مسافر قطار(۱)
وبلاگ تین نیوز، فریدون ارجلو | مسافر قطار، مجموع داستانک هایی از مجموع اتفاقات داخل قطار است که هر چندگاه یک باربه منظور بیان مسائل مختلف اجتماعی و فرهنگی به صورت طنز برایتان می نویسم.*
حدود یک ساعتی از حرکت قطار می گذشت، بحث چهار نفره ی داخل کوپه داغ شده بود و راجع به مزایای سفر با قطار، هر کسی چیزی می گفت و اظهار نظر می کرد، راستش را بخواهید به هم مهلت نمی دادیم این هم شاید از خصوصیات ما مردم ایران است که از هر چه کم بیاوریم، در حرف زدن استادیم و به اصطلاح آرواره هایمان خوب کار می کند. یکی از همسفرها که درمشهد پیمانکار بود، مردی چاق با قامتی متوسط و بسیار پر تحرک و با نشاط به نظر می آمد. صندلی مقابل او را جوان لاغر اندام و باریکی اشغال کرده بود که موهای بلندی داشت. می گفت دانشجوی رشته معماری است، فرد محجوب و کم رویی به نظر می رسید. نفر سوم مرد میانسالی از بازنشستگان وزارت کشور بود که برای دیدن پسرش، عازم مشهد بود.
بحث که به مزایای مسافرت با قطار رسید، همسفر چاق گفت " من سفر با قطار را به این خاطر دوست دارم که موقع خواب، مثل گهواره می مونه. شب آروم و راحت می خوابی و صبح سر حال، به کارت می رسی" من و جوان دانشجو با علامت سر حرف های او را تایید کردیم. جوان دانشجو گفت: " این خصوصیت تقریبا در هیچ وسیله نقلیه دیگه ای پیدا نمی شه و ادامه داد البته من تا به حال کشتی سوار نشدم" هر سه خندیدیم. مرد میانسال هم که مرد تحصیلکرده و با وقاری به نظر می رسید از محسنات دیگر قطار و هماهنگی کوپه قطار با محیط گرم خانوادگی داد سخن داد. من هم از بیان مزایای ایمنی و تنوع سفر با قطار چیزی کم نگذاشتم. جوان دانشجو که کمتر حرف می زد این اواخر بیشتر در حال چرت زدن بود.
ساعت به حدود 10 شب نزدیک می شد و کم کم آماده خوابیدن می شدیم. من و مرد میانسال در تخت پایین و همسفر چاق و جوان دانشجو در تخت های بالا مستقر شدیم.
بعد ازحدود یک ساعتی غلتیدن و دنده به دنده شدن تازه داشت خوابم می برد که چشمتان روز بد نبیند!!! صدای خرناس وحشتناکی از تخت بالایی که مرد چاق روی آن خوابیده بود، به گوش می رسید. صدا به قدری بلند بود که امکان خوابیدن به هیچ وجه وجود نداشت. صدای بلند و پر حجم خرناس همسفرمان با حرکت تند و شتاب زده چرخ های قطار بر روی ریل، سمفونی نا هماهنگی را ایجاد کرده بود که خواب در گهواره آهنین قطار، برایم به کابوسی مبدل شده بود.
به اطرافم نگاه کردم، جوان دانشجو نیز به خواب عمیقی فرو رفته بود و مرد میانسال، طاقباز نیمه خواب و بیدار بود. صدای خرناس با هرم نفس های همسفرمان به کلی کلافه ام کرده بود. مدتی گوش هایم را گرفتم ولی فایده ای نداشت. می خواستم همسفرمان را از خواب بیدار کنم، ولی راستش خجالت کشیدم. مدتی را در راهروی قطار قدم زدم و به کوپه برگشتم. تازه داشت چشم هایم گرم می شد که قطار برای نماز، توقف کرد. من و مرد میانسال برای نماز بیرون رفتیم ،آن دو همسفرمان خواب را ترجیح دادند! بعد از نماز، خدا را شکر، صدای خرناس ها قطع شده بود. روی تخت دراز کشیدم، مدتی از این پهلو، به آن پهلو شدم تا به شرایط جدید عادت کنم و بخوابم که این بار صدای یکنواخت و بلند و پی در پی میهمان دار قطار که مسافران را به تحویل ملافه های خواب دعوت می کرد، امکان خوابیدن را از من گرفت.
مدتی کمتر از یک ساعت تا رسیدن به مقصد باقی بود. با چشمانی قرمز و پف کرده، آبی به صورت زدم و ادامه راه را به مرد چاق همسفرم، که شب را به راحتی خوابیده بود و سر حال رو به رویم نشسته بود، خیره شدم.
لبخندی به رویم زد و من هم با لبخندی زورکی جوابش را دادم. عقربه ی ساعت 5:30 صبح را نشان می داد که به مشهد رسیدیم. قطار که توقف کرد، میهمان دار یکی یکی کیسه های خواب را روی سکو ، قرار داده بود. کیسه ها آرام کنار هم به خواب رفته بودند...
* این مطلب از نوشتههای فریدون ارجلو در سال 1388 در وبلاگ ریل نوشت است که در تین نیوز باز نشر شده است.