راننده و بنیاد جامعه یاوری فرهنگی؛ حکایت مسافر و راننده اتوبوسی که نامدار شدند
« جامعه یاوری فرهنگی » در زمان حیات کاشانی بیش از ۲۰۰ مجتمع آموزشی ساخته است که در سال۱۳۹۵ تعداد این مجتمع ها به ۸۵۰ مورد رسید.
زمانی به پای اتوبوس رسیده بود که همه صندلی ها پر شده بودند.
اصرار داشت که سوار شود.
"دالون دار" موافق نبود. راننده که عمامه ای به سبک خراسانیان اصیل بر سرداشت، وقتی اصرار جوان را دید، چارپایه چوبی کنارش ر ا نشان داد و گفت: " بیا، بیا بالا، بشین ور دست خودم".
جوان لبخند زنان بر روی چهارپایه جلوس کرد. "دالون دار" همانجا کرایه اش را گرفت و پس از حساب کتاب با راننده، اجازه حرکت اتوبوس را صادر نمود.
اتوبوس به راه افتاد. مقصد نهائی "خواف "است!!. هنوز به "شریف آباد"نرسیده اند که راننده با تعجب می پرسد، "خوب، جوان، می خوای بری "خواف "چکار کنی"؟؟
کسی را اونجا می شناسی؟؟کار واجبی داری که این همه اصرار داشتی سوار شی"؟؟جوانک می گوید: "نه"!!راننده بیشتر متعحب می شود و می پرسد: "پس می خوای بری خواف چکار کنی"؟؟اونجا که چیزی برای دیدن ندارد، وسط کویر است!!
جوانک می گوید: "هیچی، میخ وام برم آنجا رو ببینم!!
”فقط همین"؟؟!! راننده می پرسد،
و جوان خیلی راحت می گوید: "آره"!!
این جواب راننده را به فکر وا میدارد و دیگر هیچ نمی گوید.
از گرمسار که رد می شوند، آسفالت هم تمام می شود و وارد می شوند به خاکی.
یک تانکر نفتکش" لیلاند"سبز رنگ " شرکت ملی نفت"، افتاده بود جلوی آنها. زنجیر برق گیرش هم روی زمین کشیده می شد و گرد و خاک فراوانی هم به پا کرده بود، به طوریکه با توجه به باریک بودن جاده، امکان سبقت را از اتوبوس گرفته بود. گرد وخاک داخل اتوبوس را پر کرده بود، به طوریکه همه پنجره ها بسته می شود.
راننده اتوبوس بالاخره تسلیم و جلوی یک قهوه خانه بعد از”ده نمک" متوقف می شود تا هم گلوئی تازه کنند و هم از شر "تانکر " خلاص شوند.
راننده دست جوان را هم می گیرد و با خود به روی صندلی های جلوی قهوه خانه می برد.
چای اول را که سر می کشند، جوان به حرف در می آید و شعری را زمزمه می کند!!
گوش های راننده تیز می شود!!
شعر زبان حال راننده و مسافران است و این جاده های خراب و خاکی!!
با این مضمون که " چرا با این همه ثروت باید جاده های ما این چنین باشد و وضع مردمانمان این گونه"؟!
راننده تعجب می کند، آنچه این جوان می خواند، نه شعراست و نه محاوره معمولی.
در عین اینکه قاقیه ندارد ولی فکر می کنی شعری را برایت دارند می خوانند!! سر و ته دارد و گوش نواز است!! می پرسد " اینها را کجا خواندی"؟؟ و جوان می گوید: " از جایی نخواندم، خودم سروده ام"!!
"یعنی اینا شعر بود" ؟؟راننده می پرسد.
و جوان جواب می دهد، بله، به اینها می گویند،”شعرنو"!!
"چی شعر نو؟؟، قشنگه، نشنیده بودم". راننده می پرسد.
و جوان شروع می کند به بیان تاریخچه شعر نو و بینانگذارنش و راننده "چهار گوشی" گوش می دهد.
خیلی از جوانک خوشش آمده و از اینکه سوارش کرده است خیلی خوشحال است.
دیگر کار کشید به دل و قلوه دادن راننده و مسافر به طوریکه نفهمیدند، کی رسیدند به نزدیکی های "خواف"!!خوب ببینم، کجا می خوای بمانی توی خواف"؟می دانی اینجا مسافرخانه ای، چیزی ندارد"، راننده می پرسد.
"نمی دانم، بالاخره یک جائی پیدا می شود، خدا بزرگ است". جوانک جواب می دهد.
و راننده می گوید: " باید بیایی خانه خودمان، بد نمی گذرد." و چی از این بهتر؟
دو-سه تا چایی که می نوشند، همینطور که دارند حرف می زنند، راننده از خستگی به خواب فرو می رود و جوانک هم از خدا خواسته، پشتی پشتش را می خواباند روی زمین، سرش را می گذارد روی پشتی و او هم به خوابی خوش فرو می رود.
زمانی بیدار می شوند که ساعت از ۹ شب گذشته و اهل خانه دارند سور و سات شام را آماده می کنند.
"کوکوی سبزی" خیلی خوشمزه است و با نان محلی و سبزی خوردن از هر غذایی بیشتر مزه می دهد.
حالا شده اند سیر و پر و قبراق و سرحال.
راننده اشاره ای به پستوی خانه می کند و با سر اشاره ای به بچه ها.
آنها خودشان می فهمند که مقصود چیست.
به درون پستو می روند و اندکی بعد با یک بسته دراز، پیچیده در یک پارچه قلمکاری شده باز می گردند. بسته را می گذارند جلوی راننده، راننده به آرامی و با احترام بسته را باز می کند. حالا نوبت جوان است که متعجب شود، بله، داخل بسته یک "دو تار" است. "دو تاری که در خراسان مرسوم است"!! سکوت بر قرار است. راننده دست چپش را می برد بسوی کوک "دو تار" و با ناخن های دست راست بر سیم ها زخمه ای چند می زند و پس از سه - چهار بار بالاخره مطمئن می شود که ساز کوک است.
می نوازد و می نوازد و سپس می خواند:
" نوائی، نوائی، نوائی، نوائی،
همه با وفایند تو گل بی وفایی.
الهی برافتد نشان جدایی،
و تا آخر.
تازه اینجاست که جوان از بهت بیرون می آید و بی اختیار دست می اندازد به گردن راننده و او را می بوسد.
راننده *عثمان محمد پرست* نوازنده بزرگ خراسان است، و آن جوان هم *مجتبی کاشانی* شاعر و متفکر و مدرسه ساز بزرگ سال های بعد!!....در همان خواف بود که پیوند میان *عثمان و مجتبی* شکل گرفته و هر روز مستحکم تر می شد. این دو با هم، و در کنار یار دیگرشان، " پدر عکاسی نوین و سلطان عکاسی طبیعت ایران"، زنده یاد *نیکول فریدنی* بنیادی را بنا نهادند که بعدها به "جامعه یاوری فرهنگی" معروف گشت.
کارش ابتدا دادن خدمات درمانی و بعدا مدرسه سازی بود برای مناطق بسیار محروم جنوب خراسان.
کاری که همچنان ادامه دارد.
در قالب همین فعالیت ها که من هم به نوعی سهم اندکی در ارائه خدمات پزشکی به نیازمندان داشتم بود که با "عثمان" و "نیکول" هم آشنا و “واله و شیدای "هنر بی بدلیل شان شدم.
« جامعه یاوری فرهنگی » در زمان حیات کاشانی بیش از ۲۰۰ مجتمع آموزشی ساخته است که در سال۱۳۹۵ تعداد این مجتمع ها به ۸۵۰ مورد رسید.
در قسمتی از وصیت نامه کاشانی آمده: «من کاری نتوانستم برای مردم انجام دهم، حاصل عمر من برای ملتم و کشورم ۲۰۰ مجتمع آموزشی است که با پول مردم و دوستانم در انجمن یاوری ساختم و 6 کتاب شعر که برای مردم و به عشق آنها سرودهام و…
به واقع بازده این واحد فرهنگی حاصل کار سه مرد بزرگ:
*مجتی کاشانی* شیعه،
*عثمان محمد پرست* سنی،
و *نیکول*فریدنی ارمنی بود…!!!!