دندان قروچه روی دم اژدها
درباره عادتهای چرکی که هر لحظه در خیابانهای شهر دیده میشوند.
درباره عادتهای چرکی که هر لحظه در خیابانهای شهر دیده میشوند
به گزارش تیننیوز به نقل از همشهری، درست در همین لحظه که نگاهت از این کلمهها میگذرد، هزاران و هزار دستمال سفید در هوا رها شدند. کسی آمار دقیقش را نمیداند. اینطور آمارهای رمانتیک به درد هیچکس نمیخورد. کسی نمیداند – هنوز، بعد از یک قرن- روزانه از چند اتومبیل گذری، زباله در خیابان رها میشود. بیشتر آدمها در ایران، نسبت به تمیزی بدنه و فضای داخل اتومبیلشان وسواس دارند، حتی جنازه پشهای را که کنار دنده مرده، راحت نمیگذارند. با انگشتهای شست و اشاره، بالهای خشک شدهاش را میگیرند، یکونیم میلیمتر جسد را لای 7 دستمال کاغذی میپیچند، با مشت فشار میدهند و به خیابان پرتاب میکنند. دستمالها در باد از هم باز میشوند، درهم و برهم میشوند، در باد میچرخند و میچرخند و میچرخند. انگار از دستهای «عزاداران بیل» رها شده باشند، روی زمین میافتند. باد آنها را دوباره برمیدارد و با خود کشانکشان، از آینه جلو بیرون میبرد. در آینه بغل، یک اتومبیل به سرعت نزدیکتر میشود و از آنچه در آینه دیده میشود، بسیار نزدیکتر است. از پنجرهاش، پوست تخمه به بیرون میپاشد. عین استادیومی که از گل به هوا رفته باشد، پوستتخمه در بزرگراه میبارد. پوست پرتقال، ته تلخ خیار و بطری نوشابه، عین استادیوم به وقت اعتراض، از پنجرههای اتومبیلهای گذری پرتاب میشود. زبالههای اطراف بزرگراهها، میان گاردریلها و روی شاخههای درختها، تنها اندکی از آنچه هستند که هر لحظه از پنجرههای بیشمار اتومبیل گذری به بیرون پرتاب میشوند. کسی آمار دقیقش را ندارد اما بهنظر میرسد، باقیاش را مأموران شهرداری پیش از هر صبح میشویند و به کهریزک آن طرفها میبرند.
حتی در روزهایی که باران نمیبارد، این احتمال وجود دارد که شیشه اتومبیلتان خیس شود. ابری نیست، بادی نیست، ترافیک است و خورشید عین مأمور اجرای حکم، با اشعههایش شلاق میزند. زمین و هر جنبندهای که در خیابان است، حال آهنی را دارد که در کوره افتاده باشد. در این نقطه ذوبِ زمین و زمان، قطرههایی شبیه به باران بر شیشه جلو میپاشد. معجزهای نیست، سرابی نیست، فقط آبپاشهای اتومبیل جلویی تنظیم نیست. بیشتر، آب را روی شیشههای اتومبیل های اطراف میپاشد تا آنجایی که باید. عدهای کلافه میشوند، آنها هم آب بر شیشهها میپاشند و صدای دندان قروچه از شیشههایی بلند میشود که زیر شلاق خورشید داغ کردهاند و برفپاککنها رویشان کشیده میشود. چه شکنجهای! قطرههای آب همینطور به شیشههای دیگر اتومبیلها- عین ویروس- منتقل میشوند. چه صحنه دیوانهواری! تمام آن هزار اتومبیل گیرافتاده در ترافیک، همزمان برفپاکنهای اتومبیلهایشان را بهکار انداختهاند. آن بالا هم خورشید، انگار قهقهه زده باشد، از دهانش آتش روی زمین میپاشد. عرق از پیشانی آدم، عین شیر آبی که خوب بسته نشده باشد، قطره قطره قطره، روی فرمان میریزد. فضای داخل اتاق اتومبیل با قطرههای روی شیشه هماهنگ میشود؛ انگار باران باریده باشد.
«انگار باران باریده باشد» یکی از اصطلاحهای رایج در زبان خیابان است. انگار باران باریده باشد، یعنی پایت را که در خیابان بگذاری، هیچ بعید نیست که با یک موتوری که به سرعت از پیادهرو میگذرد برخورد کنی. موتوری ممکن است همانطور که لگن و آرنجها و زانوهایش را میمالد، شروع به حرف زدن با جنازهات کند. خیابان را نشانت دهد که چشمهایت را باز کنی و ترافیک را ببینی. گاهی آدم یادش میرود در ساعتِ شلوغی، تمام شرکتکنندهها در رقابت زودتر رها شدن از ترافیک، مجاز به دورزدن تمام قوانین تردد در شهر هستند. آدمهای پیاده از لابهلای اتومبیلهایی میگذرند که رانندههایشان برای عبور از چراغقرمز لهله میزنند؛180ثانیه قرمز، توقف روی قرمز مطلق، تا لحظهای که چراغ برای تنها 16ثانیه رنگش سبز شود. عین عبور گله ماهیها در میان دسته کوسهها، آدمها از لابهلای اتومبیلهای حریص میگذرند. در عوض، کمی جلوتر، اتومبیلها از خطکشی عابرپیاده طوری میگذرند که انگار آدمهای در حال عبور از عرض خیابان، از آنهایی خوردهاند که مرد نامرئی خورده بود! عین طوفان که در جنگل پیچیده باشد، موهای آدم از بادِ عبور اتومبیلها درهم میپیچد.
انگار باران باریده باشد، یعنی ترافیک عین هیولا روی خیابانها پهن شده و بهتر است تا جای ممکن پیاده بروی. آدمها با سرعتی شبیه به مسابقه پیادهروی- البته بدون اجرای آن ژست مضحک- از کنارت میگذرند. موتوریها چراغهای جلو را روشن کردهاند و بوقزنان از لابهلای آدمها میگذرند. روی زمین تبلیغات کاشت مو و ثبت شرکت چسباندهاند. جعبه خالی پیتزا که گربهای بوی مقوایش را لیس میزند. قوطی خالی نوشابه که پسربچهای شوتش میکند. طالبی پوسیدهای که گوشهای از جوی آب گیر افتاده و موشهای خیس دورش نشستهاند. مأمور شهرداری تا آرنج در لجنهای جوی فرورفته است. در شلوغترین ساعت روز، همین کم بود که کانال جوی هم بگیرد. آشغال و لجن، عروسک شکسته و کیسهپاره به پیادهرو میآیند. کمی جلوتر- انگار باران باریده باشد- مردم از هر طرف ورودیهای خیابانها را تنگ کردهاند. تکتکشان امیدوارند آن آدم خوشبختی باشند که از میان هزاران مسافر منتظر، سوار تاکسی میشود. در حاشیه هجوم مردم به خیابان برای گیرآوردن تاکسی، آدمها در صف ون ایستادهاند. خوبیشان این است که زود پر میشوند. عین قوطیهای کنسروی که روی ریل کارخانه از ماهی پر میشوند، ونها پشت هم میآیند، پر از آدم میشوند و میروند. صف آدمهای ایستاده در ایستگاه همچنان دم اژدها را به یاد میآورد. باز البته از آنچه در حاشیه خیابان میگذرد خیلی بهتر است. آنجا ساعتها را منتظر باشی، آدمها وارد جمعیت میشوند و به دقیقهای میپرند بالا و میروند. انگار نه انگار جمعیتی، ساعتها است که کنار خیابان منتظر ایستادهاند. در شلوغترین ساعتهای روز، بعید است کسی بتواند مثل آدم رفتار کند و تاکسی گیر بیاورد. به فرض که 3-2 نفری گوشی تلفن همراه روی گوششان باشد و همینطور که مثلا متوجه نیستند کجا میروند، سر از اوایل صف دربیاورند و میان صدای اعتراض جمعیت، دست تکان بدهند و گوشی روی گوش خودشان را درون قوطی کنسرو بچپانند. در نهایت دم اژدها به جایی میرسد که تو هم روی یک صندلی داغ از نشستهای قبلی مینشینی و ماجراهای مسیر آغاز میشود. راننده در تمام مسیر از خودخواهی مردمی حرف میزند که حاضرند بهخاطر منافع خودشان همهچیز و همه کس را زیر پا بگذارند. او به ظاهر با مسافر بغلیاش حرف میزند ولی در واقع آن قدر بلند حرف میزند که صدایش به گوش مسافرهای صندلی آخر ون هم برسد. به ورودی تونل رسالت که میرسد، تمام اتومبیلهای گیر افتاده در ترافیک را دور میزند، از روی مانعهای کنار بزرگراه عبور میکند و هزار و پانصد و خردهای اتومبیل جلو میافتد. میان صدای بوق و فحش و آب دهانهایی که کف خیابان تف میشوند، حرفهایش را ادامه میدهد. چنین شبهایی، دوش گرفتن زیر آب خالی شده از سطل نظافت قصابی را کم دارد و مردی که در عابر بانک مشغول پرداخت قبضهای تمام کارمندهای یک شرکت باشد.