من «اسلام»، راننده تریلی، ارشد ادبیات فارسی هستم
تین نیوز | کفشها را که روی رکاب کامیون در میآورم و داخل میشوم، اولین چیزی که نظرم را به خودش جلب میکند، دیوان حافظ است: «عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ، بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است». روایتی از زندگی یک راننده کامیون که کارشناسی ارشد ادبیات فارسی هم دارد، منتشر کرده است؛
ساعت ۲۳، پارکینگ مرزی باشماق، مریوان
فراخوانده میشوم به ضیافت کامیونها؛ تریلیهایی که توی تاریکی بیانتها «چون مرده ماران خفتگانند». بیش از ۵۰۰ کامیون که باید لابهلای آنها «اسلام» را جستوجو کنم.
در میان این حجم عجیب کامیون، چینیها گوی سبقت را ربودهاند؛ «هُووُ»، «هُووُ»، «دانگ فنگ»، «هُووُ»، «بنز»، «ولوو»، «هُووُ»، «هُووُ»، «دانگ فنگ»، «اسکانیا»، «هُووُ».
«هُووُ»، با آن نوع خاص ادای اصوات، داد میزند که چینی است، نمونهای از آن چینیهای بیکیفیتِ ارزانقیمت که بازار ایران را توی مشت گرفتهاند.
خیره حجم زمخت کامیونها و تریلیهایی میشوم که انتهای صف طولانیشان با تاریکی عمیق شب گره خورده است، در بیابانی چنان که «گم شد در او لشکر سلم و تور».
و تریلی «اسلام» با رنگ زرد قناریاش در لابهلای نظم هندسی شگفتآور کامیونها، رونمایی میشود؛ «هُووُ»ست. نامِ آشنای صفحات حوادث.
با وجود تاکید اسلام که «هیچ آدابی و ترتیبی مجوی»، تریلی، سفرِ بایدها و نبایدهاست؛ درآوردن کفشها قبل از سوار شدن به کامیون و جاسازی آن روی رکاب، اولین «باید» جدی است و به مرور «بایدها»ی تحکّمیتر، تک تک جلوهگری میکنند.
کارشناس ارشد ادبیات فارسی است و همین پسوند، متمایزش کرده است. روی داشبورد، همه چیز با وسواسِ دست و پاگیری چیده شده است، لیوان نیم پرِ چای روی کنسول کنار دست راننده باقی مانده است و انتهای کابین، تخت دوطبقه یادآوری میکند که «شب از نیمه گذشت».
ساعت ۵ صبح، پارکینگ مرزی باشماق، آماده برای سفر
هنوز چند دقیقهای به ۵ صبح مانده که حجم گستردهای از صداهای عجیب، هجوم میآورد داخل تریلی. فضای بیرون پر شده است از رانندههای آچار به دستی که به جان کامیونها افتادهاند، یکی آواز میخواند، گروهی دور هم نشستهاند و قهقهه میزنند، عدهای آشپزی میکنند و من آخرین نفری هستم که بیدار شدهام.
از تریلی بیرون آمده- نیامده، اسلام، بشکه آب را با اشاره نشانم میدهد که زیر تریلی نصب شده است. با دست و صورتی که هنوز آب از آن میچکد، میهمان سفرهای میشوم با حجم قابل توجهی «املت» درون یک «دوری» کج و کوله، و دور تا دور، همشهریهای اردبیلی اسلام نشستهاند. تصویری یکسان که لابهلای همه کامیونها میشود مشاهده کرد.
لذت این املت سفری را میتوان از تعداد دستهایی که در یک لحظه داخل «دوری» میرود و لقمههای پیدرپی فهمید که فرو نرفته، لقمه دیگر به لبها چسبیده است. قصه این املتهای دائمی، ماجرای بیابان حکایت سعدی است:
وان که را دستگاه و قوّت نیست/ شلغم پخته مرغ بُریان است
بقیه روز بیشتر به بروکراسی اداری میگذرد که حتی لب مرز هم دست از سر ایرانیها بر نمیدارد؛ از مهر کردن پاسپورت و کاپیتاژ(مجوز خروج خودرو از کشور) و امور گمرکی و البته آن لابهلا احتمالا رفتن به حمام مرزی و شستن لباسها و نهار که باز هم «شلغم پخته»(املت) است و... ساعت ۵ بعد از ظهر جواز خروج از مرز صادر میشود.
انبوه دودی که راه میافتد توی آن پارکینگ طبیعی و میچرخد میان تک تک کامیونها، نشان میدهد همه رانندهها پشت فرمان نشستهاند و استارت زدهاند.
اولویت خروج، با بارهای داخلی است؛ این بار گرد و خاک کامیونهایی که از ورودی باریک پارکینگ خارج میشوند، جای سیاهی دود را میگیرد؛ گرد و خاک اغراقگونهای که فضا را حماسی میکند:
ز گَرد سواران در آن پهن دشت/ زمین شش شد و آسمان گشت هشت
بعد لابهلای گردوخاک، نوبت تریلیهای ترانزیت میرسد و سرآخر، نفتکشها.
وزنکشی تریلیها و حکایت پیچیده قاچاق سوخت
یکی دیگر از مفاهیم نوستالوژیک ما ایرانیها، واژه «صف» است که در نقطه صفر مرزی هم بارها و بارها گریبان رانندهها را میگیرد. ۱۰ دقیقهای طول میکشد که هر تریلی گازوئیل بزند؛ و من باک غولپیکر ۵۰۰ تریلی را تصور میکنم که به این راحتیها پر نمیشود و چند ساعتِ کلافهکننده توی صف گازوئیل.
قیمت گازوئیل مرزی، لیتری ۱۰۰۰تومان است، یعنی ۷۰۰تومان بیشتر از داخل کشور. نکته جالبتر اینکه رانندهها باید مابهالتفاوت سوختی که در باک دارند هم بدهند تا احتمال قاچاق سوخت در این گلوگاه مرزی به صفر برسد و... نمیرسد.
«هُووُ»ی زرد قناری اسلام که بعد از دو ساعت به جایگاه میرسد، دستکش یکبار مصرف را با وسواس توی دستش میکند و ۱۰ دقیقه بعد، ۵۰۰هزار تومان پول گازوئیل میدهد.
خیره باکهای مکعبی«هُووُ»هایی میشوم که بیشترشان باک ۳۸۰لیتری فابریکشان را رد کردهاند و برای معطلی کمتر توی صفهای افسردهکننده گازوئیل، باکهای بزرگتر جایگزین شدهاند؛ به قول خواجه: «از گرانان جهان، رطل گران ما را بس».
بعد از گازوئیل، نوبت به «صف» باسکول میرسد؛ وزنکشی تریلیها. و «هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست».
«هُووُ»ی خالی اسلام که روی باسکول میرود، ۱۶تن وزن دارد. فقط کافی است وزن آن ۲۰۰ کیلو با آنچه توی کاپیتاژ(مجوز خروج خودرو) ثبت شده، فرق داشته باشد. آنوقت ابتدای دردسر است؛ بالا و پایین تریلی را جستوجو میکنند.
«هُووُ»ی اسلام از این «آزمون» به سلامت بیرون میآید و پاداش آن، ۵هزار تومان بهای باسکول است که باید از جیب خودش بدهد؛ «عجیب واقعهای و غریب حادثهای».
بعد میرود به سمت «خوان» بعدی که اینبار باید ۷۰ هزار تومان دیگر آماده کند؛ اسکن تریلی.
اسکن که چند سالی است پای آن به گمرک باز شده، اوایل رایگان بود، بهای آن چند سالی است به گردن رانندهها افتاده و اعتراضهای گسترده رانندهها به هیچجا نرسید: «آنچه البته به جایی نرسد فریاد است».
تریلیها به صف، درونیاتشان را توی مانیتورهای اسکن، بیرون میریزند و... تریلی بعدی.
اسلام باز هم دست به جیب میشود، اینبار ۷۵هزار تومان عوارض خروج از کشور و...؛ خاک اقلیم کردستان عراق آغاز میشود.
کردستان عراق؛ ساعت ۱۸، پنجوین
بیش از ۵۰۰تریلی سرازیر میشوند توی جادههای پیچ در پیچ و خطرناک کردستان عراق. جادههای روستایی که با طبیعت بکر اطراف همخوانی دارد. شتاب توی چشمهای خوابزده رانندهها بیداد میکند.
تریلیهای مدرن ویراژ میدهند توی جادههایی که نه خطکشی دارد، نه علائم رانندگی و نه روشنایی، و «ماگ»های قدیمی همان اول راه به «هن» و «هن» افتادهاند.
تبلیغات محصولات ایرانی در حاشیه جاده آنقدر پررنگ است که حتی توی هوای نیمتاریک غروب کردستان عراق هم لابهلای دشتهای سبز، توی چشمها مینشیند؛ چیپس و پفک ایرانی گوی سبقت را حتی از تلویزیون داخلی ربوده است.
جاده مرزی اقلیم کردستان در تسخیر تریلیها و کامیونهاست. تا دوردست فقط نفتکشهای شتابزده توی جاده پیچ و تاب میخورند.
با ریشهیابی این شتاب، «داعش» توی صحبتها پررنگ میشود و پخش میشود لابهلای کوهستانهای کردستان؛ تعطیلی چندماهه مرز و «امنیتی» که به قول اسلام، با اسم داعش از این جادههای زیبا کوچ کرده است.
روایت گره میخورد با تابستان۹۲؛ جابهجایی نفتخام و نفتکوره آنقدری برای رانندهها «آورده» داشت که عبور از عرض این جادهها دشوار بود، از بسیاری کامیون و تریلی که پشت به پشت میآمدند و میرفتند.
سایه «داعش» که روی «عراق» افتاد، قاعده عوض شد؛ مرز تعطیل شد و نفتکشها خانه نشین شدند.
و اسلام چنان از روزهای کلافهکننده خانهنشینی سخن میگوید که انگار هنوز به مصیبتش گرفتار است: «داعش که سر رسید، دوران طلایی نفتکشی را به هم زد.
«کاسبی» پررونق نفت، جای خودش را به روزهای سخت خانهنشینی و قسطهای سنگینی داد که موعدشان انگار زودتر از همیشه میرسید.»
تکرار روزهای تعطیلی مرز، لحن آذریاش را پررنگتر میکند: «برادرم ابراهیم تازه کامیون خریده بود. به مرز باشماق که آمدیم گفتند مرز تعطیل شده است. ۲روز خوابیدیم و دست از پا درازتر برگشتیم.»
قسط بود و روزهای منتهی به عروسی، اخبار داعش و آوارگی کردها و عراقیها و...
سیدصادق؛ ساعت ۲۰، هممسیر با اردوگاه آوارگان عراقی و سوری
پنجوین توی تابلوها خط میخورد و سیدصادق با خط کردی و انگلیسی آغاز میشود. در سراسر کردستان نمادهای عربی به شکل وسواسگونهای حذف یا کم رنگ شدهاند؛ اینجا حتی خط عربی را هم خط زدهاند.
دوربینهای کنترل سرعت هنوز برای مردم کردستان معنای خاصی نمیدهد و نمایشگاههای اتومبیل، آخرین مدلهایشان را جلوی چشم گذاشتهاند. ترکیب این دو، نگاهها را خیره ماشینهای مدل بالایی میکند که جابهجا توی درههای کم ارتفاع، چپ کردهاند. میگویند اینجا هر قدری که ماشین میرود، همان قدر به آن گاز میدهند.
جادههای ناهموار کردستان، یک بند، بالا-پایینمان میکند. داخل ایستهای فراوان بازرسی، همه اغرق شده، مسلحاند، زل میزنند داخل کامیونها و تریلیها و آوای آشنا از دهانشان بیرون میآید: سلام... برو.
تکرار غم انگیز عکسهایی که توی تمام ایستهای بازرسی، در دست باد «میچرخند و میرقصند»، خیرهام میکند؛ «کسی که جان خودش را نهاد در پایِ...»
از زیر نگاه فرماندهانی رد میشویم که «داعش» واژه شهید را به ابتدای اسم آنها اضافه کرده است.
کمی جلوتر، در امتداد جاده، چادرها و حلبیآبادها با ما تا مسافتی دور، هممسیر میشوند. آلونکهایی که نفرین به در و دیوارشان ماسیده است. اینها آوارههای سوری حمله داعش هستند؛ «چه دستها که ز دست تو بر خداوند است».
لابهلای چادرها کودکانی بازی میکنند که ترکیب خاک و پارگی لباسها، بر معصومیت چهرهشان افزوده است. خندهای که توی بازیهای کودکانهشان رها شده است، حتی از شیشه بالاکشیده تریلی هم داخل میشود و در طول مسیر با ما کش میآید؛ در عَربت و سلیمانیه و چمچمال و... خندههایی که از «گریه» غمانگیزتر است.
صحبت اسلام درباره اولین سفر بعد از داعش، پخش میشود روی آلونک آوارههای سوری و خنده بیتکلف پابرهنههای کوچک: چند ماه بعد که مرز دوباره باز شد، تریلیها به کردستان آمدند، اما آرامش به جادهها نیامد.
فیلمهایی که از نوع خاص کشتار داعش شبکههای اجتماعی را پرکرده بود، ترس را انداخته بود به جان رانندهها و بدتر از آنها خانوادهها. دلهره چندماههای روی جادههایی نشست که پیشترها در قرق همیشگی تریلیهای نفتکش بود.
تعطیلی مرز و وحشت برخورد با داعش، اما فِلِش قیمتها را آنقدر بالا برده بود که خیلی از رانندهها به راحتی روی نگرانیها چشم پوشیدند و کامیونها بار دیگر به سمت مرز راه افتادند.
سیدصادق؛ تاریکی مطلق و ضیافت نورهای سرگردان
تاریکی روی تمام دشتها و کوههای کردستان پیشروی کرده است و اسلام هنوز با حرارت از نگرانیهای همسرش صحبت میکند: کار از خواهش به التماس رسیده بود. گفتم: اگر من را بکشند، باز هم میروم.
نورهای سرگردان چراغ قوههایی که هر صد قدم مثل کرمهای شبتاب توی آسمان میرقصند و گاه چشم رانندهها را نشانه میگیرند، شگفتی مبهمی است که خیلی زود رمزگشایی میشود.
بوی قاچاقِ بشکههای بزرگ گازوئیل، کنار هر کدام از چراغقوهداران بیقراری میکند. اسلام هنوز دارد لابهلای صحبتهایش با سودهای ۱۰هزار دلاری هر سفر، بساط عروسی را برپا میکند که گالنهای پنهان ز دیده، تک تک رونمایی میشوند. «آمد از پرده به مجلس، عرقش پاک کنید»
طرف معامله، کردهایی هستند که سیاهی گازوئیل چند لایه بر دستهایشان کَبَره بسته است و جا به جا روی لباسهایشان چرکمرد شده است. گالنهای پنهان مانده از «اسکن»ها را با دستهای تنومندشان از رانندهها میگیرند. روی گالنها دستمال میکشند؛ و با صدای «قلوپ» «قلوپ» گازوئیل با دینار مبادله میشود.
توی این فاصله، رانندهها چای عراقی مینوشند، دستشویی میروند و بخشی از گازوئیل ۱۰۰۰تومانی مرز را جبران میکنند.
افت قیمت نفت، کاسبی این گالنها را هم کساد کرده است؛ اسلام باز هم به دو سال قبل بر میگردد که بهای گازوئیل قاچاق ۱۴۰۰تومان بود، اما الان به لیتری ۹۰۰ تومان رسیده است.
سیاهی غلیظ دود با بوی تند گازوئیل قاطی میشود و تریلیها دوباره شتاب میگیرند تا خودشان را به «کرکوک»ی برسانند که ۴۰درصد صادرات نفت عراق را به نامش زدهاند.
حضور کوتاه داعش، حرکت نفتکشها در جادههای کردستان را دستهجمعیتر کرده است. با آغاز دوران پساداعش، بخشی از ناامنیها سرریز شد توی کمربندیهای عراق. اینبار جهت فِلِش به سمت پایین میل کرده بود و کاهش تدریجی بهای نفت بر جماعت «شبرو»ی کردستان افزود؛ و تریلیهای تنها طعمه مناسبی هستند.
شب از نیمه گذشته، تریلی رانندههای اردبیلی، در حاشیه کمربندی سلیمانیه پهلو میگیرند. خوان املت با پیازهای فراوان گسترده میشود و باز هم تکثیر پررنگ دستها در «دوری».
سکوت روی تمام جاده نشسته است. اسلام لاستیکهای تریلی را با وسواس کلافه کنندهای وارسی میکند؛ «مانده پای آبله از راه دراز»
بعد پیش از اینکه گفتگوی طولانی و ثابت شبانهاش را با بانویش شروع کند، از کاهش بهای نفت میگوید و ریزش تریلیها که این روزها به یک سوم رسیده است و... واژههای پر سوز و گداز آذری آغاز میشود.