قصه مرد عروسک ساز
اما از اشکالات این نجار این بود که خیلی خود بزرگ بین بود و دیگران را تحقیر میکرد؛ گاهی خیلی بداخلاقی میکرد و حتی خشونت میورزید؛ بین بچههایش نیز فرق میگذاشت؛ اجازه نمیداد تا آنها خودشان آنگونه که دوست دارند زندگیشان را بسازند و در همه کارهای آنان دخالت میکرد.
قصه اول: پسرک لاابالی
نجاری بود که در روستایی عروسکهای چوبی میساخت و برای فروش به شهر میفرستاد. او عروسکسازی را از پدرش آموخته بود و پدرش نیز نزد یک استاد عروسکساز در روستای کناری آموزش دیده بود. هنوز نوجوان بود که پدرش درگذشت و کارگاه عروسکسازی پدرش به او رسید. گرچه روزهای زیادی پیش پدرش کار کرده بود اما هنوز مانده بود تا به مهارت پدر برسد. در آغاز عروسک هایش جلوهای نداشت و چوب زیادی صرف ساخت هرکدام میکرد اما کم کم داشت دستش راه میافتاد و دقت و ظرافت کارش بهتر و بهتر میشد. درآمدش در آغاز پایین بود اما روز به روز بیشتر میشد. پس از سالها کار جدی، نه تنها سفرهشان رنگ و لعابی گرفته بود بلکه کم کم شروع کرده بود مقداری هم به عنوان پس انداز کنار بگذارد. با پساندازهایش چوب میخرید و انبار میکرد تا هیچوقت برای عروسکسازی با کمبود چوب روبهرو نشود. ضمن این که او یک انبار چوب خیلی بزرگ و قدیمی هم داشت که از پدرش برجای مانده بود. پدرش نیز آن انبار را در زمان پیری و از کارافتادگی استادش به قیمت خیلی ارزان از او خریده بود و خودش نیز مقدار زیادی چوب به آن افزوده بود. این پسر نیز، گاهی چوبهای انبار پدرش را میفروخت و چوبهای تازهتر و مناسبتر برای عروسک سازی میخرید و در انبار جدید ذخیره میکرد. اما انبار پدر آنقدر بزرگ بود که انگار نه انگار که بخشی از چوبهایش فروش رفته است.
اما از اشکالات این نجار این بود که خیلی خود بزرگ بین بود و دیگران را تحقیر میکرد؛ گاهی خیلی بداخلاقی میکرد و حتی خشونت میورزید؛ بین بچههایش نیز فرق میگذاشت؛ اجازه نمیداد تا آنها خودشان آنگونه که دوست دارند زندگیشان را بسازند و در همه کارهای آنان دخالت میکرد. روزی یکی از پسرانش که در آغاز دوران جوانی بود و بواسطه زرنگیهایش همیشه بیش از دیگران غذا میخورد و خیلی هم قوی شده بود و بقیه بچهها هم از او حساب میبردند، از دست بداخلاقیها و تبعیض های پدرش به ستوه آمد. رفت و با چرب زبانی، دیگر برادران و خواهرانش را فریب داد و با خود همراه کرد تا بروند و پدر را مجبور کنند تا دست از بداخلاقی و خشونت و تبعیض بردارد. همه با هم به کارگاه پدر رفتند. پسر جوان جلو رفت و به نمایندگی از بقیه با تندی با پدرش سخن گفت و رفتار و اخلاق او را به باد انتقاد گرفت. پدر که آمادگی چنین رفتاری را از فرزندانش نداشت شروع به درشتی و پرخاشگری کرد. پسر نیز کوتاه نیامد و با فریاد و اهانت پاسخ پدر را داد. جدال بین آنها بالا گرفت تا جایی که پدر چوبی را از کنار کارگاه برداشت و چند ضربه به بدن پسرش نواخت. پسر نیز پس از این که چند ضربه خورد، خشمگین شد و حیایش ریخت. او هم پرید و چوب بلندتری برداشت و به سوی پدر حمله برد. درگیری بالاگرفت. القصه در این گیرودار، پسر که هم ترسیده بود و هم از چوبهایی که از پدرش خورده بود بسیار عصبانی بود، چوبش را بر فرق پدر کوبید و او را نقش بر زمین کرد. پدر دقایقی تشنج کرد، کف بالا آورد، دندانهایش کلید شد و بعد به اغما رفت. او سه روز بعد جان به جان افرین تسلیم کرد. وقتی پدر نقش بر زمین شد و تشنج کرد، لحظهای همه ترسیدند و سکوت همه جا را گرفت اما به یکباره و برای غلبه بر ترسشان شروع به هلهله و شادی کردند. در آن سه روز هم، خداخدا میکردند که پدرشان به هوش نیاید.
روز سوم، پدر را به خاک سپردند و همه امور کارگاه پدر را به دست برادرشان دادند و رفتند تا روزهای خوش رهایی از خشم و خشونت پدر را تجربه کنند.
وقتی پسر، کارگاه پدر را تحویل گرفت، ....
برای خواندن ادامه داستان در تارنمای رسمی محسن رنانی، اینجا کلیک کنید.
* اقتصاددان و استاد دانشگاه