جوان بیکاری که سرکار گذاشته شد!
اگر ملاک بیکاری، آمار وزارت کار باشد من بیکار محسوب نمی شوم چون در هفته یکساعتی کار می کنم. بعبارتی؛ بنده حول و حوش یک ساعت در سایت مجازی پیش بینی مسابقات فوتبال حضور فعال دارم و با امتیازاتی که جمع می کنم جایزه ای گرفته و به زخم زندگی ام می زنم.
وبلاگ فرزین پورمحبی-اگر ملاک بیکاری، آمار وزارت کار باشد من بیکار محسوب نمی شوم چون در هفته یکساعتی کار می کنم. بعبارتی؛ بنده حول و حوش یک ساعت در سایت مجازی پیش بینی مسابقات فوتبال حضور فعال دارم و با امتیازاتی که جمع می کنم جایزه ای گرفته و به زخم زندگی ام می زنم. ناشکر نیستم، روزگارم بد نیست و اگر بیشتر پیش بینی هایم درست از آب دربیایند درآمد خوبی هم دارم.
اما پدر و مادر می گویند فوتبال ایران مانند همه مردم و مسئولین کشورعزیزمان، غیرقابل پیش بینی است و با چنین وضعی «نوسترآداموس» هم در این مملکت از گرسنگی تلف خواهد شد! بسته پیشنهادی آنها هم این است که اگر در این زمینه استعدادی در خود می بینم یک گوی بزرگ بلورین و یک رمل و اسطرلاب و یک دستگاه مه ساز مصنوعی بخرم و با آنها فال گیری و پیشگویی کنم. البته به نظر من این کار جزو مشاغل کاذب و بی کلاس جامعه محسوب می شود.
حال که صحبت به مشاغل کاذب رسید این را هم بگویم : یکی از اقوامی که در کار موسیقی است بهم پیشنهاد داد؛ با توجه به تن صدای بینظرم که چیزی بین «تنور» و «سوپرانو» است، فروشنده دوره گرد مترو شوم! من هم با توجه به اینکه حرف این استاد موسیقی در همه جا حجت بود بلافاصله فروشنده جوراب زنانه در واگن های مترو شدم. اما یک روز چند مامور آگاهی من را دستگیر کردند و تا دلشان خواست کتکم زدند البته نه بخاطر دستفروشی بلکه به دلیل فراهم کردن آلات جرم برای یک باند بزرگ و خطرناک سرقت! چون کاشف به عمل آمده بود که آنها با سر کردن جوراب های زنانه من، مبادرت به خلاف کاری می کردند!
بعد از آزادی از زندان چند باری هم به دفاتر جذب بازیگر سریال ها مراجعه کردم تا بلکه هنرپیشه شوم چون شنیده بودم هنرپیشگی دومین شغل پردرآمد کشور است. اما در آنجا متوجه شدم که فقط دو گروه شانس بازیگری دارند: گروه اول شامل افرادی هستند که یا بسیار زشتند و یا بسیار خوشگل! گروه دوم هم شامل افرادی می شوند که از خوشگلی خودشان و یا پر بردن جیب شان بشدت بهره می گیرند!! اما من یک آدم معمولی با جیب های غیرمعمولی بودم!
در هفته چند باری هم در اجتماع مردمی که پول هایشان را در اختلاس بانک ها از دست داده اند شرکت می کنم؛ چون پدرم بعنوان یک مال باخته، به من وعده داده که اگر بتوانم پولش را نقد کنم برایم یک پراید 79 تمیز می خرد تا با آن «در راه ماندگان» را جابجا کنم! پدرم می گفت که جمع اختلاس های انجام شده حتی از بعضی از جشن ها و بریز و بپاش های شاهان ملعون گذشته هم بیشتر بوده و باید برای جبرانش کارهای خیر کرد تا در آن دنیا عذاب نکشیم . اما من از شغلی که بخواهد همیشه استرس پول خرد داشته باشد و بخواهد مرتبا به مسافرینش توضیح بدهد که شغل قبلی اش کارخانه دار بوده و یا قیمت بولبرینگ و کاسه نمد قبلا چی بوده و الان چه بوده؛ خوشم نمی آید. حالا هر چقدر هم ثواب داشته باشد! اصولا امیدوارم به جایی برسیم که اگر روزی صندوق های خیریه را برداشتند ما مستقیم به جهنم نرویم!
چند باری هم تصمیم گرفتم ، مثل آدم های خرپولی که برای فهمیدن راز موفقیت شان به تلویزیون می آورند باشم از همان هایی که کارشان را با یک لنگ و دو تا هویج و شلواری پاره شروع کرده اند و الان 17 تا هواپیمای اختصاصی و 12 جزیره خصوصی و صدهزار توالت عمومی (از سری دستشویی های زنجیره ای با برند معتبر) در سراسر جهان دارند! اما تنها کاری که توانستم با یک لنگ و دو تا هویج بکنم این بود که جلوی پارگی شلوارم را بگیرم!
بگذریم؛ بعدها فهمدیم که تولید ملی این روزها قدر و اعتبار دارد و شعار روز مسئولین دلسوز است. به همین خاطر در یک کارگاه تولیدی مشغول به کار شدم اما آنجا هم بعد از مدتی ورشکست شد و من تنها کاری که توانستم در راه حمایت از محصولات ایرانی بکنم این بود که از آن به بعد روزی دو پاکت سیگار تولید داخل دود کنم و به این موضوع فکر کنم که هیچ شعاری را در زندگی جدی نگیرم!
به پیشنهاد یکی از دوستان و باتوجه به تسلط نصفه و نیمه ام به زبان انگلیسی مدتی هم لیدر تورهای گردشگری شدم اما هر جایی که توریست های خارجی را می بردم آنقدر مشکل داشت که بیشتر وقتم صرف این می شد که آنها خیلی چیزها را نبینند تا اینکه ببینند!! مثلا یک بار نزدیک دوساعت دنبال دستشویی بودیم تا اینکه از جیب خودم برایشان ایزی لایف گرفتم ! چند باری هم مجبور شدم برایشان خوراکی های مختلف بخرم که سرشان را با خوردن گرم کنم تا متوجه گیردادن های گشت ارشاد و دلواپسان ها و... نشوند. درضمن بیشتر آنها با این تصور آمده بودند که ایرانیان شتر سوار هستند و نمی خواستم آنها با این خاطره از ایران بروند که ایکاش شترسوار بودند!یعنی صد رحمت به آن!
دوست داشتم آنقدر به آنها خوش بگذرد که بفهمند ایران کشوری است بسیار متمدن و با مردمانی باهوش اما جا انداختن این موضوع هزینه داشت و تنها اسپانسری هم که در این زمینه سراغ داشتم بابایم بود که او هم بعد از مدتی با عصبانیت به دفتر گردشگری آمد و با آنها تسویه حساب کرد. چون نمی خواست بعنوان تنها حامی گردشگری کشور بیچاره شود! خب؛ تقصیر من هم نبود که در زمینه گردشگری همه سازمان ها و ارگان ها ول معطلند! تازه پدرم می گفت شانس آورده ام که سفارت شان را در ایران تسخیر نکرده اند وگرنه از شرم و خجالت باید جلوی شان آب می شدم و برای جبران آن باز هم کلی خرج می کردم درست مثل هزینه های دور زدن تحریم!
خلاصه این اوضاع بی ریخت من بود درست است که الان هم دستم به جایی نرسیده اما صاحب تجربیات زیادی شدم ... مثلا من اکنون متوجه شدم که مشکل ما بیکاری نیست، وعده ها و شعارهای سرکاری است.