دلنوشته یک ایرانی مقیم کانادا
چه بسیارند بچههای بااستعداد و پرتوانی که در خانوادههایی بزرگ میشوند که در آنها یک ماشین چمنزنی به نام فرهنگ، یکی به نام عادات، یکی به نام تربیت و یکی به نام درس... و دانشگاه و مدرسه تمام استعدادهای اینها را از بین میبرند.
در محلی که من در “ونکوور” زندگی میکنم، جایی به نام SeaWalk هست که در کنار اقیانوس قرار دارد و محلی است برای قدم زدن.
یک روز در آنجا قدم میزدم؛ هوای خوبی بود... دیدم صندلیها به نام افرادی است که:آنها را به مردم و شهر هدیه کردهاند! همینطور که قدم میزدم، به فکرم رسید که من هم نهالی بکارم و یادگارِ من در این محل باشد و بعدها رشدِ آن را ببینم. بذری انتخاب کردم که: درختِ خوبی میشد و آمدم و جای خلوتی پیدا کردم؛ آمدم زمین را چال کنم و بذر را بکارم... وقتی خواستم بذر را بکارم، دیدم که: چمنِ یکدستِ قشنگی است. درختِ تنومندی هم در آنجا بود، دیدم نمیشود.
میخواهید بدانید چرا؟! دیدم اگر من این بذر را بکارم... پس از مدتی این بذر خیس میخورد و شروع به جوانه زدن میکند؛ جوانه به بالای خاک میرسد... به مجردی که جوانه از خاک سربرمیآورد و از حدی بلندتر میشود، یک ماشینِ چمنزنی میآید و سرِ آن را میزند.
اینجا چمن است و همه یکدست هستند؛ نهال سعی میکند دوباره رشد کند و بالا بیاید. دفعۀ بعد که ماشین چمنزنی بیاید...دوباره سرِ چمن را میزند. بالاخره نهال خسته میشود؛ چون طبیعتش چمن و کوتاهی نیست! طبیعتِ درخت، بلندی و آزادگی است و یک درختِ آزاده، در چمن نمیتواند رشد کند.
یادم افتاد به محیطهایی که ما در آن بزرگ میشویم. عرقِ سردی بر تنم نشست! عرقِ سردِ من از اینجا ناشی میشد که: احساس کردم چه بسیارند بچههای بااستعداد و پرتوانی که در خانوادهها و شهرهایی بزرگ میشوند که در آنها یک ماشین چمنزنی به نام فرهنگ، یکی به نام عادات، یکی به نام تربیت و یکی به نام درس... و دانشگاه و مدرسه هست که ... تمام استعدادهای اینها را از بین میبرند؛ و اصلاً توجه نداریم که: این درخت، بلند است ...و آن یکی متوسط و آن یکی سایهدار.
این بچه باید موزیسین شود، آن یکی شاعر، دیگری فیلسوف، یکی مخترع...و اینها با هم تفاوت دارند؛ و این ماشینِ فرهنگ، این ماشینِ اقتدارِ جامعه، بچههایمان را به درون میبرد... و همه را یکسان و مساوی بیرون میدهد؛ همه لیسانس، فوقلیسانس، دکترا و...دارند؛ مثل هم!