◄ خسرو پرویز غنی زاده؛ ازتولد در رباط کریم تا ورود به وزارت راه/ بخش پنجم
مطلبی که می خوانید زندگینامهی یکی از انسانهای بزرگ و گمنام این سرزمینه کسی که شاید همه ما به او مدیون باشیم در حالی که تا به حال اسمی از او نشنیدیم! شاید این بخش یه کم طولانی باشد ولی تا آخر بخوانید خیلی حرفها داره.
چیزی به عید سال هفتاد و شش نمانده بود، که پدر پلهای ایران تصمیم گرفت پل بیشه دو شاخ واقع در شهرستان خرامه استان فارس را مونتاژ و نصب نماید. اسباب کار را فراهم نمود، همکاران و دوستان، دور و برش را گرفتند، برای کسی عجیب نبود که مهندس هشت روز مانده به سال نو کار جدیدی را شروع می کند، اما آن بار هر کسی سعی می کرد او را از رفتن باز دارد.
تولد خسرو پرویز غنی زاده؛ ازتولد در رباط کریم تا ورود به وزارت راه/ بخش چهارم
تولد خسرو پرویز غنی زاده؛ ازتولد در رباط کریم تا ورود به وزارت راه/ بخش سوم
تولد خسرو پرویز غنی زاده؛ ازتولد در رباط کریم تا ورود به وزارت راه/ بخش دوم
تولد خسرو پرویز غنی زاده؛ ازتولد در رباط کریم تا ورود به وزارت راه/ بخش اول
مهندس رفیعی شهر بابکی می گوید: (گفتم استاد این بار من و همکاران را بفرستید. اگر مشکلی پیش آمد شما بیایید. لبخندی زد و گفت: شهر بابکی من می خواهم به مردم آن منطقه عیدی بدهم. خودم می روم، شما احساس من را ندارید، ندیده اید مردم با چه زجری سوار بر بشکه از رودخانه عبور می نمایند.) این بود که هشت روز مانده به عید در روز بیست و یکم اسفند هزار و سیصد و هفتاد و پنج در هنگام نصب تابلیه فلزی پل بیشه دو شاخ، قطعه ای سقوط کرد و ناگهان (پلهای ایران) پدر عزیز و بی نظیر خود را از دست دادند پدری که نه تنها پدر آنها بود، بلکه پدر همهء آنانی بود که شاید هنوز هم انتظار او را می کشند. و در رثای او این چنین آواز شد که: (غروب پر زده از کوه به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر غمی بزرگ، پر از وهم به صخره سار نشسته است.)
آقای امیر برنا که دو سال با مرحوم مهندس غنی زاده کار کرده است، در نامه ای ساده و بی تکلف شخصیت مهندس غنی زاده را چنین توصیف کرده است: (آقای شریفی سلام، مرور خاطره ها برایم دشوار است. اما هر وقت به بهشت زهرا می روم نیروی عجیبی مرا به قطعه نود و شش می کشاند. تا به حال تنهایی سر قبر آن مرحوم نرفته ام . همیشه یکی از اقوام با من بوده و نتوانسته ام با تمام وجودم برایش درد دل کنم. اما الان تنهایم. من نه شما را دیده ام و نه برخوردی با شما داشته ام. اکنون می خواهم پس از یک سال برای یک شخص ناشناس درد دل کنم. یک ماه بود که به من پیشنهاد شده بود با او کار کنم. از ترس کار با او زیر بار نمی رفتم. روزها پشت سر هم سپری می شد و من همچنان زیر بار نمی رفتم. یک روز در اتاق نقلیه وزارت راه نشسته بودیم که ناگهان وارد شد و گفت بچه ها سلام. برق از چشمانش می جهید. نیروی عجیبی مرا به طرف او راند. فردای آن روز با معرفی نامه رییس نقلیه وارد اتاقش شدم. سرش خلوت بود، اما فکرش شلوغ. گفت: (بفرمایید بنشینید، امری دارید.) گفتم : ( من را به عنوان راننده شما معرفی کرده اند.) از جایش بلند شد. چای اش را جلو من گذاشت و گفت: (اول چای را بخورید بعد با هم صحبت می کنیم.) چای را که خوردم، بدون مقدمه گفت: ( اول بگو ببینم، سیگار می کشی یا نه؟) گفتم: (خیلی کم) ، (در حالی که واقعیت را به او نگفتم). گفت: (می دانی که من میگرن دارم). گفتم: (بله) گفت: (پس لطفا سیگارت را ترک کن) پاسخ دادم: (چشم ) و بعد پرسید: (اسمت چیست و چند کلاس سواد داری؟ ) گفتم: (امیر برنا و تا کلاس سوم راهنمایی درس خوانده ام.) گفت: (شبانه ثبت نام کن خرجش به عهدهء من. هر کمک دیگری بخواهی آماده ام.) و بعد توضیح داد: (می دانی کار من زیاد است، شاید مدت ها در مأموریت باشیم و خانواده هایمان از ما خبری نداشته باشند. پسر جان، تا حالا کسی نتوانسته است با من برای مدت زیادی کار کند. همه از کار زیاد فراری اند.) گفتم: (آقای مهندس الان یک ماه است که روی این موضوع فکر می کنم.) آقای شریفی، شاید این کتاب چندین سال دیگر دست کسی بیفتد که خسته از کار روزانه قصد داشته باشد، زندگی مرحوم غنی زاده را مطالعه کند. من هم به نوبهء خود می خواهم، مردی که در تمام طول عمرم مثل او را ندیده ام، معرفی کنم: ( خسرو پرویز غنی زاده مردی بود خستگی ناپذیز، سخت کوش، با غیرت، مردم دار، با تدبیر، با هوش و کاری، مردی که به تنهایی کار چند نفر را انجام می داد. طرحهای او را هیچ کس جز خودش نمی توانست اجرا کند، کوچه پس کوچه های ایران را بلد بود، راههای ایران را مثل کف دست می شناخت، تمام پلها و جاده های ایران را مثل فرزندان خودش دوست داشت . من دو سال با او کار کردم احساس خستگی نکردم، دو سال تمام جاده های ایران را با او گشتم اما خسته نشدم، دو سال در طراحی چندین پل با او کار کردم، اما خسته نشدم، دو سال به معنای واقعی سختی کشیدم اما احساس خستگی نکردم. آقای شریفی، تمام دوستان وقتی حرف از غنی زاده می زنند اول صلوات می فرستند، مواظب حرفشان هستند، مواظب گفته هایشان هستند. اما زمانی من خسته شدم، که دیدم دیگر پدر پلهای ایران در بین ما نیست، زمانی خسته شدم که طبقهء ششم وزارت راه و ترابری بی سر و صدا شد، زمانی خسته شدم که همسرش سراسیمه در حالی که به پیشواز عید می رفت با پاکتی پر از دارو دنبال غنی زاده می گشت. اگر می خواهید زندگی او را بنویسید، حتما ابتدا یکی از فیلمهای او را ببینید. او همیشه می گفت: (ما با پول این مردم درس خوانده ایم، با پول این مردم مهندس شده ایم، پس باید به این مردم خدمت کنیم.) چند بار از کشورهای خارجی به او پیشنهاد دادند، اما او همیشه می گفت: (باید برای مردم سرزمین خودمان کار کنیم، اینجا بیش از همه جا به ما نیاز دارند.) به حیوانات علاقه زیادی داشت. اگر می دید حیوانی زخمی شده است از آن مراقبت می کرد و اگر حیوان اسیری می دید آزاد می کرد. به طبیعت علاقه بسیار زیادی داشت. در کار بسیار جدی بود، اگر کسی کم کاری می کرد به او حرفی نمی زد خودش بیشتر کار می کرد. بارها دیدم کارهایی انجام می داد که دیگر برای او با این سن و سال بعید بود. مثل جابجا کردن تیر آهن های صد و چهل و پنج کیلوگرمی، یا ضربه زدن با پتکهای سنگین وزن. هیچ گاه از لباس نو استفاده نمی کرد. معمولا یک دست لباس را چند سال می پوشید اما همیشه تمیز بود. از لباس کارش بگویم. یک جفت دستکش پاره که تمام انگشتانش پیدا بود. یک شلوار کار که معلوم نبود چند سال کار کرده ، یک پیراهن چهارخانه نازک و یک کلاه ارتشی از نوع پارچه ای و یک جفت کفش ایمنی که نمی دانم همسرش برایش خریده بود یا فرزندش. علاقهء شدیدی به تمام کردن کار داشت و وقتی سازه ای تمام می شد، با شوق چند عکس از آن می گرفت و تا دیگران آماده مراسم افتتاحیه می شدند او می رفت. روحش شاد
*منبع کتاب اراده های پولادین معاصر ایران نوشته حسین شریفی و سعید فتح اللهی راد
واقعا حیف ا
چنین افرادی که برای این مرزو بوم زحمت کشیدن وجان خود را فدا کردن مخصوصا مهندس غنی زاده روحش شاد یادش گرامی 🌹🌹🌹🌹🙏🙏🙏🙏🥺🥺😭😭😭