چندطبقه ایستاده بودند، گهگاه یک کامله مرد کتوشلواری با کفشهایی براق و انگشتری عقیق روی انگشتش از درب اصلی ساختمان خارج میشد و چند کلمهای با گوشی تلفن حرف میزد و دوباره به داخل ساختمان بازمیگشت، آفتاب عمود میتابید و قطرات درشت عرق روی پیشانیها سرازیر شده بود.
چنددقیقهای به همین ترتیب گذشت، صدای نعره بلند یک افسر چرتم را پراند، عقبتر، عقب، برو عقب ...
خاطرم آمد که برای کاری به ساختمان شهید دادمان وزارت راه و شهرسازی آمدهام، هفته دفاع مقدس بود و وزیر راه سخنرانی داشت، کارت شناسایی را تحویل حراست دادم و بعد از گذشتن از چندین درب و سیستم امنیتی وارد جلسه شدم، خنده بود و شور و نشاط، یکی موز به دیگری تعارف میکرد و آنیکی لیوان شربت خنک و خوشرنگ آلبالواش را سر میکشید، انصافاً که سیستم خنککننده خوب کار میکرد، هوای جلسه را بهاری کرده بود.
سخنرانان یکی بعد از دیگری با تشویق حضار روی صحنه میرفتند و از اقدامات اداره متبوعشان حرف میزدند، گاهی هم بهرسم نان قرض دادن از اداره دیگری تشکر و قدردانی میکردند. در همین احوال که فرمایشات مدیران و مسئولین را روی کاغذ میآوردم، ذهنم درگیر پیرزنی بود که زیر آفتاب سوزان ظهر چادر مشکی را با دهان بیدندانش روی سر نگهداشته بود و منتظر بود، هر چه تلاش کردم مجال اندکی برای بیرون رفتن و سر و گوش آب دادن بیابم نشد که نشد...
حدود یک ساعت از ورودم میگذشت، که سخنان وزیر راه به اتمام رسید و یک هنرمند پردهخوان برای اجرای مراسم پردهخوانی روی صحنه آمد، این دقیقاً همان فرصت مورد نظر بود، با خودم فکر کردم دیگر پردهخوانی که آنچنان اهمیتی نمیتواند داشته باشد، از جلسه خارج شدم و سراغ آن پیرزن را گرفتم.
هوا هرلحظه گرم و گرمتر میشد، پیرزن را پیدا نکردم اما از یک جمع چندنفره، جویای ماجرا شدم، خشکم زد ...
تجمع بود، تجمعی اعتراضی، آنهم اعتراض به چه کسی؟ وزیر راه! وزیر راهی که مشغول کف زدن برای یک هنرمند پردهخوان بود.
مردم میگفتند فقط برای یک منظور جمع شدهاند، رسیدگی به حقوق پایمالشده، میگفتند بیش از پنج سال است که دو برابر هزینهای که در قرارداد ثبتشده را پرداخت کردهاند اما نه خبری از مسکن است و نه پول...
میگفتند حالا که دولت نتوانسته به وظایفش عمل کند، چرا باید ما تاوانش را پرداخت کنیم، یکی میگفت من تمام سرمایه و ودیعهای که برای اجاره مسکن داشتم را بهحساب دولت واریز کردهام و حالا حتی پول کافی برای اجاره یک مسکن کوچک را هم ندارم...
دیگری میگفت آن قسمتهایی را هم که تحویل دادهاند، باید بیایی و ببینی، یک روز مشکل برق دارد و یک روز مشکل فاضلاب، دیوارها را هنوز دست نزدی قصد ریزش دارند، میگفتند بعد از پنج سال اگر پولمان رو توی بانک میگذاشتیم حالا دو برابر شده بود، اما حالا یک هیچ بزرگ به دست آوردهایم.
هر کس حرفی میزد، یکی دستم را میکشید که به گوشهای برویم و مشکلات خودش را بگوید، یکی میپرسید از کدام روزنامهای و یک نفر دیگر میگفت حالا این حرفها را منتشر هم میکنی؟ آری هرکس دردی داشت و آرزوی درمانی اما گوشهای من سنگین شده بود، دیگر حرفها را نمیشنیدم، هوش و حواسم فقط و فقط در اتاق جلسه بود، به هوای مطبوع و خندههای شادانه مسئولین فکر میکردم.
این بار فارغ از تمام مسائلی که مردم مطرح کردند، فارغ از پایمال شدن حقوق ملت، فارغ از جدالهای دو دولت، فقط و فقط یک سؤال بزرگ در ذهنم نقش بسته بود؛ چطور میشود این نگاههای نگران و خسته را دید و توجهی نکرد؟ چطور میشود آرام به تماشای کمدی یک هنرمند نشست درحالیکه صدها نفر چشمانتظار یک کلمهی ناقابل از دهانت هستند؟
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تین نیوز در وب منتشر خواهد شد.
تین نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمیکند.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
انتشار مطالبی که مشتمل بر تهدید به هتک شرف و یا حیثیت و یا افشای اسرار شخصی باشد، ممنوع است.
جاهای خالی مشخص شده با علامت {...} به معنی حذف مطالب غیر قابل انتشار در داخل نظرات است.