روایت یک روز زندگی در قطار، در کنار مردم سیلزده
سیدرضا طاهری و خانوادهاش ساکن واگن باری سوم بودند. قرار بود از ۵ فروردین برای کنکور بخواند. میخواست معلم شود و حالا همهی کتابهایش را آب برده است.
حامد هادیان؛ سیدرضا طاهری و خانوادهاش ساکن واگن باری سوم بودند. قرار بود از ۵ فروردین برای کنکور بخواند. میخواست معلم شود و حالا همهی کتابهایش را آب برده است. با توجه به سنش صریحالهجه بود. میگفت هیچکس غیر راهآهن به ما کمک نکرده است. «وقتی سیلبند شکست، من نگهبانی میدادم. با موتور خودم را رساندم به روستا. برخلاف بقیه در خانه کلاشینکف نداشتیم که تیرهوایی بزنم. رفتم توی مسجد روستا و پشت میکروفن مسجد گفتم که سیلبند شکسته، فرار کنید.» چنین اتفاقاتی برای هجده سال سن زیادی ماجراجویانه است.
به گزارش تیننیوز به نقل از فارس، از همان روزهای اولِ سیل خوزستان که شنیدم در یکی از روستاها مردم سیلزده در واگنهای راهآهن زندگی میکنند، تصمیم گرفتم بروم آنجا. همراه یک عکاس و فیلمبردار راه افتادیم. وسط راه راهنمای محلی هم بهمان اضافه شد. دو روز طول کشید تا به روستای قطاریِ بامدژ برسیم. روز اول با ماشین تا نزدیکیهایش رفتیم ولی در یک کیلومتری مقصد حس کردیم الان است سمندی را که سوارش هستیم آب ببرد توی کرخه. مجبور شدیم با سلام و صلوات برگردیم. قرار بود با قایق به روستا برویم که به قایق نرسیدیم.
روز دوم، مسیر درست را انتخاب کردیم و با قطاری که برای کمک به آنجا میرفت راهی شدیم. عجیبترین سفر قطاری دنیا بود. قطار چهار واگن مسافری و باری داشت و روزی دو بار به بامدژ و روستاهای اطراف میرفت تا آذوقه و غذا برساند یا مردم را جابهجا کند. ریل قطار بین رودخانهی دز و کرخه است و به دلیل ارتفاع تنها جایی است که زیر آب نرفته.
توی قطار فرسوده هر کسی هر جایی دلش خواست نشست و دمق بیرون را نگاه کرد. دمای هوا بالا بود و داخل واگنها هم دم داشت. از پنجره آبهای اطراف را میدیدیم که با شدت و ضرب به سمت اهواز میرفتند. مسیر همان مسیر اهواز به تهران و برعکس بود که حالا بسته شده بود. در راه از کنار یکی از زندانهای اهواز هم رد شدیم که رفته بود زیر آب. به زندانیها مرخصی داده بودند. اگر زندانیها در لحظهی ورود آب در زندان میماندند چه میشد؟
پیرمردی که در کوپهی ما نشسته بود در یکی از روستاهای بین راه پیاده شد. فقط عربی حرف میزد. برای رفتن به روستای خودشان باید ۲۰۰ متر شنا میکرد. جوانان روستا هم برای بردن غذا همین مسافت را شنا میکردند.
زیر پایمان دجله و دز به هم رسیده بودند و اخبار میگفت خطر اهواز را تهدید میکند و دستور تخلیهی پنج نقطه را دادند. زمین دو طرف ریل را آب گرفته بود. میگفتند زیر این آبها یک طرف نیشکر است و یک طرف هم دشتهای پهناور گندم که قرار بود پانزده روز دیگر درو شوند و حالا نابود شده بودند.
یک ایستگاه مانده به روستای بامدژ در مقر نیروهای سپاه پیاده شدیم. راهنمای محلیمان میخواست ما را با قایق به روستاهای شعیبیه ببرد که یکیشان بامدژ است. نیروهای پایگاههای دریایی ماهشهر از ۸ فروردین آنجا بودند. خودشان توی دو تا چادر هلال احمر زندگی میکردند. روزهای اول همین چادر را هم نداشتند. گاهی اصلاً زمینی نبود که بشود رویش چادر زد. مجبور میشدند توی قایق بخوابند. زندگی به ابتداییترین روشها آن نظم و دیسیپلین نظامی را ازشان گرفته بود.
نیروهای سپاه توی این روزها بیشتر از هزار نفر جابهجا کرده بودند و هر روز به روستاهای در محاصرهی آب غذا میرساندند. حتی گاومیش و مرغ و خروس مردم را هم با قایق میآوردند. قبل از اینکه ما برسیم یکی از روستاییها آمده بود سر فرمانده فریاد زده بود که «امکانات نداریم. پس شما چه کار می کنید؟» فرمانده گفته بود «چیزی دست من نیست. ولی اگر آرام میشوی بیا بزن تو گوش من.» مرد هم به نشانهی صلح و رفاقت غروب قلیانش را آورد آنجا پیش فرمانده کشید.
ما که رسیدیم چشمهای فرمانده از خستگی کاسهی خون بود. روزهای اول حسابی فحش و کتک خورده بودند. ولی میگفتند اینها را توی مصاحبه نمیگوییم. مردم خیلی عصبانی بودند. شایعهی بارور شدن ابرها توسط سپاه را باور کرده بودند. همزمان که کمک میگرفتند، شایعات را توی گروههای واتسآپی و فیسبوک میخواندند. فیسبوک برای عربها هنوز جدی و زنده است. تلگرام نتوانسته آن نقطه از ایران را تسخیر کند.
نور روز در حال رفتن بود و هنوز توی چادر سپاه بودیم. یکی از سپاهیها یک پماد بهم داد، گفت «این را بگیر برای پشهکوره، نجاتت میدهد.» محلیها بهش میگفتند بُرقَش. همزمان یک پیرمرد محلی برایشان ماهی آورد. معلوم نبود سپاهیها مراقب مردماند یا برعکس. بحران مرز بین آدمها را برمیدارد. باید زودتر راه میافتادیم. به خاطر عکاس و فیلمبردار بیخیال روستاهای دیگر شدیم. گفتیم تا آفتاب هست برویم بامدژ. بیست دقیقه مثل بچههای لب خط راهآهن روی ریل قطار پیادهروی کردیم. دو طرفمان همچنان آب بود. تصویری که گمان نکنم جای دیگری بشود پیدا کرد.
به روستا که رسیدیم گاوها وسط ریل بودند و ماغ میکشیدند. ایستگاه سمت راست بود و واگنهایی که حالا خانهی مردم بودند سمت چپ. چیزی حدود ۲۰ واگن بزرگ و جادار باری که ۵۰۰ نفر از اهالی روستا را جا داده بودند.
زندگی در قطار زنگزده مثل نقاشیهای سورئال سالوادور دالی است. عجیب و بدیع. مردم با چند پتو و وسایل ابتدایی ساکن واگنها شده بودند. بند رختهای جا به جا آویزان به بازدیدکننده میگفتند اهالی روستای قطاری تا حدی به محل زندگی جدیدشان خو گرفتهاند. واگنها توی روز گرم بود و شبها سرد میشد. بالا رفتن از واگنها هم به خاطر ارتفاعش از زمین سخت بود. سرعت سیل زیاد بود و مردم فرصت نکرده بودند وسایلشان را بردارند. هر کس فقط مدارک شناساییاش همراهش بود. قبل از سیل همه میدانستند که در محاصرهی آباند ولی امید به اینکه اتفاق بدی نمیافتد باعث شد وسایلشان را برندارند.
قطارها سالهاست که برای رفتن ساخته شدهاند، نه ماندن. حالا در جایی از دنیا، قطاری در ایستگاهی مانده، مسافر سوار میکند و نمیرود. حادثه تمام قواعدی را که تا دیروز برای خودمان ساختیم به هم میریزد و یک قطار میشود جای ماندن و زندگی.
برخلاف حرفها کسی با ما تازهواردها بدخلقی نکرد. مردم آرام بودند. البته هنوز روی لباس سازمانها حساس بودند یا به عبارتی ازشان انتظار کمک داشتند. محبوبترین سازمان، راهآهن بود که دو روز بعد از سیل واگنهایش را برای مردم سیلزده فرستاده بود. ایدهای که حداقل به صورت موقت زندگی مردم را نجات داده بود و از چادر هلال احمر هم بهتر بود. همزمان از ایستگاه قطار هم مردم را پشتیبانی میکردند. یعنی یک موتور برق بزرگ آورده بودند که کفاف شارژ موبایل و روشنایی را بدهد. وظیفهی بهداشت ایستگاه هم با کارگران راهآهن بود. به شکلی باورنکردنی سرویسهای بهداشتی تمیز بود. حتی یک حمام هم توی ایستگاه برای مردم درست کرده بودند. هر چند خیلی از مردها با شیرجه در کرخه حمام میکردند.
مردم روستا از ۸ فروردین با سیل جنگیدند. بامدژ از اولین جاهایی است که زیر آب رفت. اطراف روستا سیلبند زده بودند و جوانها شب به شب دورش نگهبانی میدادند. تا اینکه ۵ صبح روز ۱۱ فروردین بالاخره سیلبند شکست. جوانهای روستا هنوز از این شکست سرخورده و غمگیناند. روستای خاور با فاصلهی کمی از آنها هنوز با سیل میجنگد و سیلبندهایش نشکسته است.
تصمیم گرفتیم شب را بامدژ بمانیم. روی ریل قورباغههای ریز و درشت بالا و پایین میپریدند. آنقدر زیاد بودند که انگار به روستا حمله کردند. با هر قدم باید مراقب میبودی که پایت روی یکی از آنها نرود. گاومیشها را پشت واگنها کنار آب بسته بودند. سگهای اهالی هم بودند که روز دورتر میرفتند ولی شب برمیگشتند کنار واگنها و پارس میکردند. سگهای ولگرد آخر شب میآمدند سمت واگنها و بعضی از اهالی که سر پست نگهبانی بودند با چوب و چماق فراریشان میدادند. یکی از سگهای روستا هم معروف شده بود. تولههایش بالای یک خانه مانده بودند. سگ مادر هر روز میآمد، غذا برمیداشت و شناکنان میبرد برای تولهها.
همراهمان چند تایی پزشک هم بودند که از طرف یک انجیاو آمده بودند. مردم را از ظهر تا شب ویزیت میکردند. مردم از دردهای دیگرشان هم میگفتند. آخر شب همراه پزشکها بین مردمی که جلوی واگنها بودند گعده کرده بودیم. همه جمع شده بودیم دور یکی از اهالی به اسم خالهحمیده که برای بقیه چای میریخت. یک دستش ناتوان بود. چهار سال پیش با شوهرش سوار موتور بوده که تصادف میکند. شوهرش میمیرد و دستش مشکلدار میشود. یک پیکنیک گذاشته بود کنار دستش و تخم مرغ درست میکرد. خیار و گوجه و نان هم داشت. شام آن شبمان همینها بود. یکی از پزشکها به خالهحمیده گفت «اگر بخواهی میتوانی با فیزیوتراپی مشکل دستت را حل کنی یا اصلاً خودت تمرین و ورزش کن. ما پزشکها چیزی داریم به اسم اثر دارونما. یعنی یک چیزی را که باور کنی اثرش را میگذارد.» همان جا پیرمردی نشسته بود که نگران ضرر و زیان زمینش بود. میگفت «کی ضرر ما را میدهد؟ تلویزیون همهش میگوید اوضاع تحت کنترل و خوب است. میترسم مثل سال ۹۵ خسارتمان را ندهند.» احساس کردم نگراناند مسئولها با مدلی مثل اثر دارونما فقط آرامشان کنند.
توی تاریکی یکی از جوانها را دیدم که بالای سقف قطار نشسته است. نور موبایل توی صورتش افتاده بود. معلوم بود کلیپهای سیل را نگاه میکند. گفتم «اینترنت خوب است؟» گفت «آره. دو ماه است که ۴G شده. اصلاً اینترنت باشد سیل هم خواست بیاید، بیاید.» همان شب بازی بارسلونا و منچستر هم بود. خیلیها بازی را آنلاین دیدند و با گل بارسلونا شادی کردند.
پشت قطار یک کرجی هم بود که مردی آن را میبرد وسط آب. میرفت تا تورهای ماهیگیریاش را جمع کند. خواستیم ما را هم ببرد، قبول نکرد. ماهیگیری بعد از سیل رونق پیدا کرده است. کسی به ماهیگیرها گیر نمیدهد. کلی ماهی از پشت سیل آمده و حوضچههای ماهیهای پرورشی هم باز شدهاند. از مردم پرسیدیم «پس غذای همه تأمین است؟» گفتند «نه. اینها شغلشان است. میبرند شهر، میفروشند.»
ساعت ۱۱ شب آخرین قطار آمد. غذا آورده بود و آنهایی را که میخواستند برگردند، میبرد. پزشکها هم آمادهی رفتن بودند که یک باره گفتند یکی از زنها در حال بالا رفتن از واگن افتاده. مجبور شدند پزشکها را پیاده کنند. خدا را شکر پای زن فقط ضرب دیده بود. یکی از پزشکها میگفت «توی راه که میآمدم فکر میکردم که از طرف خدا برای این کار انتخاب شدهام.» حال خوشی داشت. یکی از سپاهیها که فکر کرده بود من هم پزشکم، بغلم کرد و خداقوتی گفت. دلم خواست پزشک باشم و اینقدر اثرگذار.
بعد رفتن آخرین قطار رفتم قاطی یک جمع شبنشینی که به چای و قلیان برپا بود. پیرمرد صاحبخانه گفت «اشلونک»، گفتم «زین» و نشستم کنارش. پیرمرد نگران ماه رمضان بود. پیرترها معمولاً در اینجور حوادث غمگین میشوند یا در خلوت گریه میکنند البته شکرگویان. جوانترها اما عصبانی بودند و با خشم میگفتند به ته خط رسیدهایم. همه سرشان توی موبایلهایشان بود و یَزلهخوانی مردم جاهای مختلف خوزستان را میدیدند و از این همه غیرت کیف میکردند. یَزله یا هوسه یکی از گونههای رایج موسیقی محلی جنوب ایران است. یزله را معمولاً گروهی از مردم اجرا میکنند. این چند روز در ماجرای سیل خوزستان جوانها بعد از درست کردن سیلبندها معمولاً یزلهخوانی میکنند که یک جورهایی نمادین شده است.
وقت خواب شده بود و حواسمان نبود باید جایی برای خواب پیدا کنیم. گفته بودند واگن دوم خالی است. نگاه کردیم، دو نفر آنجا خوابیده بودند. گفتیم ما را ببینند میترسند. آخرش رفتیم مسجد ایستگاه که اتفاقاً خیلی از جوانها هم با پتو آمده بودند آنجا. کفشم را گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. ترس پشهکوره تا صبح توی جانم بود.
صبح که بیدار شدم آفتاب زده بود. بیرون، چشمم افتاد به نوشتهی روی یکی از واگنها: «بیت ابوعادل.» دوباره کمی توی ایستگاه چرخیدیم و تصمیم گرفتیم که برگردیم. پیاده راهی چادر سپاهیها شدیم. میخواستیم از آنجا با قایق به روستاهای اطراف برویم. کمی توی چادرها نشستیم و دیدیم خبری نیست و قایقها جا ندارند. ناهار بهمان تن ماهی دادند. آذوقهی خودشان بود. چند ساعتی تا آمدن قطار مانده بود، تصمیم گرفتیم برگردیم بامدژ.
به روستا که رسیدیم دیدیم که یک درزین آمده روستا. درزین واگن تکی کوچکی است که با سرعت در ریلها جابهجا میشود. این یکی خادمی معاون وزیر راه و درویشزاده رییس راهآهن جنوب را با خودش آورده بود. درویشزاده همان کسی است که ایدهی روستای قطاری را پیاده کرده. آمده بودند سرکشی و داشتند برمیگشتند. اندازهی ما جا داشتند و سوار شدیم. راهی را که با آن همه سختی و سنگینی آمده بودیم، داشتیم سبک برمیگشتیم. درویشپور میگفت برای حرکت قطارها و رساندن آذوقه و کمک به مردم، هر بار حدود ۱۰۰ میلیون هزینه میشود. از خوشفکریاش خوشم آمد. حتی برای روستای قبلی که هنوز زیر آب نرفته هم واگن فرستاده بود. هر چند این راهحلها موقتیاند و واگنها برای مردم خانه و زندگی نمیشوند. روزی که این سیل تمام شود تازه بسیاری از مشکلات مردم شروع خواهد شد. پیرمردی میگفت وقتی که بعد از چند روز درِ خانهاش را توی روستا باز کرده، دیده خانهاش غیر از آب پر از مار شده است.
شب قبل که با پسرِ خالهحمیده حرف میزدم میگفت نوزاد ده روزهاش را با بقیهی بچهها فرستاده شهر. خالهحمیده هم هر شب به خاطر دوری از نوهها گریه میکند. پرسیدم «چرا خودتان نمیروید؟» گفت «چرا باید زندگی حلالمان را ترک کنیم؟ زار و زندگی و ریشهمان همین جاست.» جوابی نداشتم.