بازدید سایت : ۴۱۹۶۱

◄ از ماشین مش ممدلی تا کابین راننده لکوموتیو!

عموی کوچکتر من تازه یکی دو سالی بود که در اداره راه آهن در مشهد استخدام شده بود ، او وقتی که میامد دیسفان خیلی از مشهد تعریف میکرد و تعریف های او بدجوری ما بچه ها رو شیفته دیدن مشهد ، حرم امام رضا و بخصوص راه آهن و قطار کرده بود .

از ماشین مش ممدلی تا کابین راننده لکوموتیو!
تین نیوز |

خاطره ای از اولین سفری که باتفاق خانواده در دوران کودکی به مشهد داشتم. 

اواخر اسفندماه ١٣۴٣ بود و من کلاس دوم دبستان بودم ، یک شب که همه دور کرسی نشسته بودیم و من و خواهر و برادر بزرگترم در زیر نور کم سوی چراغ نفتی مشق های فردامون  رو می نوشتیم، پدرم  که داشت ته مونده استکان چایی کمر باریکش رو سر می کشید خطاب به مادرم گفت که انشاالله اگر قسمت بشه امسال تعطیلات عید میریم مشهد تا موقع تحویل سال تو حرم  باشیم، ما بچه ها با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدیم، آخه من خیلی آرزو داشتم برم مشهد، تا بحال اصلا از شهرمون گناباد اونطرف تر پا نگذاشته بودم.

محمد میری

عموی کوچکتر من تازه یکی دو سالی بود که در اداره راه آهن در مشهد استخدام شده بود، او وقتی که میامد دیسفان خیلی از مشهد تعریف میکرد و تعریف های او بدجوری ما بچه ها رو شیفته دیدن مشهد، حرم امام رضا و بخصوص راه آهن و قطار کرده بود.

یکی دو روز مونده به عید نوروز بود که پدرم گفت فردا صبح زود ماشین  میاد که مسافرای مشهد رو سوار کنه و مادرم هم همون شب وسایل سفر را که عبارت بود از رختخوابی بزرگ که در چادر شب پیچیده شده بود و صندوق چوبی بزرگی که روکوب حلبی پرنقش و نگاری داشت و وسایل پخت و پز شامل ظرف و کتری و یک چراغ خوراک پزی نفتی به نام پریموس و سایر خورد و ریزها رو داخلش می چیدند آماده کرد و صبح روز بعد وسایل را سوار الاغ کردیم و همگی باتفاق رفتیم سرِبند جایی که در زیر پای مزارع دیسفان و بر سر دو راهی کاخک و کلات واقع شده بود و اتوبوس تا اونجا میتونست بیاد، حدود یکساعتی سرِبند معطل شدیم تا اتوبوس اومد و ما همگی سوار شدیم.

اتوبوسمان بنز دماغ دار بود که بهش می گفتند ماشین اتاق شهری، اولین بار بود که اتوبوس سوار میشدم، آقای مدیر مدرسه هم همراهمان بود و همچنین خانواده عموی بزرگم بعلاوه چهار یا پنج خانوار دیگر از اهالی دیسفان با کلی بچه قد و نیم قد، کمک  راننده رختخواب ها و صندوق ها را روی باربند ماشین بست و ریسمان کش کرد  و ماشین به سمت گناباد راه افتاد.

جاده خاکی باریکی بطول بیست و چند کیلومتر با عبور از وسط بیابان روستای دیسفان را به شهر گناباد وصل میکرد، این جاده خاکی بسیار بد و ناهموار بود بطوریکه اتوبوس در حین حرکت خیلی تکون میداد، نیم ساعتی که از حرکت اتوبوس گذشت بعضی از مسافران در اثر تکونهای اتوبوس دچار حالت تهوع شدند و شروع کردند بالا آوردن، دختر جوانی  که جاش پشت سر آقا معلم بود محتویات درونی اش را یکجا روی شونه راست آقا معلم که کت و شلوار مشکی شیکی به تن داشت خالی کرد، و آقا معلم که مرد خوش اخلاق و محترمی بود با خونسردی تمام دستمال سفیدش رو از جیبش در آورد و سر شونه ش رو پاک کرد و بعدش هم چشماشو بست و خودش رو بخواب زد تا دخترک و خانواده ش بیش از این خجالت زده نشن.

یکی از وجوه تمایز روستای ما دیسفان از روستاهای اطراف این بود که ما در دیسفان اصلا شیخ بومی نداشته و نداریم، البته یکی بود که وقتی دید در نزد مردم جایگاه و محبوبیتی نداره عطای دیسفان و مردمش را به لقایش بخشید و جلای وطن کرد و رفت در جایی بسیار دور از دیسفان ساکن شد، با این همه یک شیخ بیسوادی در همسایگی خونه پدر بزرگم بود که درس حوزوی نخوانده بود ولی بسکه پای منبر ملاها نشسته بود یک چیزایی نصفه و نیمه حفظ کرده بود و وقتی که شیخ دیگه ای نبود اون برای روضه خوندن میرفت بالای منبر و روضه میخوند و یا سر قبرا میبردنش تا مرده ها رو تلقین بده، صدای ناخوشی داشت بطوریکه وقتی صداش به اوج می رسید دو رگه و ناخوشتر میشد، اونهم یکی از همسفران ما بود که به محض حرکت اتوبوس از مسافران خواست که صلوات بلند بفرستن و پس از اون دستش رو گذاشت روی لاله گوشش و شروع کرد به چاووشی کردن و با اون صدای نکره ش این شعر معروف را میخواند که"اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند".

کم و بیش یه ساعتی طول کشید تا اتوبوس به شهر گناباد رسید و رفت دم در گاراژ گیتی نورد که اون زمان تنها گاراژ مسافری گناباد بود ایستاد و مسافرایی که اونجا منتظر بودند را سوار کرد و دوباره به سمت جاده مشهد راهی شد، جاده بین گناباد و مشهد  جاده بسیار باریکی بود بطول 270 یا 280 کیلومتر که بنظرم اون زمان هنوز آسفالت هم نداشت و یا اگر هم داشت آسفالت سرد و بی کیفیت بود، این جاده از وسط کویری میگذشت که شن های روان دایما در اون در حرکت بود و خیلی از اوقات این جاده توسط شن های روان بسته میشد و اتوبوس ها و سایر اتومبیل ها در شن گیر می افتادند ، هنوز چندان از گناباد دور نشده بودیم که در منطقه ای بنام ریگِ عَمرُونی اتوبوس تو شن گیر کرد.

کمک راننده و راننده پیاده شدند و بعد از اندکی کمک راننده اومد بالا و با صدای بلند گفت که بچه ها و زنها تو ماشین بمونن و مردا پیاده بشن تا اتوبوس را هل بدن، من که خیلی کنجکاو و فضول بودم یواشکی بهمراه پدرم پیاده شدم و دیدم که  راننده زیر چرخ های عقب را خالی کرده و داره تخته های پهنی را از دو طرف زیر لاستیک ها قرار میده، بعد از اندکی راننده پشت فرمون نشست و به مردها گفت برید عقب ماشین و با اشاره شاگردم ماشین را هل بدید، مردا همه رفتند عقب ماشین و تا کمک راننده فریاد زد یا علی اونا هم یکصدا گفتند یا علی و  هماهنگ ماشین را هل دادند و ماشین از توی شن ها بیرون اومد ولی رفت مسافتی جلوتر و جایی که جاده دیگه شن نداشت توقف کرد و ما دوان دوان خودمان را به اتوبوس رساندیم و سوار شدیم.

تا تربت حیدریه یکی دو بار دیگر این اتفاق افتاد ولی بعد از تربت حیدریه جاده کوهستانی بود و از شن های روان خبری نبود  صدای بالا آوردن و عُق زدن مسافران هم که هر از گاهی چرت همه رو می پروند ، بوی نامطبوع استفراق  و دود چپق و سیگار مسافرا فضای اتوبوس را گرفته بود، خلاصه دم دمای غروب بود که اتوبوس ما به مشهد رسید و دم گاراژی تو خیابان نخریسی پیاده شدیم ، بعد از تحویل گرفتن اثاثیه  تاکسی گرفتیم و خانواده ما و عمو که روی هم رفته از کوچک و بزرگ ده نفری میشدیم سوار تاکسی شدیم و رفتیم یکی از مسافرخانه های دم حرم.

تاکسی اتومبیل بنز مشکی رنگی بود که چراغ های بزرگ و گنده ای در جلو داشت غربیلک فرمانش اندازه فرمان کامیون های امروزی بود و دنده اش هم بغل فرمان بود، من از دیدن ماشین های جوراجور که در خیابان ها در حال تردد بودند و دیدن تابلوهای رنگ وارنگ بالای سر در مغازه ها خیلی لذت می بردم، تا میومدم تابلوهای بالای مغازه ها رو بخونم ماشین رد میشد و نمیتونستم کامل بخونم و لج ام میگرفت، آخه هنور تازه خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم، دیگه شب شده بود که به نزدیکی های حرم  رسیدیم من گنبد طلایی و در کنارش گنبد فیروزه ای مسجد گوهرشاد رو دیدم، اولین بار بود گنبد طلایی و چراغانی های حرم را می دیدم و از دیدن این همه چراغانی های رنگارنگ هیجان زده شده بودم. 

در مسافرخانه ای که نام صاحب و مدیرش حاج ماشاالله بود در اول بازارچه حاج آقا جان در اطراف حرم  یک اتاق به ما دادند که حالت زیر زمین داشت بدون پنجره که وسعتش بزور به ده متر می رسید. سقفش کوتاه بود و کچ ها و رنگ های پایین دیواراش در اثر رطوبت ریخته بود و یک لامپ کم نوری هم از سقفش آویزان بود ولی برای ما که تا بحال زیر نور چراغ برق زندگی نکرده بودیم، دیدن همین لامپ کم سو هم غنیمت بود و تازگی داشت و بچه ها مرتب لامپ رو خاموش روشن میکردن، اتاق محقر ما دری چوبی و دولنگه داشت که شیشه های کثیفش نمیذاشت نوری از بیرون بیاد داخل و آدم  بزرگا برای ورود و خروج بایستی سراشون رو خم میکردن که به بالای چارچوب در گیر نکنه، پدر و عموی من که هر دو عمامه داشتند بهنگام ورود و خروج چند بار عمامه از سرشون افتاد.

هر دوخانواده در همین اتاق فسقلی ساکن شدیم، دور و بر حیاط نُقلی این مسافرخونه چند اتاق دخمه مانند دیگه بود که تو هر کدومش مثل لانه زنبور پر از مسافر بود، یک توالت کثیف و بوناک داشت که تو حیاط بود و همیشه دم درش چند نفر تو صف بودند، پدرم گفت من برای نماز مغرب میخوام برم حرم، فاصله ما تا حرم کمتر از یک کیلومتر بود من هم خودم را به بابام چسبوندم و هر چه مادرم گفت نرو شلوغه، گم میشی قبول نکردم و همراه پدرم رفتم، عمویم هم همراه پسرش اومد، زنها هم موندن به مرتب کردن اتاق و تدارک شام.

بعد از اذان مغرب بود و بازارچه های پرزرق و برق دم حرم هوش از سر آدم می برد، رو بساط شون پر بود از سجاده و مهر و تسبیح و گلاب و عطر و وسایل گوناگون اسباب بازی و البته شیرینی جات اشتها برانگیز، از مهر و تسبیح و سجاده که گذشتیم رسیدیم به عطرفروشی ها که یک جوانکی اومد جلو و با یک تلمبه عطر غلیظی بسر و صورتمون پاشید که چشمام برای لحظه ای تار شد، بس که محو تماشای زرق و برق بازار شده بودم نفهمیدم که کی و چه جوری به حرم رسیدیم وقتی به حرم رسیدیم پدرم و عمویم وضو گرفتند و رفتند در گوشه ای نمازهاشون رو خوندن و بعدش نوبت خوندن زیارتنامه بود، پشت پنجره طلا و نزدیک سقاخانه وایستادیم و پدرم اولش شروع کرد نیت کردن و اسم همه کسایی را که التماس دعا داشتند یکی یکی خواند و بعدش هم شروع کرد بلند بلند زیارتنامه خوندن یادمه که اسم تمامی قوم و خویشا و همسایه ها رو بزبان آورد تا اونا رو در ثواب زیارت شریک کنه، من و عمو و پسر عمویم همراهش تکرار می کردیم وسطاش که رسید پدرم در حین خواندن زیارتنامه گریه می کرد ومن هم از گریه او گریه ام گرفته بود و مانند ابر بهار اشک می ریختم، یادم نمیاد که در تمامی عمرم چنین خالصانه و از ته دل بدرگاه خدا استغاثه کرده باشم.

بعد از خواندن زیارتنامه کفشامون را به کفشداری سپردیم و رفتیم داخل حرم، داخل حرم خیلی خیلی شلوغ بود و زوار در هم می لولیدند و چفت در چفت و به آرامی حرکت می کردند، عده ای در گوشه ای به نماز ایستاده بودند و عده ای هم مشغول خواندن زیارتنامه بودند و تک و توکی هم در گوشه کنارها دراز کشیده بودند ، بوی عطر و گلاب و مشک همه جا را گرفته بود و خدام حرم هم نمیذاشتن تا کسی دور ضریح توقف کنه، درب و چهارچوب های نقره ای و مطلا را می بوسیدیم و دستامون را که با لمس درهای حرم تبرک شده بود روی صورت و پیشانیمون می کشیدیم، محو تماشای آینه کاری ها و چلچراغ هایی شده بودم که از سقف آویزان بود .

در حین حرکت بر گرد ضریح امام رضا به راهرو بسیار تنگ و باریکی رسیدیم که می گفتند اینجا قبر مامون است زوار به اینجا که می رسیدند خیلی در هم فشرده می شدند و یکی بلند فریاد میزد بر مامون لعنت و بقیه یک صدا فریاد می زدند بیش باد، اون زمان در دور ضریح زن و مرد برای زیارت تفکیک نشده بودند و همه زوار همراه زن و بچه و کاروانی دور ضریح می چرخیدند، اولین زیارت خیلی به دلم نشست و خوشحال بودم ازینکه خیلی ثواب اندوخته ام، پس از زیارت از حرم خارج شدیم.

به مسافرخانه برگشتیم و در سر راه پدرم از مغازه ای قند و چای وکبریت و مقداری آب نبات خرید، بعدش هم یک کم جلوتر از نانوایی تعدادی نان بربری مشهدی گرفت، به مسافرخانه که رسیدیم و وارد اتاقمون شدیم از دود چراغ های نفتی و دود قلیون زن عمو چشم چشم رو نمی دید و از بوی تند پیاز داغ چشمام به سوز افتاد و بسرفه افتادم، در اون فضای کوچک و نقلی دوتا چراغ خوراک پزی رو روشن کرده بودند و  دود قلیون هم که مزید بر علت بود و از تهویه هم که خبری نبود، ولی من بی خیال همه اینها از اینکه اومدم مشهد از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.

تازه شام مون رو خورده بودیم و داشتیم آماده می شدیم برای خواب که عموحسن، عموی کوچکترم که کارمند اداره راه آهن مشهد بود اومد دیدن ما و گفت که فردا صبح میاد که باتفاق برای سال تحویل همگی بریم حرم،  من ازش خواهش کردم اگر میتونه یک روزی من رو ببره تا قطار رو ببینم و او قول داد یک روز بیاد و من رو ببره باخودش راه آهن تا سوار قطار بشم.

بعد از خوندن داستان دهقان فداکار در کتاب فارسی برادر بزرگم خیلی علاقه داشتم قطار رو از نزدیک ببینم و سوارش بشم بنابر این چشمم همه اش بدر بود که عمو کی میاد دنبالم تا با هم بریم راه آهن، اون شب رو همه تو همون اتاق فسقلی کنار هم خوابیدیم و روز بعد هم دسته جمعی باتفاق عموحسن برای تحویل سال رفتیم  روی صحن امام رضا.

لحظه سال تحویل رو صحن بسیار دیدنی و خیلی شلوغ بود، لحظه تحویل سال چند گلوله توپ شلیک شد و بعدش هم نقاره ها ی نقاره خونه بصدا درآمد و ما غرق در خوشحالی وارد سال نو شدیم.

خدمه قطار تهران-مشهده سالهای اواخر دهه چهل
خدمه قطار تهران مشهده در سالی که ساختمان جدید ایستگاه راه آهن مشهد افتتاح شد،  سالهای اواخر دهه چهل

در مدتی که مشهد بودیم علاوه بر زیارت حرم از جاهای دیدنی مشهد مثل کوهسنگی، باغ نادری، باغ وحش و خواجه ربیع دیدن کردیم و چندین بار فاصله بین حرم و چهار راه نادری را سوار بر درشکه طی کردیم، صدای تق تق نعل اسب ها آهنگی موزون و بیاد ماندنی داشت که هنوز تو خاطره ام مانده، دیگه چند روزی بیشتر نمونده بود به آخر تعطیلات عید که یک روز عموحسن اومد مسافرخانه و منو با خودش برد راه آهن، آن روز قرار بود تعدادی واگن باری را از ایستگاه مشهد به ایستگاه سنگ بست در اطراف مشهد منتقل کنند، من باتفاق عمویم در لوکوموتیو در کابین راننده سوار شدم. 

چه  هیجانی در آن لحظه داشتم، قطار که حرکت کرد انگاری من تو آسمون ها سیر می کردم، بالای سر راننده قطار پیرمردی بود سبیلو با سبیل های قطور و کشیده و موهای جو گندمی و بسیار خوش اخلاق، یک تکه طناب قرمز رنگ آویزون بود، راننده به من گفت این طناب رو بکش، اونو کشیدم قطار بوق ممتدی زد، از خوشحالی داشت نفسم بند میومد، از ظهر تا غروب طول کشید تا رفتیم ایستگاه سنگ بست و برگشتیم، البته جابجایی واگن ها در ایستگاه سنگ بست خیلی طول کشید.

من اون زمان فهمیدم که اسم کشنده قطار لوکوموتیوه نه لوکوموتیر !

 ای دل ار عشرت امروز بفردا فکنی     مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

 

پاینده باشید.

 

آخرین اخبار حمل و نقل را در پربیننده ترین شبکه خبری این حوزه بخوانید
ارسال نظر
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تین نیوز در وب منتشر خواهد شد.
  • تین نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمی‌کند.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
  • انتشار مطالبی که مشتمل بر تهدید به هتک شرف و یا حیثیت و یا افشای اسرار شخصی باشد، ممنوع است.
  • جاهای خالی مشخص شده با علامت {...} به معنی حذف مطالب غیر قابل انتشار در داخل نظرات است.