◄ از ایستگاه محمدیه قم تا حج تمتع
امروز قصد دارم خاطره مشرف شدن من و همسرم به حج تمتع و اتفاقاتی که باعث انجام آن شد را برای خوانندگان عزیز روایت نمایم.
امروز قصد دارم خاطره مشرف شدن من و همسرم به حج تمتع و اتفاقاتی که باعث انجام آن شد را برای خوانندگان عزیز روایت نمایم.
ابتدای سال 1380 و همزمان با تحویل ایستگاه های مسافری توسط راه آهن به شرکت رجا، من به عنوان نماینده رجا در شهر قم انتخاب و به قم منتقل شدم، در آن زمان نمایندگی رجا در قم مستقل بود و هنوز زیر مجموعه اراک نشده بود.
ایستگاه اصلی مسافری شهر قم در زمان راه اندازی خط راه آهن مسیر تهران به اهواز تاسیس شده است، در آن زمان برای خط ریلی قم به تهران مسیر طولانی تری انتخاب شده بود و بعد از انقلاب اسلامی مسیر جدیدی انتخاب و ریل گذاری و مورد بهره برداری قرار گرفت، خط جدید به جهت کوتاه شدن مسیر و کاهش زمان سفر از منطقه ای در کنار شهر قم عبور کرده بود و در فاصله سیزده کیلومتری شهر قم ایستگاه محمدیه با داشتن امکاناتی مانند سالن و سکوی مسافری، نمازخانه و سرویس های بهداشتی به عنوان ایستگاه دوم شهر قم بنا نهاده شد، تا برای سوار و پیاده شدن مسافرانی که از قم قصد مسافرت به سمت جنوبشرق و هرمزگان و بالعکس دارند و همچنین برای اقامه نمازهای سه گانه قطارهای مسافری عبوری مورد استفاده قرار گیرد.
در زمان حضور من در این شهر، به جهت سهولت در تردد مسافرانی که با قطار قصد سفر به مسجد جمکران را داشتند، ایستگاه موقتی با استفاده از چند سکوی فلزی سیار در نزدیکی مسجد دایر گردید، بعد از راه اندازی ایستگاه موقت، مسافران قطارهای تهران به جمکران مستقیما در نزدیکی مسجد جمکران پیاده و بعد از انجام عبادت و اقامه نماز در شب های چهارشنبه، در همین مکان به قطار سوار می شدند. قابل ذکر است که سالها بعد، در همین مکان سالن و سکوی مسافری دائمی ساخته شد.
بعد از اینکه به عنوان رئیس نمایندگی در قم مشغول به کار شدم در اولین اقدام نیروهای مناسب اداره ایستگاه های قم و محمدیه در ۲ بخش خدماتی و واحد اطلاعات را از طریق پیمانکار طرف قرار داد استخدام کردیم، در ایستگاه قم ۲ نفر از کارمندان قدیمی و مسن راه آهن مشغول به کار بودند که با توجه به سن بالا و نداشتن صدای مناسب جهت اطلاع رسانی و پیج از طریق سیستم صوتی توانائی ادامه کار در این سمت را دارا نبودند، به بخش های دیگر راه آهن قم منتقل شده و سه نفر پرسنل جوان با شرایط مناسب این کار استخدام شدند.
همچنین برای نظافت سالن ایستگاه های قم و محمدیه نیز چند نفر پرسنل خدماتی جذب و مشغول به کار گردیدند، البته مدتی بعد، با توجه به افزایش قطارها و تعداد مسافران و نیاز به اطلاع رسانی، در ایستگاه محمدیه هم واحد اطلاعات راه اندازی و پرسنل مورد نیاز آن نیزبه جمع نیروهای شرکت پیمانکار طرف قرار داد اضافه گردیدند.
در مدت زمان سه سالی که در قم مشغول خدمت بودم، با کمک و یاری مسئولان ارشد شرکت و واحد های مستقر در تهران، یک سری اقدامات برای تجهیز و بهسازی ایستگاه قم انجام گردید، از جمله رنگ آمیزی سالن، تامین بیش از صد دست نیمکت های فلزی جدید معروف به فرودگاهی، نصب سیستم سرمایش و گرمایش مناسب، راه اندازی چند آب سردکن با آب شیرین در سالن و سکوهای ایستگاه.
قابل ذکر است که در آن مقطع آب شهر قم به شدت شور و غیر قابل استفاده برای مسافران بود، لذا با هماهنگی مسئولان راه آهن قم شرط اعطا مجوز عبور لوله آب شیرین از زیر خطوط ایستگاه به سمت دیگر شهر، دادن انشعاب آب شیرین به ایستگاه اعلام شد و با موافقت شرکت مربوطه و مسئولان راه آهن قم، مسافران از آب شیرین مناسب بهره مند گردیدند، سیستم صوتی و پیجینگ با صدای مناسب که در سراسر سکو و سالن به صورت یک نواخت پخش و به همین جهت مزاحمت کمتری برای منازل اطراف راه آهن به وجود می آورد، همچنین تعویض و نصب نرده حفاظ مناسب تر برای کل سکوی مسافری، تامین سطل های زباله بزرگ برای سالن و سکو و...
خوشبختانه با عنایت به تازه ساخت بودن، ایستگاه محمدیه نیاز به اقدام خاصی نداشت و فقط تعدادی نیمکت برای استفاده مسافران در زمانی که منظر ورود قطار بودند، تامین شد و همچنین چند نفر پرسنل خدماتی برای نگهداری و نظافت ایستگاه به صورت 24 ساعته، جذب و استخدام گردیدند.
معمولا هفته ای ۲ و یا حداقل یک بار به ایستگاه محمدیه سرکشی می نمودم، در یکی از روزهای آخر دوره خدمتی ام در نمایندگی رجا قم، مطابق معمول برای سرکشی به ایستگاه محمدیه رفتم، آن روز، یکی از پرسنل خدماتی که در ابتدای حضورم در قم برای کار در این ایستگاه جذب و مشغول به کار شده بود به نام آقای عظیم عرب خراسانی کشیک بودند، بعد از بازدید از سالن و نمازخانه و ... در حین گفتگو، ایشان به من پیشنهاد نمود که با هم به روستای محل زندگی اش به نام جنت آباد که در نزدیکی ایستگاه محمدیه واقع بود برویم تا با توجه به قیمت مناسب زمین ها در این روستا، من قطعه زمینی خریداری نمایم، به گفته ایشان زمین های روستا در آینده نزدیک پیشرفت خوبی خواهند نمود، به نظرم با خود فکر می کرد که من فردی متمول بوده و وضعیت مالی خیلی خوبی دارم و قصد داشت که خدمتی را به من کرده باشد، من اهمیت زیادی به صحبت های او نداده و آن را خیلی جدی نگرفتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، فقط گفتم اجازه بده تا دقیق بررسی نمایم.
چند روز بعد ایشان تماس گرفت و مجددا حرفهایش را تکرار نمود و من را به خرید زمین در آن روستا ترغیب نمودند، من که اصرار ایشان را دیدم با برادرم حسین آقا که در کار زمین و ساخت و ساز فردی با تجربه بود مشورت کردم، مقرر شد که یک روز به اتفاق هم به روستای جنت آباد برویم و از زمین ها بازدید نمائیم.
بعد از چند روز، با هماهنگی آقا عظیم به جنت آباد رفتیم و بعد از طلاع از قیمت هر قواره زمین، هر کدام از ما یک قواره زمین حدود 140 متری در بافت اصلی روستا که دارای آب و برق و گاز و تلفن بود و تا کنار زمین آسفالت شده بود را خریداری نمودیم، قیمت هر قواره زمین مبلغ چهارصد هزارتومان بود و من توان پرداخت آن را داشتم، بعد از خرید زمین، آن را به همسرم هدیه دادم و همسرم دارای یک قواره زمین در روستای جنت آباد قم گردید.
بعد از چند ماه با عنایت به اینکه شهر قم از سال قبل زیر مجموعه نمایندگی رجا در ناحیه اراک شده بود و در آن زمان راه آهن قم هم زیر مجموعه اداره کل راه آهن اراک بود و هنوز اداره کل و مستقل نشده بود، مسئولان عالی شرکت رجا به من پیشنهاد دادند برای ارتقای شغلی لازمست از قم به ناحیه شمالغرب با مرکزیت شهر زنجان منتقل شوم، تصمیم سختی بود، شناخت زیادی از این شهر نداشتیم و قطعا می بایست سختی های زیاد را در یک شهر کاملا غریب و یک منطقه نسبتا سردسیر متحمل شویم، بعد از مشورت با همسرم تصمیم گرفتیم که به زنجان منتقل بشوم، حدود ۲ ماه مقدمات کارهای اداری انجام شد و بعد از انتصاب، توسط معاون اجرائی شرکت رجا آقای دکتر حاج فتحعلیها در شهر زنجان به عنوان رئیس نمایندگی رجا در شمالغرب که شهرهای مهم قزوین، زنجان، میانه و مراغه و هفت ایستگاه مسافری دیگر از جمله ایستگاه خراسانک که در نزدیکی شهر هشتگرد قرار داشت را زیر پوشش داشت معارفه شدم.
روزهای اول استقرار در زنجان، به من و خانواده ام خیلی سخت گذشت، هنوز منزلی که تحویل گرفته بودیم، در حال رنگ آمیزی بود و مجبور شدیم وسایل منزلمان را از کامیون در حیاط بزرگ منزل سازمانی که بیشتر شبیه یک باغ بود و دارای اتاق های خیلی بزرگ پشت سر هم بود تخلیه نموده وچند روز منتظر پایان کار کارگران باشیم، از آن بدتر نداشتن هیچ آشنائی در زنجان در ابتدای زندگی در آن بود، به عنوان مثال می توانم به بیمار شدن همسرم در یکی از شب های ابتدائی ورود به زنجان اشاره کنم که بعد از پیاده شدن از اتومبیل، مجبور شدم فرزند کوچکتر که شیرخوار بود را به بغل و دست دومی را گرفته و در نیمه شب همسر شدیدا بیمارم را به بیمارستان برسانم، شب بسیار سختی بود، هر دو کودک خواب بودند و وقتی بیدار شدند به شدت مضطرب شده بودند، همان شب از اینکه با این انتقال موافقت کرده بودم به شدت پشیمان بودم، هرچند بعدها کاملا با محیط آشنا شدیم و با بعضی از همکاران راه آهنی رفت آمد خانوادگی پیدا کردیم وبه همین جهت احساس غربت کمتری نسبت به شهر جدید داشتیم.
در ابتدای بهمن ماه سال 1383 و در سال اولی که به زنجان مهاجرت نموده بودیم و زمستان فوق العاده سرد و یخبندانی را پشت سر می گذاشتیم، در منزل سازمانی در حال استراحت بودم که تلفن داخلی منزل به صدا در آمد، آقا عظیم که چند ماه صدایش را نشنیده بودم پشت خط بود و بعد از سلام علیک و احوال پرسی گفت : "آقای مهندس زمینتون را نمی فروشید؟" من در ابتدا به یاد زمین خریداری شده در روستای جنت آباد نیفتادم، بعد از یادآوری گفتم: "عظیم جان، من به اصرار شما این زمین را خریداری نموده و به همسرم هدیه کرده ام و با توجه به انتقالمان به زنجان، اگر شما صلاح بدانی که موقع فروش هست و همسرم هم موافق باشد، من مشکلی با فروش زمین ندارم، بعد از موافقت او، به آقای عظیم عرب خراسانی گفتم که هرجور صلاح می دانید انجام بده، شماره حسابم را گرفت و خدا حافظی نمود، یکی دو روز بعد مبلغ دو میلیون تومان بابت فروش زمین به حساب من واریز نمود.
چند روز بعد که برای دیدار با پدر و مادرو اقوام به قم رفتیم، شب منزل پدرم همه برادران با خانواده دور هم جمع بودیم، برادر کوچکترم آقا محمود که فرزند ته تغاری خانواده و شدیدا عزیز پدر و در آن مقطع کارمند بانک ملی شعبه مرکزی قم بود، به برادر بزرگم علی آقا گفت که، امروز در بانک حج تمتع ثبت نام می شد، شما قصد ثبت نام نداری؟،مبلغ مورد نیاز برای ثبت نام هر نفر،یک میلیون تومان بود، یک لحظه همسرم بهم گفت: حالا که خرید این زمین باعث شده سود خوبی نصیبمان شود بیا ما هم با مبلغ فروش زمین، حج تمتع ثبت نام نمائیم، من که تا آن لحظه اصلا به فکر مکه رفتن و ثبت نام آن نبودم، کمی فکر کردم و پرسیدم که چه مدارکی مورد نیاز است، مدرک خاصی به جز کپی شناسنامه و واریز مبلغ یک میلیون تومان نیاز نبود، با برادر بزرگم علی آقا قرار گذاشتیم که به اتفاق همسرانمان ثبت نام نمائیم، آن شب مدارک و وجه مورد نیاز را به آقا محمود تحویل دادیم و فردای آن روز به زنجان مراجعت نمودیم.
اوایل سال 1387 بعد از چهار سال خدمت در ناحیه شمالغرب، با درخواست انتقالم به تهران موافقت شد، به تهران منتقل و در اداره کل اعزام و خدمات راهبری مشغول به کار شدم، کاملا فراموش کرده بودم که برای حج ثبت نام کرده ام و به شدت غرق زندگی روزمره شده بودم، حدود سه سال از انتقال و شروع به کارم در تهران گذشت، اوایل سال 1390 بود، برادرم علی آقا با من تماس گرفت و گفت خبر داری امسال نوبت ما شده و می بایست عازم حج بشویم؟!!.
به تازگی آپارتمان محل زندگی ام را فروخته و با گرفتن انواع و اقسام وام ها، اقدام به خرید یک آپارتمان جدید نموده بودم، حسابی زیر بار قرض و وام رفته بودم، واقعیت امر بر عکس تمام کسانی که خبری به این مهمی را می شنوند، من اصلا خوشحال نشدم و به برادرم گفتم که امسال، اصلا امکان رفتن به این سفر برای ما میسر نیست، علی رغم اینکه خیلی دوست دارم در این سفر با شما همسفر باشم، بهتر است که شما امسال به اتفاق همسرت به حج مشرف شوید، انشالله در سال های آینده و بعد از بهبود اوضاع مالی، ما هم عازم خواهیم شد.
پدرم فرد بسیار مذهبی بوده و یکی از آرزوهای قلبی اش رفتن فرزندانش بالاخص پسرانش به سفر حج بود، ۲ سال قبل هم برادر بزرگ ترم حسین آقا که پسر دوم خانواده بود، به حج تمتع مشرف شده بود و می دانستم اگر خبر به تعویق افتادن سفر مکه من به اطلاعش برسد، قطعا به شدت ناراحت خواهد شد، دست بر قضا به عللی چند روز بعد عازم قم شدم، پدر که جریان را شنیده بود، شدیدا ناراحت شده بود و من را به گوشه ای کشید و گفت:" چرا قصد داری امسال عازم خانه خدا نشوی؟!!"، هر چقدر من از مشکلات اقتصادی و جابجایی منزل و ... صحبت کردم قانع نشد و گفت : "حالا که اسمتان اعلام شده، اگر از رفتن حج خود داری و خدائی نکرده در این بین فوت نمائید، بر طبق روایات، به دین اسلام نخواهید مرد "، هر چقدر توضیح دادم که والله به پیر، به پیغمبر من تازه با قرض و قوله منزلم را تعویض کرده ام و هیچ پولی برای تکمیل ثبت نام و پرداخت هزینه های بعدی و برگشت و خرید سوغاتی ندارم به گوش حاج آقا نرفت که نرفت و فقط حرف خود را تکرار می کرد.
چاره ای نبود و می بایست اوامر پدر را تمکین نمایم، با برادران شور کردیم و قرار شد پیگیری گرفتن وام جدید بشوم، خوشبختانه توان پرداخت قسط بیشتر را دارا بودم، هر کسی چیزی می گفت و مهمترینش این بود که خدا پول سه کار را خودش جور می کند، خرید خونه، ازدواج و سفر حج را، همچنین دوست نداشتم خودم را موهبت همسفری برادر بزرگتر که شخص بسیار خوش سفری بود و قبلا سفرهای زیادی با همدیگر رفته بودیم محروم نمایم.
بالاخره همانطوری که گفته بودند خدا هزینه سه کار را خودش جور می کند، پول سفر من و همسرم کاملا جور شد و با مشورت یکی از کاروانهای قم را انتخاب نموده و در این کاروان ثبت نام و مبالغ مورد نیاز و مابه التفاوت ثبت نام را واریز نمودیم، قرار بود طبق برنامه، ده جلسه در کلاس های آموزشی که در یکی از مساجد شهر قم دایر بود شرکت نمائیم، علی رغم اینکه کار نسبتا سختی بود، چون شغل خیلی پر دردسری داشتم و در آن زمان معمولا تا ساعت 9 شب در محل کار حضور داشتم، با همکاری مسئول مافوق خود آقای مهندس محمود حسن نیا، مدیر کل اعزام و خدمات راهبری شرکت رجا که خودش چند ماه قبل از آن به سفر حج عمره رفته بود و من را به این سفر تشویق می نمود و همچنین اطلاعاتی هم از شهرهای مدینه و مکه به من می داد، روزهایی که باید به قم می رفتیم، زودتر محل کار را ترک کرده و عازم قم می شدیم و در کلاس شرکت می نمودیم، در اواخر دوره آموزشی، معاینات و آزمایشات پزشکی را انجام داده و بعد از گرفتن پاسپورت و ویزا و ساک های کوچک و بزرگ، تقریبا به مراحل آخر آماده سازی و اعزام نزدیک شدیم.
در بین کلاس ها متوجه شدیم که یکی از فامیل های دورمان به نام آقا رضا بافرانی که کارمند تامین اجتماعی شهر قم بود به اتفاق همسرش همسفر ما هستند و به همین جهت قرار گذاشتیم که در طول سفر در شهرهای مدینه و مکه، با ایشان هم اتاق بشویم، در یکی از کلاس ها، همسرم خبر داد که یکی از خانم های زائر به جهت اینکه ما نسبت به سایر حجاج جوان تر هستیم درخواست نموده که با ما هم اتاق شود، بررسی نمودم متوجه شدم شوهر ایشان آقای اکبری یکی از کارمندان واحد اطلاعت ایستگاه قم بود که در زمان شروع به کار من در ایستگاه قم، به واحدهای دیگر راه آهن قم منتقل شده بود، با هماهنگی با مدیر کاروان قرار شد که در مکه به جهت اینکه اتاقها چهار نفره بود، آقای اکبری به جمع ما سه نفر اضافه گردد، ولی با توجه به اینکه در مدت اقامتمان در شهر مدینه که در اتاق های سه نفره مستقر می شدیم، ایشان در یکی دیگر از اتاق ها اقامت نماید، همچنین خانم ایشان در مدینه و مکه که اطاق خانم ها چهار نفره بود، هم اتاقی همسران ما می گردید، در اینجا لازمست که ذکر نمایم، شوربختانه چند سال بعد از بازگشت از سفرحج، آقای اکبری در شهر قم فوت نمودند، روحش شاد و یادش گرامی باد.
اولین تجربه سفر من و خانمم به مکه مکرمه و مدینه منوره بود، ولی برادرم و همسرش با توجه به اینکه قبلا تجربه حج عمره را دارا بودند نسبت به ما استرس کمتری داشتند، لوازم و تجهیزات مورد نیاز از جمله ۲ دست لباس زنانه و مقنعه سفید برای همسرم و دو سری حوله احرام و دمپائی جلو باز برای خودم را خریداری نمودیم، دست دوم را برای احتیاط خریداری نمودیم و کم کم شروع به خداحافظی و طلب مغفرت و حلالیت گرفتن از دوستان، آشنایان و همچنین همکاران شدم، از بعضی بزرگان به صورت حضوری و برخی که فاصله مکانی بیشتری داشتند را تلفنی خداحافظی نمودیم، هر چند به سبب مشغله زیاد کاری ام تا لحظه پرواز هواپیما، مشغول خداحافظی تلفنی با بعضی دوستان بودم.
قرار شد روز حرکت به قم برویم تا در مراسم خداحافظی کل کاروان شرکت نمائیم، به اتفاق همسر و دو پسرم که درآن زمان حدودا 12 و 8 ساله بودند، با اتومبیل شخصی ام به قم رفتیم، خیلی از فامیل لطف کرده بودند و برای بدرقه ما در محل سوار شدن به اتوبوس حضور پیدا کرده بودند، همه کاروان اعم از زائران و خدمه با اتوبوس عازم فرودگاه تهران بودند و من می بایست با اتومبیلم به فرودگاه رفته و در آنجا اتومبیل را تحویل یکی از اقوام نمایم، بعد از خداحافظی و درخواست حلالیت و با بدرقه و تکان دادن دست و در حالیکه خیلی از بدرقه کنندگان اشک می ریختند، به سمت تهران حرکت کردیم.
در راه تهران سعی می کردیم با صحبت کردن با پسرها به ایشان آرامش داده تا بتوانند دوری یک ماهه ما را به راحتی تحمل نمایند، امیرحسین پسر بزرگتر در طول مسیر بعضی مواقع گریه می کرد و وقتی گریه اش تمام می شد درباره سوغاتی صحبت می کرد، ولی محمد امین که از سن کمتری برخوردار بود، چیزی نمی گفت و گهگاه اشک می ریخت، بالاخره به فرودگاه مهرآباد رسیدیم و اتومبیلم را تحویل برادر همسرم آقا قاسم دادم تا به پارکینک منزلم در تهران منتقل نماید.
پدر و مادرهمسرم و حسن آقا و قاسم آقا برادر خانم ها و همچنین آقای حاج علی متقیان پسرعمه خودم و عموی همسرم با خانواده به فرودگاه آمده بودند تا ما را بدرقه نمایند، بعد از مدتی اعلام شد که می بایست برای انجام امورات گذرنامه و کنترل های مربوطه به سالن دیگری برویم، از مشایعت کنندگان خداحافظی نموده و به سالن ترانزیت رفتیم، آخرین قسمت کار بازرسی بدنی توسط پلیس فرودگاه بود، بازرسی خیلی سخت گیرانه ای انجام گرفت، تاکنون چنین بازرسی را در فرودگاه ندیده بودم، در جریان این بازرسی، حتی کمربند شلوار را باز نمودیم، کفش ها را از پا خارج نمودیم، علت این کار را جلوگیری از همراه بردن مواد مخدر توسط زائران مطرح نمودند و گفتند که در صورت کشف کمترین مقدار مواد مخدر در بار و یا همراه یکی از زائران در کشور عربستان سعودی، علاوه بر برخورد خیلی سخت توسط پلیس و دستگاه قضائی آن کشور با ایشان، باعث آبروریزی برای کشور ایران نیز می گردید.
با اتوبوس به سمت هواپیما رفتیم، در هنگام بالا رفتن از پله های هواپیمای ایرباس، یکی از افراد فامیل به نام آقای حاج جواد دهقان نصیری که از پرسنل فرودگاه بود برای خداحافظی خودش را به هواپیمای ما رساند و در آخرین لحظات قبل از پرواز، با ایشان هم خداحافظی نمودیم، حضور ایشان پای پله های هواپیما برای ما جالب بود.
هواپیما از باند فرودگاه تهران خارج شد و به سمت شهر مدینه کشور عربستان سعودی پرواز نمودیم، با کمی استراحت وصرف یک وعده غذا در هواپیما، با صدای مهماندار هواپیما متوجه شدیم که برای فرود در فرودگاه مدینه می بایست کمربندها را ببندیم، هواپیما بدون کوچکترین مشکلی در فرودگاه مدینه منوره به زمین نشست و به نوبت از هواپیما پیاده شدیم و به سالن مخصوص کنترل گذرنامه و چک کردن ویزا و... وارد شدیم، از همه زائران انگشت نگاری، اسکن چشم و سپس تصویربرداری انجام گردید، برعکس تصور من هیچ گونه بازرسی بدنی توسط پلیس عربستان انجام نشد و ما از سالن ترانزیت وارد سالن اصلی شدیم.
در حال خواندن تابلوهای تبلیغاتی داخل فرودگاه بودم که تبلیغ سیم کارت شرکت موبایلی را مشاهده کردم، فورا و برای اولین کار نفری یک سیم کارت شارژی تهیه نمودیم و من سیم کارت اصلی خودم را از گوشی ام خارج و سیم کارت جدید را جایگزین و راه اندازی نمودم.
منتظر آمدن اتوبوس برای انتقال به هتل بودیم، روی نیمکت فرودگاه نشسته بودم و ناخداگاه به اتفاقاتی که برای مشرف شدن من و همسرم به سفر حج افتاده بود فکر می کردم.
واقعیت امر، من اصلا برنامه ای برای ثبت نام حج عمره را نداشتم، حج تمتع که اصلا در مخیله ام نبود، بدون هیچ برنامه قبلی، پیشنهاد خرید زمین در روستائی که من فقط و فقط یک بار و فقط برای خرید زمین به آنجا رفتم و حتی برای فروش هم وارد آن روستا نشده بودم را پذیرفته بودم، زمین را برای همسرم خریداری کردم، در مدت کمتر از یکسال زمین توسط شخصی که عامل خرید آن بود فروختیم و من اصلا خریدار را هم ندیدم، در هنگامی که برادرم آقا محمود پیشنهاد ثبت نام حج را به برادر بزرگترم ارائه نمود، من و همسرم نیز حضور داشتم و حتی ایشان در ابتدا به من پیشنهاد ثبت نام را هم نداد، همسرم این فکر را به من القاء کرد که چه خوب است که با پول فروش زمین، ما هم ثبت نام کنیم، اصلا من درآن مقطع چنین قصدی داشته نداشتم، جور شدن هزینه های تکمیلی ثبت نام، مهمانی های بازگشت و حتی خرید سوغاتی که مبلغ کمی هم در زمان خود نبود و چندین مسائل و عوامل دیگر که یقینا برای من و همسرم مقرر شده بود و ما در مسیری قرار گرفته بودیم که از قبل چنین تصمیمی را نگرفته بودیم، با خودم فکر کردم که شاید در دوره خدمتی ام کاری و خدمتی را برای شخص یا اشخاصی انجام داده ام که به دعای خیرایشان، این لطف الهی نصیبمان شده بود، فقط می توانستم خدا را شاکر باشم که ما را دعوت کرده بود و همه راهها را منتهی به این مسیرنموده بود.
با توجه به طولانی بودن کل خاطره حضور یک ماهه ام در مکه مکرمه و مدینه منوره و انجام مناسک حج، فعلا از ادامه آن صرف نظر می نمایم، در آخر جا دارد، اظهار امیدواری نمایم که خداوند برای همه آرزومندانش این سفر معنوی را فراهم نماید، من در طول یک ماه سفر معنوی، کاملا از دغدغه ها و دل مشغولیات دنیوی خارج شده بودم و فقط روزهای آخری که قصد مراجعت به تهران را داشتیم به فکر فرزندان و کار و زندگی دنیوی افتادم.
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست.