بازدید سایت : ۸۴۹۱۷

روایت ۴۸ دقیقه برزخی و ۶۲ قربانی تشییع پیکر سردار سلیمانی

من چهار بار کربلا رفته‌ام. توی دل خودم گفتم خدایا اگر بچه‌های من ذره‌ای آبرو پیش تو دارند، نجاتم بده. همین را که گفتم یک نفر گفت: میای یک برنامه بریزیم و خودمان را نجات دهیم. گفت: برویم از روی مردم و خود را به آن طرف برسانیم. گفتم حقیقتا من پاهایم حس ندارند، تو برو. گفت: من که بروم شاید جای پاهایت آزاد شد و تو هم توانستی بیایی. دستش را روی شانه بهنام گذاشت و بهنام کلا پایین رفت و بی‌هوش شد

روایت ۴۸ دقیقه برزخی و ۶۲ قربانی تشییع پیکر سردار سلیمانی
تین نیوز |
«حشمت‌الله» در راه سفر به زاهدان و تمدید کارت اقامتش بود که زنی ناشناس آن‌طرف خط، خبری را به گوشش رساند؛ دختر کوچک شما سالم ولی در بیمارستان است. دست «زینب»، دختر هشت‌ساله حشمت‌الله، چادر مادر را رها کرده بود و همین جا ماندن از مادر، جانش را نجات داد. او شماره تماس پدرش را به پرستاران بیمارستان داد که خبر گم‌شدن مادر و خواهرش را اطلاع دهند.
 
به گزارش تین نیوز، حشمت‌الله بیمارستان به بیمارستان گشت و در نهایت پیکر بی‌جان دختر ۱۳ ساله و همسر ۳۴ ساله‌اش را در سردخانه بیمارستان شفا پیدا کرد. شب که به خانه رسید، خبر به فامیل کوچک مهاجرش هم رسیده بود: «از در که داخل آمدم، زینب سفت من را در بغل گرفت و گفت: دیدی نتوانستی مادرم را نجات بدهی. مادرم همه‌اش تو را صدا می‌زد، ولی تو نجاتش ندادی».
 
خانواده شش‌نفره رحیمی در اواسط روز سه‌شنبه، ۱۷ دی، چهارنفره شد و دو نفر را برای همیشه از دست داد؛ «معصومه نوری» و «دنیا رحیمی» دو نفر از آن ۶۲ نفری هستند که با پای خود به میدان آزادی و بدرقه سردار هم‌استانی خود رفته بودند و در کوچه‌ای تنگ قفل شدند و هیچ‌گاه به خانه برنگشتند.

در آن روز و آن لحظات فشار و تنگی نفس، دست‌کم ۲۱۳ نفر هم زخمی شدند که همین چند روز پیش یکی از آن‌ها نیز راهی سرای ابدی شد و دست‌کم دو نفر دیگرشان هم در بخش‌های ویژه بیمارستان‌های کرمان بستری‌اند.

قفل‌شدن در «بهشتی ۲»؛ فاجعه چطور اتفاق افتاد؟

نبش کوچه بهشتی ۲ و در ورودی اولین کوچه از سمت میدان آزادی، بدلیجات فروهر قرار دارد. مرد و زنی در این مغازه به کار مشغول‌اند که روز حادثه در بین جمعیت بودند. خانم کارگر این مغازه می‌گوید که در همین کوچه آسیب دیده و با لطف خدا حالا نفس می‌کشد: «سر همین کوچه و درست جلوی مغازه پای چند نفر به این نرده‌ها گیر کرد و جمعیت قفل شد.

من شانس آوردم و زودتر از موج جمعیت به کوچه رسیدم، هرچند هنوز پایم بی‌حس است. من دقیق نمی‌دانم چه اتفاقی بعد از ما رخ داد، ولی برادرم همین‌جا آسیب دید و به کما رفت». شماره برادرش، «بهنام قادری» را می‌گیرد و هماهنگ می‌کند که برای توضیح به محل حادثه بیاید.
 
بهنام کارگر یک جوشکاری است و چند ساعت بعد با روایتی تازه به محل حادثه می‌رسد. روایتی که از زبان دیگر حادثه‌دیدگان هم تکرار می‌شود و به نظر می‌آید شرح دقیق حادثه است. جوانی لاغر که آن روز جان‌دادن چندین نفر را به چشم دیده و مرگ را حس کرده، همچنان از عملکرد مسئولان عصبانی است. بهنام آن روز با احمد، رفیق ۱۰ ساله‌ای که مانند برادرش است، به مراسم رفته و حالا با هم به محل حادثه و کوچه بهشتی ۲ برگشته‌اند.
 
بهنام توضیح می‌دهد که ماجرا از زمانی شروع شد که سخنرانی سردار سلامی به پایان رسید و خودرو حامل پیکر سردار به سمت خیابان بهشتی به حرکت درآمد: «سخنرانی که تمام شد، آقای نظام اسلامی که مجری بود، گفت: همه پشت سر شهید و در خیابان بهشتی حرکت کنید، خیابان پر بود».
 
آن‌طورکه شاهدان عینی و حاضران در مراسم تشییع روز سه‌شنبه کرمان می‌گویند، مراسمی در میدان آزادی در جریان بود که پس از پایان آن، همه باید وارد یکی از خیابان‌های متصل به این میدان یعنی بهشتی می‌شدند. ابتدای خیابان تعیین‌شده برای مراسم، بهشتی نام دارد که پس از چندصد متر و گذر از اولین چهارراه، شریعتی نامیده می‌شود.
 
جمعیت میدان به سمت خیابان بهشتی روانه می‌شوند، اما این خیابان باریک، پر از جمعیت بوده است: «جمعیت که حرکت کرد، جمعیت حاضر در خیابان برگشتند که حرکت کنند به سمت شریعتی. سه، چهار نفر زمین خوردند؛ درهمین‌حال که می‌خواستند جهت خود را تغییر دهند، زمین خوردند؛ یعنی آن قدر فشار جمعیت زیاد بود. چهار، پنج نفر از مأموران و بسیجیان دست هم را گرفتند که جلوی موج جمعیت را بگیرند و این چهار نفر را نجات دهند. با این سدی که ایجاد شد یک مرتبه موج جمعیت به سمت نزدیک‌ترین کوچه روانه شدند. من و احمد هم بین همین جمعیت بودیم».
 
چند متر پس از ورودی کوچه بهشتی ۲ راه بسته بود و نرده‌هایی که برای بازرسی ایجاد شده بودند، حالا سدی در مقابل موج جمعیت شد: «چند نفر پشت میله‌ها در یک حالت ۹۰ درجه پرس شدند. یعنی از کمر روی میله‌ها خم شده بودند از پشت هم موج جمعیت فشار می‌آورد. نه راه پیش بود و نه راه پس. پشت نرده‌ها هم چند جوان بسیجی ایستاده که شوکه شده بودند.
 
نمی‌توانستند داربست را باز کنند، چون آچار نداشتند و همین‌طور مرگ مردم را که دیدند، دستپاچه شدند». ادامه بحث را احمد پیش می‌گیرد. آن‌ها کنار هم در فاصله چندمتری داربست بین جمعیت گیر کرده بودند: «من و بهنام به فاصله چند متر از نرده‌ها بودیم. چهار، پنج نفر از روی سر ملت خودشان را به پشت نرده‌ها رساندند. این چیزی که می‌گویم حدود نیم‌ساعت طول کشید و در همین حالت بودیم.
 
چند نفر از همسایه‌ها به پشت‌بام رفتند و با شلنگ آب روی جمعیت پاشیدند. یک کم نفس گرفتیم. من خودم حقیقتا خیلی بد و بیراه گفتم به همین چند نفری که اینجا را بسته بودند. یکی از پشت به من زد و گفت: می‌خواهی زنده بمانی. گفتم بله. گفت: پس داد و بیداد نکن، چون کسی به تو کمک نمی‌کند و انرژی‌ات را بگذار چند نفس بماند که چند دقیقه بیشتر زنده بمانی».
 
احمد حالا ساکت شده بود و سعی می‌کرد راه نفسش را باز بگذارد: «یک کم جان گرفتم. اشهدم را خوانده بودم. خون هم از جریان افتاده بود و نفس هم به سختی بالا می‌آمد و قشنگ حس می‌کردیم داریم می‌میریم. ما مثل دو برادریم و ۱۰ سال است که با هم هستیم. من چهار بار کربلا رفته‌ام. توی دل خودم گفتم خدایا اگر بچه‌های من ذره‌ای آبرو پیش تو دارند، نجاتم بده. همین را که گفتم یک نفر گفت: میای یک برنامه بریزیم و خودمان را نجات دهیم. گفت: برویم از روی مردم و خود را به آن طرف برسانیم. گفتم حقیقتا من پاهایم حس ندارند، تو برو. گفت: من که بروم شاید جای پاهایت آزاد شد و تو هم توانستی بیایی. دستش را روی شانه بهنام گذاشت و بهنام کلا پایین رفت و بی‌هوش شد».

بهنام می‌گوید در این لحظات نگاهش به سمت دیگری بود، چون نمی‌خواست لحظه جان‌دادن رفیق ۱۰ ساله‌اش را ببیند و در این لحظه هم احمد چندان بهنام را نمی‌دید: «دیگر بهنام را ندیدم. من خودم هم حقیقتا؛ حالا خدا ببخشد من را، نبخشد من را، ولی حقیقت را می‌گویم، دست گذاشتم روی شانه نفر جلوتر و خودم را به بالای مردم رساندم.

نمی‌دانم آن که سوارش شدم، زنده ماند یا نماند. خودم را مثل غلتک روی سر مردم جلو می‌بردم تا این دو متر تمام شد و به آن طرف نرده‌ها رسیدم. سوار آدم‌ها رفتم. دروغ نمی‌توانم بگویم. آن طرف که رسیدم دیگر بی‌هوش شدم و خواهرخانمم و بقیه فامیل‌ها برای کمک سراغم را گرفتند». می‌گویند هر کس می‌توانست سوار آدم‌ها می‌رفت و هر کسی هم نمی‌توانست، همان‌جا زیر دست و پا له می‌شد. این رفتار‌ها حالا مانند عذابی وجدان احمد را آزار می‌دهد، اما می‌گوید هیچ راه دیگری وجود نداشت: «پشت سر من یک پیرمرد دست پسرش را می‌گرفت و هی ذکر و یا حسین یا حسین می‌گفت و آخر هم همان‌جا پایین رفت و مرُد. خفه شد. همین کنار ما بود. ما می‌دیدیم که آدم‌ها می‌میرند.
 
دو خانم دیگر هم کنار دست‌مان مردند. آدم‌ها که می‌مردند، سیاه می‌شدند و این چند جوان بسیجی هم ترسیده بودند و نمی‌دانستند چه کاری کنند. من که به آن طرف رسیدم بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و دیدم دارند نرده‌ها را باز می‌کنند». داربستی که برای بازرسی مردم ایجاد شده بود، حدود ۴۵ دقیقه بعد از حضور مردم در این کوچه باز شد و جان‌های زخمی فراوانی نجات پیدا کردند.
 
کوچه بهشتی در ساعت ۱۲ ظهر روز سه‌شنبه حادثه را پشت سر گذاشته بود و حالا این چند متر پر از کفش و لباس پاره بود. احمد نجات پیدا کرد و بهنام پاهایش شکسته شد، قفسه سینه‌اش آسیب دیده بود، اما در بیمارستان نجات پیدا کرد.

نارضایتی از امدادرسانی پس از حادثه

اگرچه رئیس اورژانس کرمان از رسیدگی به مصدومان در کمترین زمان ممکن به «شرق» می‌گوید، اما بهنام و احمد چندان رضایتی از امدادرسانی ندارند. بهنام می‌گوید: «الان نمی‌توانم کار کنم، یک قاشق که غذا می‌خورم قفسه سینه‌ام درد می‌گیرد. پاهایم هیچ حسی ندارد. ۴۵ دقیقه اینجا بودیم و بعد کم‌کم داربست را باز کردند.

یک پزشک لباس‌شخصی سیرجانی به ما تنفس دهان به دهان داد و کمی جان گرفتیم. اینجا هیچ کسی رسیدگی نمی‌کرد. من را بیمارستان سیدالشهدا بردند. دو روز خانه جان می‌دادم ولی بیمارستان رسیدگی درستی نداشت». مشابه این روایت را مصدومان دیگری هم بیان می‌کنند و از پزشکی با لباس‌شخصی می‌گویند که در اولین لحظات پس از بازشدن داربست، به یاری آن‌ها شتافته و جان‌شان را نجات داده است.

چند متر جلوتر از کوچه حادثه؛ نجات از طریق کتاب‌فروشی

پس از جان‌باختن چهار نفر در خیابان اصلی و هجوم موج جمعیت به سمت اولین کوچه، خیابان بهشتی همچنان قفل بود و گروهی با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کردند. این روایت فردی است که در کتاب‌فروشی این صحنه را به چشم دیده است و فیلم‌های دوربین‌مداربسته مغازه‌اش هم صحت سخنانش را تأیید می‌کند.

آن‌طور که «مصطفی» می‌گوید، کتاب‌فروشی آن‌ها برای استفاده از برق آن باز بود و پس از هجوم موج جمعیت، درِ این کتاب‌فروشی باز می‌شود تا افرادی وارد شوند و از در دیگر خارج شوند.

او می‌گوید ده‌ها نفر به همین شکل نجات پیدا کردند: «یک‌مرتبه دیدم در و دیوار در حال لرزیدن است. صدای جیغ و ناله و داد وحشتناک بود. در را کامل باز کردیم و عده‌ای خود را به داخل انداختند. همین که می‌رسیدند، دراز می‌کشیدند و نفس می‌گرفتند».

ما مهاجریم و نمی‌توانیم چیزی بخواهیم

حدود یک هفته پس از جان‌باختن همسر و دختر حشمت‌الله رحیمی، خانه‌اش خلوت است؛ او به همراه برادر بزرگش با لباسی سیاه داخل خانه نشسته و بچه‌ها هم مشغول بازی‌اند. حشمت‌الله می‌گوید: «تا هوا روشن است این‌ها خوبند، اما شب می‌رسد هوای مادرشان را می‌کنند. گریه می‌کنند ولی ما هم کاری از دست‌مان برنمی‌آید.

قسمت ما همین بوده است». برادر بزرگ حشمت‌الله به بحث ادامه می‌دهد و از علاقه همسر برادرش به سردار می‌گوید: «شب به ما زنگ زدند که فردا می‌رویم مراسم. گفتم حواس‌تان باشد. گفت: سردار که رفت ما دیگر مهم نیستیم. چه می‌خواهد بشود مگر؟ از سردار که بالاتر نیستیم. این‌ها همه خودجوش بود و هیچ‌کس به اختیار خودش نبود. فامیل ما که این‌جور بود، بقیه را نمی‌دانیم. خودجوش و بی‌اختیار بودند.
 
اختیارشان از دست رفته و قسمت بود». مرگ مادر و دختر، اما زندگی این خانواده را با مشکلات فراوانی روبه‌رو کرده است و این را حشمت‌الله می‌گوید: «الان همه‌چیز به هم ریخته است. مادرمان بی‌اختیار است و هوش و حواس درستی ندارد و همه‌اش عروسش را صدا می‌زند. می‌گوید شما یک دانه‌تان هم به درد نمی‌خوردید فقط عروسم. وضعیت‌مان خیلی خراب است».
 
خانواده آقای رحیمی تا هشت سال پیش ساکن جیرفت بودند، اما یک تصمیم دولتی، محل زندگی حشمت‌الله را از بقیه اعضای خانواده جدا کرد: «جیرفت منطقه ممنوعه است و ما افغانستانی‌ها را به مدرسه راه نمی‌دهند.
 
کارم صافکاری در جیرفت است و بچه‌ها را اینجا آوردم که بتوانند درس بخوانند، شاید ۱۰ سال دیگر وضعیت افغانستان بهتر شود. گفتم مثل خودم نشوند. از سال ۹۰ دیگر جیرفت اجازه نمی‌دهد بچه‌ها درس بخوانند. چهار نفرشان درس می‌خوانند ولی یکی‌ا‌ش را خدا از من گرفت».

بازماندگان ده‌ها نفر از جان‌باختگان حادثه کرمان، در گفتگو با «شرق»، خواسته خود را شهید اعلام‌کردن عزیز از دست‌رفته خود بیان می‌کنند، اما خانواده رحیمی که در روز‌های گذشته بار‌ها مسئولان استانی را از نزدیک دیده‌اند، خواسته چندانی ندارند. برادر بزرگ‌تر می‌گوید: «مسئولان پیش ما هم آمدند و تلاش می‌کنند. دیگر چه‌کار کنند؟

به اندازه خودشان تلاش می‌کنند. چیز خاصی به ما نگفتند. به‌اندازه تلاش‌شان را کردند. اینکه چه کسی مقصر بود، بحثی دیگر است و ما که مهاجر هستیم اینجا دنبال این چیز‌ها نیستیم. نه دسترسی داریم و نه می‌توانیم کاری انجام دهیم و نه کاری می‌خواهیم».

با خانواده‌اش رفت و دیگر برنگشت

«سعید شمسی‌گوشکی» هم یکی از آن ۶۲ نفر بود؛ عددی که در روز‌های گذشته بار‌ها صحت آن مورد تردید قرار گرفت و حتی مسئولان مختلف هم اعداد متفاوتی را اعلام می‌کنند.

اما «عباس آمیان»، مدیرکل پزشکی قانونی استان کرمان مسئول اصلی اعلام این موضوع است که دراین‌باره می‌گوید: «حدود ۶۰ نفر بودند؛ ۶۲-۶۳ نفر بودند و فکر نمی‌کنم تعداد جان‌باختگان بیشتر از آمار ما باشد». سعید یکی از همین افرادی است که رئیس پزشکی قانونی تعداد دقیق آن‌ها را به خاطر ندارد. او ۳۴ سال داشت، متأهل و پدر یک دختر ۷ ساله به نام سما بود.
 
خانواده سعید باهم به این مراسم رفتند، اما در ورودی میدان، زنان و مردان از هم جدا می‌شدند و او هم از دختر و همسرش جدا شد. چند ساعت بعد، اما خبر به مهدی، برادر سعید، رسید: «به موبایل سعید زنگ می‌زدیم و جواب نمی‌داد. بیمارستان به بیمارستان می‌گشتیم که یکی از آشنایان حدود ساعت ۱۱ تا ۱۲ همان روز سه‌شنبه به من زنگ زد و گفت: کاپشن و گوشی سعید در بیمارستان است؛ بیمارستان شفا. رفتم و هرچه گشتیم در بیمارستان نبود.
 
رفتیم در سردخانه بیمارستان شفا که جنازه‌اش آنجا بود». خانواده سعید دو روز بعد او را در کرمان به خاک سپردند و حالا دخترش هر روز سراغ پدرش را می‌گیرد: «همین دیروز دختر سعید به من گفت: عمو، یعنی من دیگر هیچ‌وقت بابایم را نمی‌بینم. تا سیرجان فقط گریه کرد، اما کاری است که شده و باید کنار بیاییم».
 
خانواده سعید هم مانند ده‌ها جان‌باخته این مراسم، یک خواسته دارند و آن شهید اعلام‌شدن سعید است. مهدی دراین‌باره می‌گوید: «بعد از مراسم تشییع، امام‌جمعه و خیلی از مدیران کرمان آمدند. برای عرض تسلیت آمدند و چیزی نگفتند. یکی، دو بار از فرمانداری مدارک خواستند و برایشان بردیم. گفتند قرار است که هزینه‌ای برای کفن‌ودفن پرداخت شود».
 
او می‌گوید تاکنون مقصری اعلام نشده و حتی خبری از اعلام شهادت هم به آن‌ها داده نشده است: «من که نمی‌توانم برادرم را زنده کنم و نمی‌توانند هم او را زنده کنند. با بی‌مسئولیتی این اتفاق تلخ رخ داده و من می‌خواهم فرزندش را تنها نگذارند و شهید اعلام شود. خودش که رفت، حداقل بچه‌اش پشتیبان داشته باشد».

تعداد آمبولانس و امدادگر مناسب بود؟

در روز‌های سپری‌شده از حادثه‌ای که ده‌ها نفر را به دیار باقی فرستاد و صد‌ها نفر را هم روانه بیمارستان کرد، بحث مقصر یا مقصران احتمالی چندان جدی مطرح نشد و حتی مسئولانی هم از بی‌تقصیری اجراکنندگان سخن به میان آوردند.

 
دراین‌بین، اما تعدادی از مصدومان و حتی خانواده جان‌باختگان از کم‌توجهی نیرو‌های امدادی یا حضورنداشتن آن‌ها می‌گویند؛ موضوعی که رئیس اورژانس کرمان آن را رد می‌کند. «محمد صابری» دراین‌باره و در پاسخ به اینکه «پیش از حادثه چه کاری انجام دادید؟»، می‌گوید: «ما در تمام مسیر آمبولانس چیده بودیم.
 
در خیابان اصلی ۲۶ آمبولانس چیده بودیم، ۴۰ نفر پیاده با کوله‌پشتی تجهیزات، با فاصله از خیابان بودند و در لایه دوم ۱۲ دستگاه آمبولانس چیده بودیم و در لایه سوم هم ۱۳ دستگاه آمبولانس وجود داشت که آدرس آن‌ها به اطلاع مردم رسیده بود. در همان نقطه دو دستگاه آمبولانس قرار داشت».
 
صابری می‌گوید که در لحظه حادثه، نزدیک به محل بوده و حتی حدود ۵۰ کودک هم در اولین دقایق به دو آمبولانس منتقل می‌شوند: «قبل از آنکه تراکم شدید شود، ۴۰ نفر از بچه‌ها را از دست مردم گرفتیم و داخل آمبولانس‌ها بردیم که اگر این کار نمی‌شد، شاید الان تلفات ۵۰ نفر بیشتر بود. تراکم جمعیت اجازه حضور نیرو بین مردم را نمی‌داد و کسی نمی‌تواند کمک کند. در لحظه اولیه همان چهار دستگاه آمبولانس و اتوبوس آمبولانس تعداد زیادی را به بیمارستان منتقل کردند».

اما آیا در زمان طلایی این آمبولانس‌ها و امدادگران به یاری مردم رسیدند؟

چندان طول نکشید. ۴ آمبولانس و یک دستگاه اتوبوس آمبولانس که بود و بعد هم بقیه رسیدند.

این تعداد آمبولانس کم نبود؟

نه. اگر بیشتر بود شاید حادثه بدتر می‌شد و آمبولانس جای نیرو‌های امدادی را پر می‌کرد. حادثه شبیه سقوط یک اتوبوس به ته دره است که تعداد زیادی جان دادند و هرچه تعداد آمبولانس بیشتر باشد، کمکی نمی‌کند.

این حادثه باید پیشگیری می‌شد و نه درمان. همه تقریبا همان لحظات اول جان باختند و تمام.

ولی فیلم‌هایی هم هست که نشان از کمبود نیرو دارد و یک نفر چند نفر را سی‌پی‌آر می‌کند.

سه، چهار نفر را سی‌پی‌آر نمی‌کند. یک نفر دارد سه، چهار نفر فوتی را برای تسکین خانواده‌ها و تسلای دل اطرافیان بررسی می‌کند. این افراد خفه شده بودند و بیشتر بودن نیروی اورژانس کمکی نمی‌کرد.

شما می‌گویید که تعداد نیرو و آمبولانس استاندارد و کافی بوده است؟

بله کافی بوده است و کسی نبود که بعد از کاهش جمعیت به دلیل رسیدگی نشدن جان خود را از دست دهد.

از شما پیش از روز مراسم پیشنهادی خواسته نشد؟

در جلسات بودیم ولی در نهایت آقایان تصمیم گرفتند که این مسیر انتخاب شود. این کار باید قبل از وقوع حادثه پیشگیری می‌شد و بعد از وقوع واقعا راهی برای کنترل و کاهش تلفات وجود نداشت. اینکه فکر کنید تعداد نیرو‌های اورژانس کم بود و اگر بیشتر بود، تلفات کمتر می‌شد، واقعا نادرست است.

چه اتفاقی باید رخ می‌داد که انجام نشد؟

مردم خودشان باید رعایت می‌کردند. وقتی با این شدت و این تراکم جمعیت بازهم فشار می‌آورند، همین می‌شود.

ولی مردم عملا در فضایی گیر کردند.

نه مردم حرکت کردند، مردم دو ساعت قبلش در همین مکان ایستاده بودند ولی حرکت کردند و این اتفاق رخ داد. مردم حرکت نمی‌کردند شاید یک نفر هم آسیب نمی‌دید.

ولی قابل پیش‌بینی بود که وقتی ماشین حامل پیکر برسد، مردم هم حرکت می‌کنند.

من اگر بودم، حرکت نمی‌کردم. من اگر در آن جمعیت بودم، حرکت نمی‌کردم. برای چه در این تراکم جمعیت و با این جمعیت حرکت کنم؟ فقط حرکت و هجوم جمعیت باعث این اتفاق شد. آن لحظه فقط حرکت نکردن جمعیت می‌توانست مانع حادثه شود.

ولی همه این موارد قابل پیش‌بینی بود و باید پیش‌بینی می‌شد.

ولی به‌هر‌حال نمی‌شود یک فرد یا نهاد خاص را مقصر عنوان کرد. این در حیطه اختیارات من نیست. ولی، چون هی می‌پرسید، باید بگویم که آن زمان دیگر کاری نمی‌شد انجام داد.

در این شرایط چه کاری باید انجام داد؟

نباید فشار آورد یا حرکت کرد. نشستن یا پایین آوردن سر خطرناک است. برگشت به عقب یا هرکدام از این موارد خسارات فراوانی دارد.

شرق

آخرین اخبار حمل و نقل را در پربیننده ترین شبکه خبری این حوزه بخوانید
ارسال نظر
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تین نیوز در وب منتشر خواهد شد.
  • تین نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمی‌کند.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
  • انتشار مطالبی که مشتمل بر تهدید به هتک شرف و یا حیثیت و یا افشای اسرار شخصی باشد، ممنوع است.
  • جاهای خالی مشخص شده با علامت {...} به معنی حذف مطالب غیر قابل انتشار در داخل نظرات است.

  • ناشناس پاسخ

    چقدر ناراحت كننده بود :(