تاکسی نوشتههای سروش صحت(قسمت اول)
تین نیوز | سروش صحت از آن آدمهایی است که به یک هنر اکتفا نمیکند. در واقع درستتر این جمله اینطور است که یک شکل هنر به سروش صحت اکتفا نمیکند! او فیلم میسازد، بازی میکند، و مهم تر از همه مینویسد؛ چه فیلمنامه و چه داستانهای کوتاه. شیوهی خاص متنهایش و احساسی که پشت آنهاست باعث میشود تا هر جا که قلم بزند خیلی زود طرفداران خاص خود را پیدا کند. صحت در روزنامهی اعتماد ستونی داشت که تاکسی نوشتههایش را در آن مینوشت. تاکسی نوشتههایی که به سرعت به یکی از قسمتهای محبوب روزنامه بدل شدند و بعضی از داستانهای آن آنقدر محبوب
شدند که در سرتاسر اینترنت دست به دست چرخیدند. اطلاعی از سرنوشت این ستون در روزنامهی اعتماد ندارم، همچنین ایمیل یا آدرسی از سروش صحت پیدا نکردم تا از او برای بازنشر اینترنتی تاکسی نوشتههایش اجازه بگیرم. اما چون تاکسی نوشتهها تقریباً همه جا پیدا میشدند اینطور فکر کردم که لابد صحت خودش اینطور خواسته.
پس کجایی؟
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر میمانم تا تاکسی مورد علاقهام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دستهای قوی و آفتاب سوخته و چشمهای مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز میگذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبحها سوار ماشینش میشوم فقط سه چهار بار صدای بم و خشدارش را شنیدهام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش میکند. ما هر روز از مسیر ثابتی میرویم، فقط چهارشنبههای آخر هر ماه راننده مسیر همیشگیمان
را عوض میکند. یکی از چهارشنبههای آخر ماه به او گفتم:
- «از این طرف راهمون دور میشه ها.»
- «میدونم.»
دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی میرفت و چهارشنبههای آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب میکرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر میرفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت: «ببخشید الان بر میگردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دستهایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دستهایش پیدا بود، پرسیدم: «حالتون خوبه؟» گفت: «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی میشود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او میگوید خانوادهاش اجازه نمیدهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان میخواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول میدهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم: «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمیدانست. پرسیدم: «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبههای آخر هر ماه دختر جوان را دیده
بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم: «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت: «خدا نکنه» بعد گفت: «اگر ماه دیگر نیاد میمیرم.»
گربه نابغه
روی پای خانم مسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه میکرد. پسربچهای که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید: «چرا گربه تون اینقدر زشته؟» زن گفت: «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست.» مادر پسربچه گفت: «نابغه است؟» زن مسن با افتخار گفت: «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت: «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت: «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت: «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت: «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط
به پیرزن نگاه کرد. پسربچه پرسید: «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت: «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیهاش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید: «زود یاد میگیره؟» زن مسن گفت: «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت: «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت: «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغهاش پیاده شدند. مادر پسربچه گفت: «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت: «چرا؟» مادر گفت: «چه میدونم... طفلکی زندگیش همین بود که به گربهاش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها
بود.» راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه ای که گذشت پسربچه پرسید: «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت: «پنجاه و شش تا.» گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر میداد.
راحتی
جوانی که کنارم نشسته بود با موبایلش حرف میزد. بقیه ساکت بودند. جوان پرسید: «ساعت نه خوبه؟... نه و نیم چی؟... باشه پس نه و نیم منتظرتم.» بعد موبایلش را قطع کرد و تا وقتی که یک ایستگاه بالاتر از تاکسی پیاده شد، کسی حرفی نزد. جوان که پیاده شد، راننده گفت: «حالا تا خود نه و نیم سرحاله.» به پیاده رو نگاه کردم، جوان کیفش را روی شانهاش انداخته بود و دور میشد. صورتش را نمیدیدم، اما به نظر من هم سرحال میآمد. زن مسنی که روی صندلی جلو نشسته بود، گفت: «خوش به حالش. من خانه برم رفتم، نرم نرفتم... سی ساله نه منتظر کسی هستم، نه کسی منتظرمه.» مردی که کنارم
بود به زن مسن گفت: «اتفاقاً خوش به حال شما. قدر راحتیتون رو نمیدونید.» زن مسن گفت: «مرده شور این راحتی رو ببرن.» زن مسن که پیاده شد به دور شدنش نگاه کردم. صورت او را هم نمیدیدم