◄ شازده حمام / بخش هشتم، ماجرای اصغر حمال
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
بخشی از این کتاب در ادامه آمده است:
15-14 نفر بچه یزدی بودیم که می خواستیم کنکور بدهیم قرار شده بود با هم مسافرت کنیم روزی که در مشهد کنکور دادیم شب به کوهسنگی رفتیم. کوهسنگی یکی از تفرجگاههای مشهد بود و هنوز هم هست. در سال 1346 در آنجا چند تا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می دادند. ما بچه ها روی دو تا تخت نشتسیم و کباب کوبیده سفارش دادیم مردی در آنجا سرمیزها می آمد و گدایی می کرد من خوب نگاهش کردم دیدم اصغر حمال گاراژ اتو تاج یزد است. 5-4 سالی بود او را ندیده بودم البته گدای تر و تمیزی بود لهجهاش یزدی بود، ولی وقتی بچه پرسیدند یزدی هستی گفت نه بچه ها بفرما گفتند و او بی هیچ تعارفی نشیت و با ما شام خورد. آن شب گذشت من و چند نفر از بچه های آن گروه در دانشگاه مشهد قبول شدیم چند ماه بعد اصغر را جلو دانشگاه ادبیات دیدم که گدایی می کرد. با او سلام و احوالپرسی کردم گفتم: آدم یزدی گدایی نمیکند. گفت: یزدی نیستم. گفتم:اسمت اصغر است سه تا برادر هستنید حمال گاراژ اتوتاج بودی و 2 برادرت در گاراژ عبدالوهاب قمی حمال هستند.
گفت: تو کی هستی خودم را معرفی کردم. گفت: حالا پس دو تومان به من بده آن موقع به گدا یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم یک روز بیا با هم حرف بزنیم. 5-4 ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا ( امام رضا بعد از انقلاب) مشهد دیدم گدایی میکرد. سلام و حال و احوال کردیم.کمی از ظهر گذشته بود پرسیدم؛ ناهار خوردی. گفت: نه. او را دعوت کردم که در قهوه خانه دور فلکه بیمارستان شاه رضا دیزی بخوریم. کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتن را تعریف کرد.
گفت: من حمال گاراژ اتو تاج یزد بودم. هر سال شهریور ماه 15 روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای زیارت به مشهد می آمدم. برای این که خرج مسافرت درآید دو سه عدل جارو و بادبزن بافقی می خریدم و با خودم به مشهد می آوردم. روزها زنم بچه را برمی داشت و به حرم می رفت آن زمان 6 تا بچه داشتم یکی را عروص کرده بودم و یکی هم در سن 18 سالگی خودش حمال گاراژ بود. من هم دور بست
( فلکه قدیم امام رضا (ع)) جاروها و بادبزن ها را می فروختم و خرجم را در می آوردم. یک شب جاروها و بادبزن هایم تمام شده بود ولی هنوز زن و بچه هایم از حرم نیامده بودند که به مسافرخانه برگردیم. خسته بودم وخوابم گفته بود سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم یک مرتبه یکی پنج ریالی جلو رویم انداخت هیچ نگفتم، چند دقیقه بعد یک آدم دیگر یک دوریالی جلو رویم انداخت. بالاخره ظرف نیم ساعت که زنم دیر آمد مردم چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند.
از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. پولها را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم تو به مسافرخانه برو من کار دارم یکی دو ساعت دیگر می آیم. زنم رفت و من صد متر دورتر در یک جای مناسب نشستم سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم نزدیک ده تومان گیرم آمد. دیدم عجب کاری است بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی یک ماشین باری ده تن پول گیرم آمد آخر پشت کردن عدل های 120-100 کیلویی و بالا بردن از پله های باری کار ساده ای نیست. 15 روز مسافرت آن سال تمام شد. به زنم گفتم من در مشهد کاری پیدا کرده ام و به یزد نمی رویم، زنم هم خوشحال شد که در مشهد کنار حرم امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق اجاره کردیم و ساکن مشهد شدیم روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم روزی 50-40 تومان کاسب بودم. زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و زوار هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود من هم راه افتادم و گدایی کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم.
بیشتر بخوانید: شازده حمام/ بخش هفتم، بعضی افراد که در گاراژ کار می کردند
متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمد آباد، کوی دکترا، و اطراف دانشگاه ها و جلوی بیمارستان ها خوب پول می دهند. حالا 5 سال است در مشهد کار می کنم وضعت خوب است ظرف این مدت در مشهد خانه خریدم، وقتی حمال گاراژ اتو تاج بودم یک دخترم را در سن 15 سالگی عروس کردم کلا حدود 140 تومان ( منظور 1400 ریال است ) توانستم جور کنم و برایش جهیزیه بخرم حالا زنم برای دختر دیگرم که می خواهد عروس بشود نزدیک 300 هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است. زنم هم معامله می کند. زن حسابگری است طوری معامله می کند که جهیزیه دخترش مجانی تمام می شود. از یک وسیله چند تا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد بالاخره هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم.
5-4 سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را در دانشکدة ادبیان دانشگاه مشهد گذراندم. روزی به گاراژ اتفاق یزدی ها رفتم دیدم اصغر آنجاست یک شال سبز هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی سید شدی ؟ گفت سید بودم. گفتم: اصغر برادرهایت که سید نیستند.گفت: آدم وقتی مشهد می آید سید هم می شود. پرسیدم کار وکاسبی چطور است ؟ گفت بد نیست داشتم با اصغر صحبت می کردم دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر که حالا سید اصغر شده بود و گفت ؛ من هزاری 30 تومان بیشتر نمی دهم. اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. اصغر گفت چکش را بده فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول نزول می کند. بالاخره اصغر ضمن گدایی پول هم نزول می داد. سال 1354 اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر ؟ گفت: هفته دیگر پسرم را داماد می کنم آدرس داد.
گفت به عروسی بیا. هفته دیگر سر شب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای چراغان است فهمیدم عروسی آنجاست اصغر ترو و تمیز و با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به میهمانان تعارف می کرد. من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه حدود 500 متر حیاط با ساختمان خوبی داشت عروسی با شام مفصل برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر هم عروسی زنانه بود. آن خانه هم مال اصغر بود. من از سال 1355 جهت ادامه تحصیل به پاریس رفتم و بیش از ده سال اصغر را ندیدم. فکر کنم سال 1365 بود که یک روز رفته بودم گاراژ اتفاق یزدی ها از مرحوم حسین آقا میر جلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدیها پرسیدم راستی این اصغر کجاست ؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم وضع مالیش خیلی خوب است. چون در مشهد پول نزول می داد اوایل انقلاب عده ای می خواستند اذیتش کنند او هم به تهران رفت. حالا کجاست نمی دانم ! سال 1369 می خواستم به خارج از کشور بروم باید هزار دلار به طور آزاد می خریدم. به خیابان فردوسی تهران بالاتر از چهار راه استانبول رفتم که دلار بخرم.
یک مرتبه توی یک مغازه صرافی دیدم که اصغر نشسته است. وارد شدم و حال و احوال کردیم. پسرش همان که در مشهد داما شد هم پشت گیشه نشسته بود. فهمیدم حاج سید اصغر صرافی راه انداخته است به حکم رفاقت قدیم دلار را 12 ریال ارزانتر از فی حساب کرد و گفت: ناهار میهمان من باشد قرار ناهار به وقتی دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چند بار در تهران اصغر و پسرش آقا رضا را دیدم سال 1373 یک شب مرا به منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه،نامش حاجی مریم خانم شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. تازه عروسش هم آنجا بود. اصغر گفت سه پسر ویک دخترش ازدواج کرده اند. گفت که عروسم از ماجراهای قبلی ما هیچ خبر ندارد صحبتی نشود. خانه شیک و قشنک چهار طبقه ای در عباس آباد تهران داشت.
خودش طبقه همکف زندگی می کرد و حیاط نسبتاً بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر زندگی می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ات را مدیون چه کسی هستی؟ گفت: مدیون آن آدم خدابیامرزی که اولین 5 ریالی را در آن شب در مشهد جلوی روی من انداخت و مرا از حمالی نجام داد. سال 1383 برای خرید مقدار ارز به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم پسرش رضا در مغازه بود. او پس ازحال و احوال گفت:در خارج هم شعبه داریم در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیگاگو اگر در این شهرها کاری داشتی به شعب ما مراجعه کن از رضا پرسیدم حاجی کجاست. گفت:پدرم کمی مریض بود به لندن رفته هم به بچه ها سربزند هم به حساب کتابها رسیدگی کند و هم دکتر برود و درمان کند. سال 1387 به صرافی حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بود و در کنار کارهای صرافی معاملات دیگر هم می کرد به منشی گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم. از من پرسید وقتی قبلی گرفته اید، گفتم به حاج اصغر بگویید دکتر پاپلی است خود حاج اصغر آمد و مرا داخل دفترش برد. در ضمن صحبت گفتم حاجی چند سال داری گفت: 76 سال. سر صحبت را باز کردیم پرسیدم: از رفقای قدیم یزدیت خبر داری گفت:تقریباً همه اشان مرده اند.
حتی آن ها که 16-15 سال از من کوچکتر بودند مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان که بیست سال از من جوانتر است مرده اند. گفتم: جواد چه می کند؟ گفت: سال ها است حمالی را رها کرده و با یکی شریک شده و در یزد دفتر املاک دارد وضعش خیلی خوب است. راستی اگر حاج اصغر گدایی پیشه نکرده بود در سن 76 سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافیش روزانه صدها هزار دلار را جابجا می کرد؟ و در چند تا کشور نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل حسن مقدس، عباس حمال، رجب، محمول حمال در سن 60-50 سالگی مرده بود؟
ادامه دارد.....