◄ شازده حمام/ بخش اول، حسین در گاراژ
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
بخشی از این کتاب در ادامه آمده است:
حسین در گاراژ
هر کس به کاروانسرا، ترمینال یا کاراژ می رود می خواهد از آنجا به جای دیگری برود، مثل این که همه به دنیا می آیند که به جایی دیگر بروند. آنجا کجاست؟ راستش فقط خدا می داند و بس، ولی بالاخره آدم و عالم در حرکت و تحول است.
کاروانسرا، کاراژ، ترمینال و پایانه محل گذر عمر و زمان است. سمبل ناپایداری دنیا و مردم آن است، جایی که به آن می روی تا در آن نمانی جایی که به آن جا می آیی تا به جای دیگر بروی.
از تابستان کلاس پنجم ابتدایی تا دیپلم، یعنی از سال 1339 تا 1346 در کاراژ مسافربری و باربری کار کردم. ( تا سال سوم دورة لیسانس هم با کاراژ بی ارتباط نبودم.) در این سال ها هر روز به کاراژ می رفتم. مدیر و صاحب کاراژ پسر عمومی بود.همان که مادرم مرا به او سپرد در سال های کودکی من، از تلویزیون، شهربازی و کتاب کودکان خبری نبود. حتی اگر این وسایل هم بود ما توان خرید و یا استفاده از آن را نداشتیم، پس نمی شد که در خانه پای بند باشم. تازه خانه ما موجک هم بود. ما در یک اتاق اجاره ای ساکن بودیم پس یا باید در کوچه ولو می شدم و با باچه ها بازی می کردم بازهم هم اشکنک دارد یا باید به معازه مردم غریبه می رفتم که نتیجه آن را در جلد اول مفت مفت پاکت پاکت تریاک این طرف و آن طرف می بردم. یا باید به دست قوم و خویش سپرده می شدم که هر چند هم از من بیگاری می کشید حداقل به کار خلاف وادارم نمی کرد.
مسافرت سه ماهه ای که از یزد به تهران و از تهران به مشهد داشتم در سال 1339 درس هایی را برایم به همراه داشت.
فهمیدم ایران خیلی بزرگ است همه جای ایران مثل شهر یزد و بیابان های اطراف آن خشک و خالی از درخت نیست. ایران علاوه بر کویر و شن زار و کوههای خشک، جنگل و دریا هم دارد. برای بچه ای 11 – 10 ساله فهم و لمس این مطالب جالب است. از یزد تا کاشان و گردنه حسن آباد بین قم – تهران همه جا جاده شوسه و خاکی بود، اصلاً هیچ کجا جاده آسفالت نبود. وقتی اتوبوس ها و کامیون ها در جاده های شوسه کویری حرکت می کردند ابری از گرد و غبار در پشت سر خود جای می گذاشتند. وقتی اتوبوس جایی توقف می کرد و مسافرها پیاده می شوند مثل این بودکه، آنه ها از داخلی آسیاب بیرون آمده باشند.سرو کلة همه با خاک، سفید شده بود. تا آنجا که به یاد دارم جادة گرگان تا مشهد همه اش خاکی بود جاده تهران تا گرگان را یادم نیست.
در حقیقت تا سال 1346 همة جاده هایی که به یزد ختم می شدند خاکی بودند راستش چون همه جا جادهها خاکی بودند در عالم بچگی نمی فهمیدم که جاده می تواند آسفالت باشد و وقتی ماشین از قم به تهران روی جادة آسفالت حرکت می کرد برایم خیلی جالب بود. من صندلی نداشتم و روی موتور ماشین نشسته بودم. ماشین کمتر تکان می خورد و من کمتر خسته می شدم، کمتر هم خاک وارد ماشین می شد. در همان عالم بچگی فهمیدم که این جاده بهتر از جادة خاکی است، وقتی چیزی را ندیدی و نشنیدی و نخواندی مسلماً راجع به آن هم چیزی نمی دانی و درک نمی کنی.
ظرفیت اکثر اتوبوس ها 24 نفر بود بیشتر اتوبوس ها از مدل دوچ و جمس و انترناش دماغ جلو بودند. اتاق اتوبوس ها را در ایران می ساختند. در همین گاراژ اطمینان یزد، مرحوم استاد حسین نجار اتاق ساز بود که اتاق اتوبوس می ساخت ولی بیشتر اتاق سازها در قم بودند وقتی اتوبوس وارد ایران شد اتاق سازی برای آن هم شروع شد. البته اتاق سازی به صورت یک صنعتی دستی نه یک صنعت کارخانه ای انجام می شد.
اتوبوس ها برای مسافرت وسیله راحتی نبودند. جادة خاکی، اتوبوس قدیمی و کهنه با فنرهای سفت وسخت مسافرها را داغون می کرد. کمتر اتوبوسی بودک ه از مشهد به یزد بیاید و شاه فنرش نشکسته باشد. فنر که هیچ کمتر ماشینی از مشهد به یزد می رسد که دو سه نفر مسافر، سروکله شان نشکسته باشد. در هر گاراژی یک مغازه آةنگری یا فنر سازی بود. داخل کاراژ اطمینان یزد هم مغازه برادران استاد شعبان و استاد غلام حسین آهنگر ( عملاً فنر سازی ) بود.
با آن اتوبوس ها وضع جاده ها،مسافرت از یزد به مشهد حداقل 60 ساعت طول می شید. مسیری که این روزها با کنترل پلیس راه، 12 ساعته طی میشود. وقتی اتوبوس و جاده با آن وضعی که گفتم باشد همه
می خواهند صندلی اول اتوبوس بنشینند. صندلی اول نشستن نه تنها راحت تر بود بلکه جایگاه اجتماعی مسافر را هم بالا می برد. یعنی آنقدر مهم هستی که صندلی اول ماشین را به تو داده اند. در آن سالها،هر مسافری که برای خرید بلیت به گاراژ می آمد بلیت صندلی اول را می خواست. اگر صندلی اول یا دوم را به آن ها نمی دادند از آن گاراژ بلیت نمی گرفت و به گاراژ دیگر می رفت.
در آن سال ها شاگردی گاراژ به همه مسافرها بلیت صندلی اول و یا دوم اتوبوس را می فروختند و موقع سوار شدن به اتوبوس همه مسافرها بلیت صندلی اول و دوم در دست داشتند و از همین جا ماجرا آغاز می شد. برای یک اتوبوس که ظرفیتش 24 نفر بود گاهی تا 40 نفر مسافر بلیت صندلی اول و دوم داشتند هر مسافر حداقل 8-7 نفر بدرقه کننده داشت، یعنی 40 نفر مسافر مشهد با بدرقه کنندگان 300 نفری می شدند ( درست مثل مسافرهای فعلی مکه معظمه که فرودگاه را شلوغ می کنند فقط هواپیمایی اجازه نمی دهد که بدرقه کنندگان تا پای هواپیما بروند وگرنه معلوم نبود چه می شد) علاوه بر این هر مسافر بار و بندیل،بقچه و رختخواب و پتو و کیسه نان خشک،دبه ماست چکیده، کیسه کشک، کوزه آب و... هم همراه داشت. آن موقع هنوز ساک و چمدان مورد استفاده چندانی نداشت. مسافرها وسایلشان را در بقچه می بستند و یا در کیسه می کردند.
با این وضع صحن گاراژ صحرای محشر می شد. همه مسافرها می دانستد که بلیت آنها برای صندلی اول و دوم است ولی جای آن ها ممکن است صندلی اول و دوم نباشد. البته در آن سال ها برای مشهد کمتر کسی بلیت یک نفره می گرفت، بیشتر مواقع مسافرها خانوادگی و یا دسته جمعی بودند. گاه مسافرهای یک ماشین همه اهل یک روستا و محله بودند،یعنی اتوبوس را دربست کرایه می کردند سوار کردن مسافر دربستی راحتتر بود چون خود مسافرها برای نشستن روی صندلی های جلو و عقب با هم کنار می آمدند ولی گاهی آن ها هم بر سر صندلی با هم دعوا می کردند. بارها عده ای سر این موضوع با هم قهر می کردند و راهی خانه می شدند و عده ای وساطت و میانجیگری می کردند و آن ها را برمی گرداندند. قرار و مدار می گذاشتند که مثلاً تا طبس عده ای صندلی اول بنشینند و از طبس به بعد عده ای دیگر. بالاخره سر نشستن روی صندلی اول و دوم ماشین ماجراها بود.
معمولاً ساعت حرکت اتوبوس یزد به مشهد دو بعداظهر بود اما مگر همه مسافرها سر ساعت می آمدند ؟ دیرآمدن خودش نوعی پرستیژ اجتماعی بود، بالاخره وقتی همه مسافرها می آمدند تازه ماجرای هر روزه گاراژ شروع می شد البته در دهة 1340 مسافر مشهد زیاد بنود که هر روز ماشین از یزد حرکت کند. به مرور که مسافر زیاد شد حرکت اتوبوس به صورت روزانه از یزد به مشهد ممکن شد. راستش مردم فقیر بودند آنقدر فقیر که بسیاری نمی توانستند حتی در عمرشان یک بار هم به مشهد یا به حج فقرا بروند. مشهد رفتن خیلی مهم بود کسانی که مشهد رفته بودند جلوی اسمشان پیشوند مشهدی می آمد. مثل مشهدی حسن.
در کاراژ آقا سید حسین داستانی مردآبادی معروف به آقا سبیل، مردی قوی هیکل و ساده دل یا آقا اکبر تاج مردی نسبتاً قوی ولی دائم عصبانی، آقای سید محمود مصباح مردی قوی ولی گاه آنچنان عصبانی که کار به دعوا و مرافعه می کشید، باید مسافرها را سوار می کردند، بیشتر مواقع سر مسافر سوار کردن محشر کبری بر پا می شد. سوار کردن مسافرهای یک اتوبوس گاهی از ساعت 2 بعدازظهر تا 9 شب طول می کشید. یعنی 7 ساعت زمان برای سوار کردن 40-30 نفر مسافر صرف می شد آن هم به اتوبوسی که 24 نفر ظرفیت بیشتر نداشت.
اول چند تا عدل حنا وسط صندلی های ماشین می گذاشتند و لحاف ها را روی آن می گذاشتند. آدم های اضافی بی صندلی باید روی لحاف های وسط ماشین می نشستند. قبل از اینکه کارگران کاراژ بخواهند
مسافر ها را سوار کنند، در داخل دفتر کاراژ لیست واقعی هر مسافر یا هر گروه مسافر که باید روی صندلی مشخصی بنشیند تهیه می شد، در این موقع کاراژدارها مثل یک جامعه شناس عمل می کردند. آقای محمد علی وطنخواه یا عباس تاج با شناختی که از همة مسافرها داشتند با کمک همکارانشان لیست را تنظیم می کردند و مسافرها را دسته بندی و طبقه بندی می کردند. فلان گروه از خانواده ثروتمند و ذی نفوذ هستند. فلان عده از فلان محله و مردمی شلوف هستند و بدرقه ای هم زیاد دارند، فلان کس را فلانی سفارش کرده است. فلان عده از روستای فلان هستند.
بالاخره بر مبنای جایگاه اجتماعی و جایگاه قدرت افراد جای مسافرها در اتوبوس مشخص می شد. گاهی یک گروه مسافر را دو دسته می کردند. مثلاً یک گروه هشت نفره به دو گروه چهار نفره تقسیم می شد. باید چهار نفر صندلی های جلو و 4 نفر صندلی های عقب می نشسندن خودشان باید بین راه صندلی ها را عوض می کردند. ضعیف ها، بی چیزها و فقیرها جایشان وسط ماشین بود. تازه وسط ماشین هم درجه بندی بود. وسط جلو، وسط عقب، یکی دو تا مسافر هم بغل دست راننده و کمک راننده و توی رکاب سوار می شدند.
سر سوار شدن به ماشین دعوا و کتک کاری می شد یا حتی پول رد و بدل می شد. عده ای می گفتند : ما از فلان طایقه هستیم باید جلو بنشینیم،عده ای می گفتند : ما از فلان محله شهر هستیم هیچکس نمی تواند به ما زور بگوید ؛ ما باید جلو بنشینیم. عده ای چند تومانی کف دست کارگر گاراژ می گذاشتند تا جلو بنشینند. دعا و نفرین می کردند. دستهای بریدة حضرت عباس (ص) را شفیع می گرفتند. عده ای خود را می زدند و عده ای دیگران را می زدند تا بالاخره همه سوار اتوبوس می شدند.
بارها دیدم مسافری را که می خواستند عقب ماشین سوار کنند او به یکی از بدرقه کنندگانش می گفت : زود دوچرخه ایت را سوار شو برو توی محله بگو چند تا آدم به دم گاراژ بیایند. گاراژدارها می خواهند ما را عقب ماشین سوار کنند.این کار کسر شأن مردم محله ماست. یک مرتبه میدیدی 15-10 تا آدم با حالت حمله توی دفتر گاراژ می ریختند که چرا فلان کس را می خواهید عقب ماشین سوار کنید. آقای محمد علی وطنخواه و مرحوم عباس تاج باید با سیاست، حرف و نصیحت آنها را آرام می کردند. گاهی سیدی را پیدا می کردند یک تومانی کف دستش می گذاشتند و او بین دعوائی ها میانجی گری می کرد. گاهی برای عده ای موعظه می کردند که راه ریگ، راه امام رضا (ع) است هر کس در این راه بیشتر سختی بکشد زیارتش بیشتر قبول است و بیشتر ثواب می کند. پیرزن ها و پیرمدها داوطلب می شدند که بدترین جای ماشین بنشینند تا بیشتر ثواب کنند. گاهی به عده ای از مسافرها یکی دو تومانی تخفیف می دادند تا راضی شوند عقب ماشین یا وسط ماشین بنشینند. گاهی از جلویی ها قول می گرفتند که از طبس به بعد عقب ماشین بروند تا عقبی ها جلو بنشینند. گاهی هم چند نفری را می بردند توی انبار گاراژ تهدید می کردند، کتک می زدند تا سوار ماشین شوند.
بالاخره همه از مسافر گرفته تا کارمند گاراژو بدرقه کنندگان،خسته می شدند گاهی هم یکی دو تا کله می شکست نفرین و ناله بلند می شد تا ماشین از گاراژ بیرون می رفت. البته مسافرهایی که به مشهد می رفتند سر سوار شدن بیشتر از سایر مسافرها مشکل داشتند. ماشین هایی که به تهران می رفتند کمتر مشکل مسافر سوار کردن داشتند. چون راه مشهد خراب تر از راه تهران بود و مسافرین تهران بیشتر تک یا چند نفره بودند و بدرقه کننده هم نداشتند یا اگر داشتند تعدادشان کم بود.
بدرقه کننده ها خود مشکلی جدا برای گاراژ و مسافر بودند. گاهی مسافری خودش قبول می کرد که صندلی عقب ماشین بنشیند درست وقتی می خواست حرکت کند بدرقه کننده ها می گفتند حسن آقا شما صندلی پنجم نشسته اید کسر شأن شماست کسر شأن طایقه و محله شماست. بیایید پایین ما کار شما را درست می کنیم شما باید صندلی اول بنشینید ! قباحت دارد آدمی با شخصیت شما صندلی پنجم ماشین بنشیند!.
صندلی ماشین جایگاه اجتماعی، اقتصادی و قدرت فرد، طایقه، محله و روستا را تعیین می کرد. محل نشستن بیانگر حیثیت افراد بود. هر کس می خواست از جایگاه اجتماعی و حیثیتی خود دفاع کند گذر از سنت به مدرنیته کار ساده ای نبود. متأسفانه در بسیاری از موارد در مملکت ما به سادگی نمی توان ارزش ها و باورهای اشتباه مورد قبول مردم را درگرگون کرد. برای عبور از این دالان تحول تاریخی ارزش ها، مردم متوسل به تقلب، زورگویی، پول و پارتی می شدند، می شوند و خواهند شد.
گذر از خر و شتر سواری به فرهنگ ماشین سواری و رعایت نوبت، کار ساده ای نبود. فقط مسأله راحتی و خرابی جاده ها نبود. مسأله عزت نفس و غرور و شخصیت و جایگاه طبقات اجتماعی آدم ها مطرح بود. در تابستان ها گاراژ پر از گدا، سید چاووشی خوان و اسفند دودکن می شد. عده ای بادبزن می فروختند و هر کس باید سهمی از درآمدش را به دالاندار می داد وگرنه از گاراژ اخراج می شد.
درسوار کردن مسافر اتفاق های خنده داری هم می افتاد. گاه میدرمی می خواستند با اتوبوس مسافرت کنند، ولی تا آن زمان هرگز سوار اتوبوس یا وسیله نقلیه ای که صندلی داشته باشد نشده بودند. آنها اصلاً هرگز روی صندلی ننشسته بودند. بارها می شد یکی دونفر که اول سوار اتوبوس می شدند برعکس روی صندلی اتوبوس می شدند بر عکس روی صندلی اتوبوس می نشستند. یعنی چهار زانو می زدند و صورت خود را به طرف پشتی صندلی می کردند و آرام می نشستند باید به آن ها یاد می دادند که برگردند و پاهای خود را آویزان کنند و به پشتی صندلی تکیه دهند. آیا مردمی که پادشاهانشان ( کورش و داریوش ) 2500 سال قبل روی صندلی می نشستند بعد از قرن ها روی صندلی نشستن را بلد نبودند؟
یک روز در انبار گاراژ چند تا چوب دستی کوتاه حدود 50 سانتی متری دیدم که سر آن ها به اندازه چند میلی متر سوزن داشت. از عمو منصور وطنخواه پرسیدم اینها چیست و به چه کار می آید ؟ گفت ماشین های قدیمی کمک کار سیمی بودند و صندلی نداشتند. مسافرها باید روی بار و برای اینکه تا مشهد راحت باشند چهار زانو می نشستند ما اول اجازه می دادیم مسافرها هر طور می خواهند بنشینند. بعد مسافری را بین دو مسافری که نشسته بودند ایستاده نگه می داشتیم. سپ س چوب دستی را از آن طرف که سرش سوزن داشت به ران مسافر نشسته می زدیم آن بیچاره یک مرتبه خودش را جمع می کرد و ما مسافر ایستاده را به سرعت و با فشار وسط دو مسافر جا می دادیم. البته در سال 1339 که من به گاراژ می رفتم این چوب دستی ها کاربردی نداشتند. بیشتر با مشت، کتک و فشار مسافر را یک جایی در داخل ماشین می نشاندند بالاخره تحول مسافرت با پای پیاده و با چارپا به ماشین خود داستانی است. فقط نمی دانم چرا وقتی این تحول می خواست اتفاق بیفتد می بایست با دروغ، مشت و لگد، دعا و نفرین همراه باشد. چرا خیلی ساده نپذیرفتیم که هر کس زودتر بلیت گرفت صندلی جلوتر سوار شود و هر کس دیرتر آمد صندلی آخر بنشیند ولی مگر هنوز توی مجالس، عروسی و میهمانی این مسأله را پذیرفته ایم؟ ! حاجی آقا حتماً باید بالا بالا بنشینند. اصلاً دیر می آید تا همه جلو پایش بلند شوند و او را بالا بالا بنشانند. تحول اجتماعی همپای تحول تکنولوژی خود داستان پیچیده ای است.
ادامه دارد........