◄ شازده حمام/ بخش دوم، مسافرهای ایلاتی
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
بخشی از این کتاب در ادامه آمده است:
آن زمان قند و شکر یزد از طرف استان فارس می آمد. قندها را با ماشین های بنز باری دماغ جلو شش چرخه ( به اصطلاح کامیون داران ماشین تک) که بیشتر ماشین دولتی یا پیمانکاری بودند، حمل می کردند. این ماشین ها با چادر پوشیده شده بود. چادری به صورت سقف شیروانی یا سقف مثلثی شکل بود. اگر باران می آمد باید آب، سریع از سقف ماشین به اطراف می ریخت تا قند و شکرها خیس نشود. در اتاق کامیون تا نصفه، گونی قند و شکر بار می کردند. راننده های کامیون در بیشتر مواقع روی قند و شکرها مسافر سوار می کردند. یعنی بیشترین مسافری که از طرف فارس به یزد می آمد با همین ماشین های باری می آمدند.
بیشتر بخوانید: شازده حمام/ بخش اول حسین در گاراژ
12-11 ساله بودم، یک روز صبح زود تابستان به گاراژ آمدم 90-80 نفر آدم بزرگ و کوچک با لباس هایی متفاوت از مردم یزد در صحن گاراژ بودند. زنها قدهای بلند و هیکل های درشت داشتند آن ها دامنهای چین دار رنگی با گل های بزرگ و روسری های رنگی با گل های ریز به تن داشتند. در گوشة گاراژ بساط چای را راه انداخته بودند. دختر بچه ها با صورت سرخ و سفید، موهای بور، چشمان آبی، دامن های بلند چین دار و رنگ های شاد شاد در گاراژ سر و صدا می کردند. مردهای درشت اندام با قبای بلند، شالی به کمر و کلاه قشقایی بر سر روی فرش ها نشسته و به رختخواب ها تکیه داده بودند. بعضی از آن ها پکی به قلیان می زدند ، چند تایی هم گوسفند کنار گاراژ بسته شده بود. هرگز مثل این صحنه را ندیده بودم. این صحنه برایم جالب بود. از جواد دالان دار ( سرایدار گاراژ ) پرسیدم این ها کی هستند؟ گفت : مردم ایلی و مسافر مشهدند. آنها نیمه شب با دو ماشین قند و شکر از فارس به یزد آمده بودند تا به مشهد بروند می خواستم با چند تا از بچه های آن ها وارد صحبت شوم ولی آن ها فارسی یاد نداشتند و به ترکی قشقایی صحبت می کردند. در بین آن ها یکی دو نفر فارسی بلد بودند و مترجم من شدند و با بچه های دیگر هم صحبت شدیم. یکی از مردان قشقایی گوسفندی را سر چاهک وسط گاراژ سر برید و پوستش را به صورت خیکی کند. زنها بساط ناهار را کنار گاراژ بر پا کردند.تا به حال چنین گروه مسافری ندیده بودم. در دفتر گاراژ بحث بود که قشقایی ها می خواهند با ماشین باری به مشهد بروند. پلیس یزد با این کار مخالف بود و اجازه نمی داد که مسافر، با ماشین باری مسافرت کند. ماشین های باری قند و شکر هم خلاف می کردند که مسافر سوار می کردند. مردان قشقایی می گفتند هرگز زیر سقف نبوده اندو زن و بچه هایشان در داخل اتوبوس استفراغ می کنند.
بالاخره چند نفر از بزرگان آن ها راهی شهربانی شدند تا اجازه بگیرند با ماشین باری که سقف ندارد به مشهد بروند کشمکش قشقائی ها با شهربانی سه روز طول کشید. گوسفندهای کنار گاراژ سربریده و خورده می شدند. بچه ها و زنها با قیل و قال و سرو صدا کارهایشان را می کردند. مردها نتوانستند شهربانی را قانع کنند و اجازه مسافرت با ماشین باری را بگیرند. بعد از سه روز قرار شد زن های قشقایی به شهربانی بروند تا اجازة حرکت با ماشین باری را بگیرند. چون از مردها کاری ساخته نبود. زن ها حرکت را شروع کردند. حدود 40-30 نفر زن و دختر بچه با آن دامنهای رنگارنگ چین دار راهی شهربانی شدند.
دو ساعت بعد افسری به گاراژ آمد و گفت : اینها را نیمه شب سوار کامیون یا هر چیزی که می خواهند بکنید و از یرد حرکت دهید بروند. شهربانی چشمهایش را روی هم می گذار و نمی خواهد بداند شما چکار می کنید، جریمه هم نمی کند. آن افسر با التماس می خواست که گاراژ مسأله را حل کند و شر ماجرا کنده شود. آن موقع پلیس راهنمائی استقلال چندانی نداشت. شهربانی کار پلیس راهنمایی را هم می کرد. اتاق دو دستگاه کامیون باری تا نیمه از عدل قماش پر شد.
رختخواب های قشقایی ها روی عدل ها و وسایل دیگرشان را دور تا دور اتاق باری چیدند. شب همه قشقایی ها سوار دو دستگاه ماشین باری شدند و از گاراژ به طرف مشهد حرکت کردند. صلوات بر محمد و آل محمد ختم غائله را اعلام کرد.
جواد دالان دار گفت: اگر یکی دو روز دیگر می ماندند بد نبود. چون او هر روز دل و جگر می خورد و پوست و روده گوسفند ها هم مال او می شد. زنها هم که نان می پختند. چند تایی به او می دادند. بساط چائی اش هم برقرار بود. روزی 5 تومان هم از قشقائی ها برای تمیز کردن گاراژ می گرفت. در عالم بچگی این مردمان ساده دل، قوی هیکل که هر چیز و هر کارشان با یزدی ها متفاوت بود بر من اثری عمیق گذاشتند. لباس زن هایشان با لباس زن های یزدی متفاوت بود. آن ها دامن های بلند پرچین، رنگ و وارنگ داشتند. زن های یزد چادر نماز و عده ای چادر شب سر می کردند. زیر چادر هم پیرآهن می پوشیدند. زن های قشقایی کاملاً پوشیده بودند ولی چادر نداشتند. زن های قشقایی خیلی کار می کردند و اصلاً بیمکار نبودند، می پختند، می شستند و می رشتند. مردها نتوانستند شهربانی را راضی کنند تا اجازه مسافرت با ماشین باری را بگیرند اما زن های ایلی دسته جمعی راهی شهربانی شدند و به اصطلاح با دست پر برگشتند. تا آن زمان من ندیده بودم که زن های یزدی دسته جمعی برای کاری به شهربانی بروند اصلاً یزدی ها گذر یک زن و حتی یک مرد را از دهنه (در) شهربانی بد می دانستند. زبان آن ها هم با ما یزدی ها متفاوت بود. بچه هایشان،دختر و پسر از در و دیوار بالا می رفتند. تابستان های یزد هوا خیلی گرم می شود. در پله های پشت بام گاراژ بسته بود. عده ای از زنها می خواستند روی پشت بام بخوابند. جواد دالان دار می خواست از آن ها مبلغی بگیرد تا اجازه دهد به پشت بام بروند ولی آن ها نمی خواستند پول بدهند. دو تا بچه 13-12 ساله مثل گربه از دیوار 5 متری گاراژ بالا رفتند و خود را به پشت بام رساندند طنابی را که با خود به پشت بام برده بودند به پایین انداختند و بقیه پسر بچه ها و تعدادی از مردان و زنان خیلی راحت با دست گرفتن طناب روی پشت بام رفتند. به نظرم هیچ گردان کماندوی ارتش نمی توانست به این سرعت و چالاکی از دیوار بالا برود دیدن این کارها برای من جالب بود.
مدت ها کارهای آن ها جلوی چشمم بود و سوال پشت سوال برایم پیش می آمد. چرا قشقایی ها زیر سقف حالشان بهم می خورد؟ با خودم گفتم اگر روزی بزرگ شوم بین مردم عشایر می روم تا ببینم چطور زندگی می کنند. چهره های شاد و بشاش و زیبا، لباس و پوشش رنگارنگ، شجاعت، قدرت و درشتی هیکل زنان و مردان قشقایی و روحیه اعتراض و تسلیم ناپذیری آن ها برایم بسیار جالب بود.
می توانم بگویم که اگر در دانشگاه سوربن فرانسه رساله یا تز دکتری خود را دربارة عشایر کرد خراسان انتخاب کردم بی تأثیر از خاطره آن سال ها نبود. در عالم بچگی فهمیدم همه جا مثل یزد نیست همه کس هم مثل یزدی ها نیستند. هنوز هم عاشق این هستم که به کوه ها و دشت ها بروم و پای صحبت مردم عشایری بنشینم من ده ها مقاله علمی و چندین کتاب دربارة عشایر نوشته ام. می توانم بگویم هر گاه قلم به دست
می گیرم تا درباره عشایر چیزی بنویسم، قشقایی هایی را که در آن سال ها در گاراژ اطمینان یزد دیدم، مثل فیلم سینمایی جلوی چشمم ظاهر می شوند.
ادامه دارد.....