بازدید سایت : ۷۲۴۸۷

◄ شازده حمام/ بخش نهم، ماشین شورها

«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.

تین نیوز |

«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.

بخشی از این کتاب در ادامه آمده است:

این قشر محروم ترین و مظلوم ترین آدم هایی بودند که توی گاراژها کار می کردند در هر گاراژی یکی دو نفر ماشین شور بودند‌. معمولاً هم با هم رقیب بودند‌. حالا ماشین شوری چقدر درآمد داشت که آن ها با هم رقیب بودند خدا می داند!  معمولاً بیچاره ها ترقی چندانی نمی کردند‌. بر خلاف حمال ها در بین این قشر، فحش های چارواداری و دعوا و مرافعه و کارهای خلاف هم بود. فکر کنم دلیلش این بود که حمال ها همه بزرگی کار حمالی را شروع می کردند. و از همه مهمتر اکثراً آدم های قوی هیکل زورمندی بودند‌. اکثر حمال‌هایی که می شناسم چند تا چند تا با هم قوم و خویش و اهل یک آبادی بودند‌. محل کارشان هم در خود گاراژ بود‌. ماشین شورها معمولاً از 13-12 سالگی کارشان را شروع می کردند‌.

بیشتر بخوانید: شازده حمام / بخش هشتم، ماجرای اصغر حمال

تمام سرمایه آن ها یک سطل و یک لنگ بود‌. اگر قرار بود بدنه ماشین اتوبوس را بشورند در همان گاراژ با دو تا سطل آب می‌شستند. اما اگر قرار بود که ماشین را به طور کامل بشورند باید ماشین را در حاشیه شهر کنار جوی آب می بردند در این مسافرت های کوتاه گاه ماجراهایی برای ماشین شورها پیش می آمد‌. برخی از آن ها اگر آب و رنگی داشتند در کنار شغل ماشین شوری کار و کاسبی جنبی هم پیدا می کردند. اکثر ماشین شورها آدم های بسیار زحمت کش و درستی بودند‌. ولی خوب در بین آن ها چند تایی هم پیدا می شدند که همه رقم کاسبی می‌کردند‌. معمولا" این بیچاره ها هم بعد چند سال یا معتاد می شدند و بیماری های مختلف می گرفتند‌. در بین 30-25 نفر ماشین شوری که در گاراژهای یزد و مشهد و تهران می شناختم 8-7 نفر گرفتار اعتیاد خراب شدند و عمر چندانی نکردند‌.  سه چهار نفر هم راننده شدند.

یک نفر هم که کمی آب و رنگ داشت و زرنگ بود از هر دو کاسبی اش پول جمع کرد و صاحب ماشین شد‌. یک نفر از ماشین شورها که به علت آب و رنگش خیلی زود مورد توجه یک صاحب ماشین که در عین حال در تهران صاحب چند مغازه بود قرار گرفت. همیشه همراه آن آقا بود در سن 17-16 سالگی در تهران در مغازه وسایل یدکی فروشی آن آقا مشغول به کار شد. سال های سال از او بی خبر بودم ولی می گفتند‌: ‌در تهران کارواش دارد‌. وقتی می خواستم خاطراتم را بنویسم آدرسش را در تهران پیدا کردم‌. در یکی از خیابان های شمالی شهر کارواش بزرگی حدود 800 مترمربع داشت که ملکش هم مال خودش بود‌.

سراغ حاجی آقا را گرفتم سلام و علیکی کردیم‌. بعد از 40 سال مرا خوب شناخت‌، یک جلد کتاب شازده حمام (‌جلد اول) و یک جلد کتاب شاه عباس و پینه دور به او دادم‌.  تعارف کرد و چایی با هم خوردیم. گفتم‌: ‌جلد اول خاطراتم را نوشته ام اگر فرصت داری  بخوان‌. گفت‌:‌آقای پاپلی من سواد درست و حسابی ندارم در عمرم کتاب نخوانده ام همین حساب و کتاب کارواش راهم پسر خواهرم نگه می دارد‌. گفتم: خاطرات یزد است بد نیست به کسی بگو برایت بخواند چون می خواهم دربارة زندگی شما هم بنویسم‌.

رنگش تغییر کرد و خلقش تنگ شد‌. گفتم دوباره می آیم با هم دربارة خاطرات قدیم صحبت کنیم‌. 4-3 ماه بعد باز به دفتر کارواش رفتم و سراغ حاجی را گرفتم‌. بیست دقیقه ای نشستم تا حاجی آمد‌. پرسیدم کتاب را خوانده ای ؟‌ گفت نوه ام برایم خواند کتاب جالبی است‌. گفتم‌:‌ حالا برای ادامة خاطرات می خواهم دربارة زندگی شما بنویسم‌. بالاخره شما در زندگی یک آدم موفقی هستی‌. گفت‌: آقای پاپلی جان هر کس دوست داری دست از سر ما یکی بردار‌. من اصلا" خوشم نمی آید یاد بچگی ام و بدبختی هایم که در آن زمان کشیدم بیفتم‌. خودت می دانی که من خیلی بیچارگی کشیدم‌، اذیت شدم‌، حالا دارم زندگی راحتی را می گذرانم‌. خاطرات بی خاطرات‌،‌ مخلصت هم هستم ولی دربارة من یکی هیچ ننویس‌.

آدم می تواند پولدار شدنش را از راه بادکنک فروشی‌، گدایی‌، نزول خواری به این و آن بگوید ولی از راهی که این حاجی آقا رفته بود گفتنی نیست !

عبدل ماشین شور هم یکی دیگر از ماشین شورهای خوش آب و رنگ بود‌. راننده های بیابانی غیریزدی‌، دوست داشتند که عبدل را به خارج از شهر ببرند تا او ماشین آنها را بشوید ! عبدل هم بدش نمی آمد‌. هم پول ماشین شویی اش را و هم پول شغل دیگری را می گرفت‌. گاهی هم سر عبدل دعوا میشد‌. دو سه تا ماشین هم زمان می خواستند عبدل را به خارج از شهر ببرند تا ماشین آنها را بشوید‌. عبدل از بچگی در گاراژهای مختلف ماشین شور بود‌. 18-17 ساله که شده بود گاهی یک بست می زد‌.

من برای ادامة‌ تحصیل به مشهد آمدم و خبری از عبدل نداشتم‌. هنوز دور حرم امام رضا (ع) را خراب نکرده بودند‌. فکر کنم سال 1352 بود عبدل را در دفتر گاراژ سعادت مشهد دیدم که فروشنده دوره گرد انگشتر بود‌. از قیافه اش معلوم بود که معتاد است‌. سلام و علیکی کردیم‌. با یک زواری داشت سر قیمت انگشترهای عقیق چانه می زد بالاخره به آن زوار 5 انگشتر به مبلغ 400 تومان فروخت‌. پرسیدم عبدل راستش را بگو توی این معامله چند سود کردی ؟‌گفت‌: آقای پاپلی اگر یک بست مرا میهمان کنی راستش را می گویم‌. پرسیدم مخارج یک بست چند است ؟ گفت‌: 15 تومان‌. پول را به او دادم‌. گفت‌: ‌انگشترها را دانه ای 8 تومان خریده ام‌، ‌هر چه از 8 تومان بیشتر بفروشم سود است‌. گاهی آن ها را تا دانه ای 250 تومان هم به این زواردهای ساده می فروشم‌.

مسافرت خارج باعث شد که سال ها عبدل را نبینم حدود سال 1367 عبدل را دور فلکة تقی آباد مشهد جلو سینما افریقا دیدم‌. هروئینی بسیار خرابی شده بود‌. او را نشناختم‌، او گفت‌:‌ آقای پاپلی سلام‌، من عبدل هستم‌. دیدم وضعش خیلی خراب است‌. پرسیدم عبدل چکار می کنی؟ گفت‌: ‌حالم خیلی خراب است اصلاً حالم را نمی فهمم یک بست مرا مهمان کن‌. پرسیدم یک بست چند است‌. گفت‌: هزار تومان‌، ‌من گفتم  اگر 1500 تومان بدهم می گویی چطور بست را می خری؟ گفت‌: کرتم (یعنی نوکرتم)‌،‌ چاکرتم‌. بله که می گم‌، اصلاً نشانت می دهم‌. گفتم‌: پس نشان بده من بست را می خرم و به تو می دهم‌.

مرا بیست قدم از جلو سینما آن طرف تر برد‌. یک آدم سی ساله گردن کلفت ورزشکار کنار خیابان بساط پهن کرده بود داشت عروسک و لباس بچه میفروخت‌. عبدل رفت با او سلام و علیک کرد‌،‌گفت‌: این آقا یک بست می خواد‌. آن مرد بنا کرد به فحش و بد و بیراه به عبدل دادن‌. عبدل گفت‌: این آقا از خودمونه‌. آن مرد گفت‌: ‌اصلاً هم از خودمون نیست‌. من هم این کاره نیستم بگذار کاسبی ام را بکنم‌. من جلو رفتم گفتم‌:‌این عبدل رفیق 25 سال پیش من است‌. من می خواهم یک بست برای او بخرم‌. با توپ و تشر گفت‌: آقا من زن و زندگی دارم با هزار زحمت کنار خیابان بساط پهن کرده ام‌، ده تا مأمور شهرداری هر روز بساط ما را جمع می کنند‌، حالا شما از ما بست می خواهی‌. من کاسب هستم اهل خلاف نیستم‌. گفت‌:‌ هر چه و هر که می خواهی باش ! من اهل دود و دم و اخ فروختن نیستم‌.

عبدل به من گفت‌:‌ شما هزار تومان را به من بده و از دور تماشا کن‌. عبدل چند متر آن طرف تر به یک آدم دیگر مراجعه کرد‌. پول را داد من دیدم آن مرد مقداری پول به عبدو برگرداند‌. اشاره کرد به یک پاکت سیگار که حدود نیم متری او توی پیاده رو کنار دیوار افتاده بود‌. عبدل رفت پاکت را برداشت و یک چیزی از توی آن درآود بعد به طرف من آمد‌. یک نایلون خیلی کوچک که یک کمی گرد سفید داخل آن بود‌. این اولین و آخرین باری بود که من این گرد سفید لعنتی را داخل نایلون دیدم‌. گفتم: عبدل طرف یک مقداری پول به تو پس داد‌. گفت‌: چیز نبود گفتم‌: قیمت واقعی بست چند بود ؟ گفت:‌ حسین آقا کرتیم 800 چوق بود‌، 200 تا هم من برداشتم‌.

آخرین باری بود که عبدل را دیدم‌. هشت – نه ماه بعد یکی از کارمندان گاراژ اتفاق یزدی ها گفت‌:‌ عبدل ماشین شور را مرده توی یکی از پارک های شهر پیدا کرده اند‌. عبدل وقتی 40 سال بیشتر نداشت‌. آب و رنگ و بر و رو داشتن و با جسم خود کاسبی کردن هم آمد نیامد دارد‌. یکی آن حاجی صاحب کارواش می‌شود و یکی عبدل شاید هم عقل می خواهد خدا از سر تقصیرات همه بگذرد‌.


ادامه دارد......

 

آخرین اخبار حمل و نقل را در پربیننده ترین شبکه خبری این حوزه بخوانید
ارسال نظر
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تین نیوز در وب منتشر خواهد شد.
  • تین نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمی‌کند.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
  • انتشار مطالبی که مشتمل بر تهدید به هتک شرف و یا حیثیت و یا افشای اسرار شخصی باشد، ممنوع است.
  • جاهای خالی مشخص شده با علامت {...} به معنی حذف مطالب غیر قابل انتشار در داخل نظرات است.