گذر رودخانه
مثل هميشه با حركت و خروش مظهر پاكيزگى همراه شدم
كنارش راه مي رفتم ،سرعتش بيشتر از من بود اما تلاشي براي رسيدن بهش نميكردم!
گاه اين حس را داشتم كه اگر زيادي درگيرش شوم هر لحظه ممكن است طعم غرق شدن را بچشم... به راستي كه هيچگاه به پايان اين آبيه باريك نرسيده بودم
هميشه راهش را سفر ميكردم كه شايد به مقصدي برسم ، البته آدم ها فقط براي رسيدن به سفر نميروند ، گاه فقط ميخواهد بروند. رفتن از گريه كردن نيز آدم را سبك تَر ميكند
همچنان ميرفتم و گوش هايم را به لالايي آب مي سپردم، مانند انگشت هايي كشيده ماهرانه تار هايش را نوازش ميكرد ...
دنبال دليلي براي خوشبختي ميگشتم و اين موسيقي كمكم ميكرد
چه بي درنگ ميرفت... بدون هيچ تأملي ! چه اسوده و رها ميان زمين و زمين شناور بود...
هم چنان ميرفتم و در فكر بودم كه چشمم به كودكي در ان سوي رودخانه افتاد ، نشسته بود و با لطافت محو رود بود.
نزديكش رفتم ، درست روبه رويش اين سوي رودخانه نشستم و گفتم: تو به دنبال چه اين آب را نگاه ميكني؟؟ مگر غير اين است كه مثل اين رود بايد به دنبال خوشبختي دويد؟پس تو چرا مثل من نميروي؟
نگاهم كرد ، چه كودكانه با لحني آرام در حالي كه چشمانش را مي بست گفت: خوشبختي تو دل آدمه...
رفت...
من ماندم، نشسته در كنار رود...
جالب بود، ديگر نميرفتم...
نويسنده : ديبا طاهري 15 ساله از تهران
قشنگ بود مرسی
خیلی خوب👍👍👍
ممنون