اتوبوس در مسیر زوگزوانگ
حرکت ایران شبیه حرکت اکراهی یا زوگزوانگ در شطرنج بود، وقتی هر حرکتی کنی به نفعت نیست، اما نوبتت است و گریزی نداری.
حسین نورانی نژاد:
از منتها الیه جنوب غرب کشور مسافر اتوبوسی هستم به مقصد تهران. پروازها همگی لغو شده اند و این برای من که عاشق جاده و دیدن طبیعت و شهرهای بین راهی و مظاهر و ظواهر و اقلیم متنوع ایرانم، دلنشین است. بعد از دو روز مصاحبه اعصاب خرد کن با کسانی که از کم سواد گرفته تا لیسانسه برای اشتغال با حداقل حقوق گردن کج می کردند و زل زل نگاه خواهش و نجیب و ساده شان را به منی می دوختند که احتمالا شرم و خجالتم رسوا بود، به چنین آرامشی نیاز داشتم. حیرت آور بود. هیچ ربطی بین آن چهره های شکسته و تکیده با سن و سال نوشته شده روی فرم درخواست اشتغال نبود. از هر کدام می پرسیدم که چه انتظاری از محیط کار دارند، هیچ پاسخی نمی گرفتم جز این که هر کاری باشد می کنند. اوج پاسخ یکی شان با کلی عذرخواهی این بود که چندرغاز حقوقش را به موقع بگیرد چون صاحبخانه گیر است و بچه دارد و ... . می پرسیدم آخر این حقوق کجای این چاله چوله ها که چه عرض کنم، حفره های عظیم زندگی شان را پر می کند. با همان لبخند و شرم زیبای جنوبی می گفتند خدا بزرگه.
آه خدای بزرگ، خدای بزرگ، خدای بزرگ ... چه مسئولیت سنگینی بر عهده گرفته ای.
راستی خدای بزرگ، چه ایران بزرگی آفریدی. بین راه مجبور شدم لباس عوض کنم. از اوج گرما به شهرهایی که بین راه سرد می شد، از نخلستان های جنوب تا مسیرهایی که کوهستانی می شد. هر جا که مسافری بین راهی سوار می شد، یک لهجه جدید وارد اتوبوس می شد. وه که این جا را چقدر جذاب و دوست داشتنی آفریدی خدای بزرگ.
ردیف جلویی من دو مرد نشسته اند و با صدای بلند فیلم های حمله موشکی ایران به اسرائیل را تماشا می کنند. فیلم ها از قبل دانلود شده اند. احتمالا چند باری دیده اند، ولی سیر نشدند. سمت چپی که جوان تر است صفحه گوشی را به همسفرش نشان میده و با هیجان می گوید: «ببین، ببین، آ آ آ ... زد.» نگاهش می کند تا واکنشش را ببیند. مرد کنار پنجره لبخندی می زند و چیزی می گوید که من نمی شنوم. فضولی ام گل کرده. سرم را به حالت استراحت و خواب به پشتی آنها تکیه می دهم که بهتر بشنوم. مرد کم موتر می گوید: حالا ببینیم اونها کجا را می زنند. بعد با خنده می گوید: مسیرمون از نطنز رد میشه یا امنه؟
حال هر دوی آنها را می فهمم. دیشبش هم طرفدار زمین خوردن آن موشک ها بودم و هم فکری شده بودم که بعدش چی؟ می فهمیدم که ایران در تمام مدت اخیر از جنگ پرهیز کرده ولی ناکس ها دنبال یقه گیری اند. شاید همین عاملی بوده برای جری تر شدن آنها. اگر این طور باشد، حرف کسانی درست است که می گویند برای صلح و امنیت کشور باید قدرتنمایی کنیم و واکنش متقابلی به مرض آنها داشته باشیم. خودم طرفدار ایده دوم بودم که می گفت واکنش نظامی نشان ندهیم و به جایش دیپلماسی را فعال تر کنیم. اگر بتوانیم قدرتمان در مدیریت نیروهای نیابتی را نشان دهیم و برای پایان تنش صاحب نقش و ایده جدی شویم، هم خودمان را بالا کشیده ایم و هم کمک کرده ایم به مهار این هار رها شده که از کشته پشته ساخته و جهانِ از چشم و اعتبار افتاده غرب هم پشتش ایستاده. اما می دانم که شانس ایده دوم هم چندان نیست و از خوشبینی اصلاح طلبانه ماست که برمی آید.
حرکت دیشب ایران شبیه حرکت اکراهی یا زوگزوانگ در شطرنج بود، وقتی هر حرکتی کنی به نفعت نیست، اما نوبتت است و گریزی نداری. این تعبیر را در جاده از رسول یاد گرفتم. بچه محل قدیمی که سال هاست ندیدمش و فقط چت می کنیم. از آن رگ گردنی های غیرتی و ضد اسرائیلی که طرفدار گرفتن حال آنهاست اما سری هم در حساب و کتاب دارد. می گفت وقتی در شطرنج به چنین گیری بیفتی، یعنی استراتژی قبلت اشتباه بوده.
راست می گید. هر چه با خودم کلنجار رفتم، دیدم اگرچه نظر خودم و تیپ کارشناس های سیاست خارجی اصلاح طلب با عدم واکنش نظامی است، اما کاملا مطمئن هم نیستم که این ایده برای مدیریت تنش، درست تر از یک واکنش محدود باشد. از پشت پرده دیپلماسی خبر چندانی نداریم. پیغام پسغام های رایج و شاید اخبار مهمی باشد که ندانیم. از طرفی اطمینان نسبی داریم که حکومت هم مثل ما جنگ پرهیز است. دست کم در این فقره و این مقطع این طور است. پس بهتر است حالا که کار بیشتری ازمان برنمی آید صبوری کنیم و به قاعده ملی گرایی، پشت تصمیمات را خالی نکنیم. به رفقای هم فکر هم سعی می کنم به تفصیل همین را بگویم و دعا کنیم که از این مرحله با حداقل هزینه و تلفات عبور کنیم، ولی بعدش چه؟
حوالی قم، اتوبوس برای نماز می ایستد. مسح پا که می کشم، چشمم به لکه های خون روی شلوارم می افتد. اخیرا زمین بدی خورده ام و زانوهام خونین و مالی شده. باید همان موقع فکری به حال شلوارم می کردم که لکه اش نماند. یک کارهایی ساده است، اگر به وقتش انجام شود وگرنه بعد به گیر و پیچ می خورد و شاید هم نشدنی باشد. حالم گرفته شد. پسر بچه سبزه رو و زیبای جنوبی که نهایتا دوازده سیزده سال دارد کنارم وضو می گیرد. متوجه نگاه من به خودش شده.
مثل آخر شب در رستوران بین راهی که حواسم بهش بود، لبخند خیلی قشنگی دارد. دو به شک مانده ام که حکم لکه خون و اصل نجاست وقتی دلت هم نمازی با چنین چهره زیبایی می خواهد چیست؟ نماز به این قشنگی، به پیچ و تاب جاده های دلفریب ایران می ماند، عبادتی موزون و آرامش بخش و لطیف که قوانینش را هم باید از زیبایی شناسی بگیرد، وگرنه زوگزوانگ می شود.
به دیوار تکیه داده ام. یک لنگه جوراب را پوشیده ام و آن یکی لنگه به دست به روبرو زل زده ام. اگر پرستو بود سرم غر می زد «چرا نمی پوشی؟» مادرم بچگیام تندتر می گفت «حسین پُرز نکن، بپوش». پرستو هم مثل خودم اصلاح طلب است. فکر می کند لابد هر کاری دلیلی دارد. نمی دانم چرا همیشه بین پوشیدن دو جوراب، فکرهای عمیقی به سرم می زند.
کاش این مرحله فوری فوتی را که رد کردم، بتوانم راه حل مبنایی بیابم. این مسیر، این شیوه، این سنت، این مبنا، این استراتژی باید بازنگری عمیق شود. اصلن هدف گم شده است. هدف که نباید فدای تاکتیک و استراتژی شود. راهی که در سیاست طی می کنیم به اندازه مسیری که در دینداری یادمان داده اند نیاز به تغییر و نو نواری دارد.
به چشم های پسرک قامت می بندم. حی علی خیر العمل ... قد قامت الصلوه ...