بازدید سایت : ۷۲۴۸۷

عشق سال کرونایی

همانند بسیاری از مردم این زمان، کمابیش خانه نشین شده ام و سعی می کنم جز به قدر ضرورت بیرون نروم. یا درمانگاه که تزریق کنم و یا خرید مایحتاج روزانه.

تین نیوز |

در فرودگاه گرگان، مردی را دیدم که بر خلاف بقیه در تمام مدت در محوطه نه چندان عریض و طویل فرودگاه قدم می زد. بارانی آبی تیره به تن داشت و موهایش کمی آشفته بود. میان سال می نمود و ندیدم با کسی حرف بزند. به جز دو باری که برای گرفتن قهوه یا چای از بوفه، مختصری ایستاد، مابقی مدت به طور دائم از یک انتها تا انتهای دیگر محوطه را روی خط مستقیم قدم می زد.

راه رفتن اش نشانی از اضطراب یا آشفتگی فکر نداشت. به افرادی هم شبیه نبود که نتوانند انتظار و تاخیر عادی خطوط هوایی را تحمل کنند. بیش خودم گفتم اگر گابریل گارسیا مارکز بود شاید از دیدن او مثل همه داستان هایش که به گفته خودش با دیدن یک تصویر شروع می شود، به فکر می افتاد که از قدم زدن های متوالی او داستانی بنویسد. اگر نه عشق سال های وبایی، شاید به مقتضای شرایط امروز، با کمی جرح و تعدیل عشق سال های کرونایی!

هفته را با بیماری آغاز کرده بودم. تا روز یکشنبه یکی از دوستان در مهمانسرای دانشگاه با من بود. غرغر می کرد که تعطیلی غیرمترقبه ای که اعلام شده،‌ برنامه اش را به هم ریخته است. حق هم داشت. یکشنبه اعلام تعطیلی شد و او جمعه آمده بود و البته کلاس های شنبه هم تعطیل بود و به همین دلیل مجبور بود دو روز کسالت بار را در تنهایی به سر ببرد. از این جهت تنهایی که در تمام مدتی که با هم بودیم، درگیر تب شدید بودم و مدام سرفه می کردم و هیچ کاری جز خوابیدن از من برنمی آمد. فکر نمی کنم بیشتر از چند دقیقه گفتگو کرده باشیم. ضمن اینکه هردو هم در دل خود از این بیماری و تب نگران و تا حد زیادی هراسان بودیم.

من از فکر ابتلای به کرونا و او از فکر اینکه مبادا ویروس به او هم سرایت کند. بهرحال یکشنبه شب به تهران بازگشت و من چند شب و روز توام با بیماری و تب را در تنهایی به سر بردم. در این فاصله توانستم یک بار هم درمانگاه بروم. به طور طبیعی بسیار شلوغ بود و خانم میان سالی که تزریق مرا انجام داد در پاسخ سوال من که چه تزریق کرده است خیلی خونسرد گفت چه می داند. مگر فرصت می کند روی شیشه دارو را بخواند. خواستم بگویم که با این ترتیب شاید اشتباه واکسن دیگری را به من زده باشد ولی با توجه به شلوغی بی حد و حصر درمانگاه و داروخانه مجاور آن، قدر مسلم سوالی بود که بیش از هر زمان دیگر بی مورد می نمود.

جمعه به تهران بازگشتم. پرواز سه ساعتی تاخیر داشت. خوشبختانه تبم قطع شده بود ولی هم ضعف و هم ترس هردو شدت گرفته بود. سعی می کردم سرفه هایم را از دید دیگران مخفی نگاه دارم ولی می دیدم که تقریبا همه مسافران دیگر مودبانه از من فاصله گرفته اند. روی صندلی انتهای محوطه انتظار نشسته بودم و در حالی که با لپ تاپ بازی می کردم، از روی کنجکاوی راه رفتن مدام آن مرد میان سال را نگاه می کردم و بدون آنکه خود بخواهم به دنیای خاص ادبیات مارکز وارد شده بودم. دنیایی که همیشه برایم گیرا و به معنی واقعی هیجان انگیز بوده است.

زمانی که در هوابیما نشسته بودم و هیچ اشتیاقی نداشتم به ترس از پرواز فکر کنم و برای رهایی موقت از آن،‌ ابرهای انبوه بیرون را نگاه کنم، باز به همان مرد فکر می کردم. داستان در ذهنم شکل گرفته بود. به همان شکل مرموز و ناشناخته که نه تنها در ذهن مارکز بلکه در ذهن همه نویسنده ها شکل می گیرد. این مرد باید عاشق باشد. کاری به مابقی نباید داشت. می بایست عاشق باشد. آن هم یک عشق واقعی. دور از هوس و دور از لذت جویی خاص این ایام. یک عشق زلال و ناب.

در تهران متوجه شدم که خوشبختانه بیماری من کرونا نبوده است. آنفولانزای شدید بوده که به ریه ها سرایت کرده است. وادار شدم بعد از چندین سال آزمایش خون بدهم و از ریه هایم عکس بگیرم. دکتر گفت که خوشبختانه آنفولانزای شدید را پشت سر گذاشته ام و شاید عادت به ورزش دائم کمکم کرده باشد اما بهرحال ریه هایم درگیر است و می بایست آنتی بیوتیک مصرف کنم. بعد هم گفت که آنتی بیوتیک مسلم قوی خواهد بود و می بایست چند روزی را با ضعف و بی حالی و دیگر عوارض مصرف آنتی بیوتیک های قوی کنار بیایم. حالا دیگر از سرفه های مدام خبری نیست و انگار که ریه ها خود را بازسازی کرده اند. تب هم به کلی قطع شده و تنها همان ضعف و بی حالی باقی است.

همانند بسیاری از مردم این زمان، کمابیش خانه نشین شده ام و سعی می کنم جز به قدر ضرورت بیرون نروم. یا درمانگاه که تزریق کنم و یا خرید مایحتاج روزانه. اما در تمام این مدت فکر مرد آن مرد که لابد باید عاشق می بود و برخلاف دیگران تنها کسی بود که به نظر می رسید تحت تاثیر موج اخبار ویروس مهلک خودش را نباخته است، از ذهنم محو نمی شد. شب ها قبل از خواب چند لحظه ای را به او فکر می کردم. شاید اگر سعی می کردم می توانستم برایش زندگی ای بوجود بیاورم و معشوقه ای بتراشم و بر مبنای یک عشق رمانتیک،‌حوادثی را خلق کنم که در نهایت به همان فرودگاه و محوطه انتظار برسد.

تا حدی هم جلو رفتم اما مطابق معمول افکار منفی و یاس آور مانع از این شد که به اندیشه هایم بیش از حدی مختصر سامان بدهم. مایوس کننده تر اینکه بر فرض هم که کتاب را نوشتم. با همه زحمتی که مجبورم برایش بکشم چه کسی خواننده اش خواهد بود؟ چه کسی اهمیت خواهد داد؟ به دنبال این هم البته همان عقاید تلخ همیشگی که چطور جامعه ادبی ایران لبریز شده از یک مشت...

به طور طبیعی این روزها همه در نوعی هراس با دلیل و بی دلیل ولی بهرحال عمیق و تاثیرگذار از کرونا به سرمی برند. رستوران ها و فروشگاه ها خلوت شده است. حال و هوای روزهای آخرین سال حاکم نیست. رسانه ها هم انگار کار دیگری ندارند به جز اینکه مدام از آمار مرگ و میر کرونا بگویند. کشور در نوعی برزخ بی مانندی است که دیرزمانی آن را تجربه نکرده بود. به جز داروخانه ها و مراکز پزشکی، کمتر جایی است که خبری از جمعیت باشد. داروخانه ها هم تقریبا به اتفاق نوشته مشهور این زمان را پشت شیشه های خوب چسبانیده اند. الکل نداریم. ماسک نداریم. داروی ضد عفونی نداریم و ....می گویند پنجاه کشور جهان در حال حاضر درگیر ویروس شده است و افراد زیادی هم از میان رفته اند. خبر قرنطینه شهرها و دخالت نیروهای نظامی هم به گوش می رسد. این ها را همه می دانند.

همانطور خیلی چیزهای دیگر که بیان دقیق آن ها دور از منظور من است. البته مرگ به سراغ همه می آید. چه نویسنده و چه غیر نویسنده. ویروس در برابر مشاغل بی تفاوت و شاید بشود گفت عادلانه عمل می کند. دلیلش هم این است که بسیاری مقامات کشور به آن مبتلا شده اند. چه راست و چه دروغ، کرونا یک واقعیت اجتناب ناپذیر است اما شاید تنها تفاوتش این باشد که نویسنده ها در این موارد می کوشند هراس خود را پشت دروغ پردازی های خود مخفی کنند. مثلا اینکه امکان دارد در همین دوران هم عشق های زیادی روی بدهد و البته همه این عشق ها هم سطحی و زودگذر نباشد. چیزی مثل عشق سال های وبایی مارکز.

البته اگر مارکز بود هم شجاعتش را داشت و هم حوصله و اراده اش را که به این مضمون دشوار حال و هوای یک داستان کامل بدهد. شاید هم مضمون را دشوارتر می کرد. مثل اینکه تنها عشق است که کرونا را شکست می دهد و دلیل آن سرگذشت مردی است که عاشق بود و تنها در فرودگاه راه می رفت و ماسک به دهان نداشت و هیچ از حالت چهره و نگاهش نمی توانستی ترس و تردید را بخوانی. مثل اینکه در اوج سلطه ویروس مرگ بار، روح و ذهن او به تمامی به اشغال چیز دیگری در آمده بود.

یک ماسک مخفی و نامریی ولی بسیار محکم که هیچ ویروسی در عالم توان گذشتن از آن را نداشت. یک زره محکم بدون نفوذ که آهن اش در کوره عشق گداخته شده بود.

همانطور که گفتم در آوردن این نوع نوشته ها غیر ممکن نیست. تنها مقدار زیادی وقت و حوصله و تحقیق می خواهد. دلنوشته و یا بداهه نویسی نیست که این روزها در ادبیات ایران رواج دارد و منجر به تولید انبوه کتاب های داستان و شعر شده است. یک مهندسی ظریف مینیاتوری لازم دارد. ممکن است خواننده هر چیزی را با مقداری دروغ و ترفندهای نویسندگی باور کند اما قدر مسلم او را مجاب کردن به اینکه عشق قاتل کروناست، به چیزی بیش از هنر دروغگویی هوشمندانه نیاز دارد.

چیزی بیش از مستندسازی های ظریف ولی تا حد زیادی مبتنی بر دروغ حتی نویسنده ای به عظمت مارکز. بعید می دانم نویسنده ای پیدا شود که از این دوران اثری به جای بگذارد. شاید در مورد کشتار و فجایع ویروس کتاب هایی نوشته شود یا مبارزه یک نفر با بیماری مرگ آور یا تاثیر روانی آن بر جامعه یا هراس کل دنیا از ابتلا و هجوم به سمت داروخانه ها و سوپرمارکت ها برای خرید مایحتاج هفته ها اقامت در تنهایی. هرکدام از این ها جالب توجه و در نفس خود با ارزش است اما این ها چیزی نیست که مردم ندانند. تنها مقداری تصویر ذهنی ایشان را تقویت می کند. به هم چسباندن و به بیان امروزی ها کولاژ کردن ماجرای کرونا با عشق و غلبه این دومی بر آن اولی است که کمتر به مخیله کسی خطور می کند.

شاید برای همین بوده است که مارکز با خلق عشق سال های وبایی خواسته یک مسیر به معنی واقعی بر خلاف جریان را باز کند. برای او که به معنی واقعی جنون خودآزاری یک نویسنده را داشته و به نگارش مضامین ساده و ابتدایی راضی نمی شده، نوعی جان دادن به یک موهوم و زنده ساختن آن بوده است. انگار که نفس مسیح را داشته باشی و بخواهی مرده ای را زنده کنی.

زمانی که عشق سال های وبایی را می خواندم،‌ همواره با این اندیشه به سرمی بردم که نویسنده چرا خود را به ریسک بالای نگارش چنین کتابی وادار کرده است؟ بهتر نبود مضامین بسیار ساده تر را انتخاب می کرد؟ سوای بی تفاوتی جامعه ادبی که اکثرا مقهور شهرت و بازی های توخالی نویسندگی است، تنها یک اراده خوف انگیز و یک عطش سیراب نشدنی به واقعیت نشان دادن یک محال می تواند مسبب چنین دیوانگی ای بشود.

راستش را بگویم اگر از من در مورد  تعداد نویسنده هایی که مثل مارکز تن به چنین دیوانه گری هایی بدهند سوال کنند، هرچه فکر کنم اسم دیگری به نظرم نمی رسد. حداقل تا به امروز که نرسیده است.

می گویند نویسنده ها دروغ گو ترین افراد هستند. برای این دروغ گویی خود البته دلیل محکمی هم دارند. خواننده حرف راست را باور نمی کند! بلی این با همه غریب بودنش حقیقی ترین جمله ای است که تا کنون در جهان ادبیات گفته شده. شاید عشق در زمان سلطه مرگبار کرونا، وجود داشته باشد و حتی از ورای مرزهای هوس و تفریح و عقل آلودگی گذشته و به درجه عرفانی هم رسیده باشد،‌ شاید هم واقعا مردی که در آن روز در محوطه انتظار فرودگاه گرگان دیدم، می توانسته نمودی واقعی از چنین عشق عرفانی باشد. شاید هم عشق او محکم ترین عامل برای رهایی از بیماری بوده است و البته نمودی رقیق از آن در بی اعتنایی اش به اطراف و انبوه افراد ماسک به دهان با چشم های ترس خورده که چند متری از من فاصله گرفته بودند، قابل تشخیص بوده است.

بلی. شاید چنین باشد و دردناک تر اینکه،‌ شاید هم واقعا چنین بوده است. حتی منطق هم رد نمی کند که در اوج سلطه کرونا در نیمی از کشورهای جهان و ترس و اضطرابی که ایجاد کرده است، دلیلی وجود ندارد که عشق های عرفانی به بار ننشیند و نشو و نما نکند. اما مشکل اینجاست که اگر مثل یک محقق اصیل، همه عمرت را صرف کنی و آمار تک تک این عشاق را از بایگانی تاریخ در بیاوری و با همه آن ها گفتگو کنی و یک کوه اطلاعات جمع کنی که برمبنای آن عشق در دوره شیوع کرونا نه یک پدیده نادر،‌ بلکه یک رویکرد کاملا عادی و قابل درک است؛ ذره ای در ذهن خواننده تاثیر نخواهد داشت. انگار که در یک پیش قضاوت تاریخی و عقل گرایانه ذهن او از شیوع بیماری، تنها وجه ترس آور و هیولایی آن را قبول می کند.

وجهی که در کشتار،‌ هیاهوی بیمارستان ها،  نبود مواد ضدعفونی کننده و خلوتی بی حد و حصر اماکن عمومی نمود یافته است. ازاین جا دیگر می بایست یک دروغگوی حرفه ای باشی و سعی کنی با استفاده از همین واقعیت ها، ذهن خواننده را اسیر هزار توی کلام کنی. اگر گابریل گارسیا مارکز در عشق سال های وبایی چنین کرده است چرا دیگران نتوانند بکنند؟ تنها مقدار زیادی وقت می خواهد و انرژی و وسواس و دقت و البته یک احساس دلگرمی عمیق که در مقابل این همه تلاش جانکاه در دروغ پردازی هنرمندانه، چیزی بیش از یک سرخوردگی تلخ همیشگی نصیب تو خواهد شد.

چیزی بیش از رد شدن کتاب از سوی انتشاراتی های مختلف به بهانه گرانی کاغذ و عدم استقبال جامعه و احتمال نرسیدن به چاب دوم و چه و چه. بلی این ها دیگر خیلی دلسرد کننده است. فکر می کنم برای همین است که تصمیم گرفته ام دیگر به تکاپوهای ذهنی خودم در مورد مردی که در فرودگاه دیدم خاتمه بدهم. چه عاشق باشد و چه نباشد و حتی چه به این عقیده راسخ رسیده باشد که عشق بزرگ ترین دارویی است که نه برای کرونا بلکه برای هردرد بی درمان دیگر در زندگی انسان یافت گردیده است.

تصور می کنم اگر هم زمانی تصادفی دست داد و دوباره با آن مرد تنهای فرودگاه مواجه شدم، از خیلی چیزها حرف بزنم ولی از عشق و کرونا هرگز. از سویی دوست ندارم تصویر ذهنی ام در مورد او مخدوش شود و از سوی دیگر ترس موهومی هم دارم. ترس از این که واقعا همانی باشد که در بدو امر و از روی حس مرموز نویسندگی تصور کرده ام. همان عاشق واقعی که نه کرونا، بلکه هیچ میکروب دیگری در جهان قادر نیست در پوشش نامریی روح او نفوذ کند.

می گویند آتش بزرگ ترین سلاح بر علیه همه میکروب های جهان است. اما واقعا دوست ندارم از زبانش بشنوم که مثلا کافی است انسان آتش قلبش را با عشق شعله ور کند تا نشانی از کرونا و هزار بدتر از آن باقی نماند. در هجوم قلب های یخ کرده ای که همه اطرافت را گرفته است، تحمل این یکی از همه دشوارتر است و اگر هم بخواهی به ساده ترین شکل ممکن آن را بیان کنی، هیچ خواننده ای نیست که بپذیرد.

ولو بسیار بیشتر از مارکز از شیوه دروغ پردازی های هنرمندانه استفاده نمایی و البته بر فرض محال آنقدر خودآزاری داشته باشی که به شکنجه ای بیشتر از آنچه در طول سال های سراسر رنج نویسندگی اش، بر روان و خلاقیت او وارد شد تن بدهی.

*مترجم و مولف

آخرین اخبار حمل و نقل را در پربیننده ترین شبکه خبری این حوزه بخوانید
ارسال نظر
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تین نیوز در وب منتشر خواهد شد.
  • تین نیوز نظراتی را که حاوی توهین یا افترا است، منتشر نمی‌کند.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
  • انتشار مطالبی که مشتمل بر تهدید به هتک شرف و یا حیثیت و یا افشای اسرار شخصی باشد، ممنوع است.
  • جاهای خالی مشخص شده با علامت {...} به معنی حذف مطالب غیر قابل انتشار در داخل نظرات است.