شهر بیهویت، شهر بیدفاع
وبلاگ تین نیوز | وضعیت اجتماعی شهرهای ایران خصوصاً تهران گرفتار بحرانی است که هنوز جدی گرفته نشده و چشمانداز قریبی برای برونرفت از آن دیده نمیشود. یکی از دلایل مهم کالاییشدن شهر و گسترش پدیدۀ شهرفروشی فقدانِ هویتهای جمعی و محلی در شهرها است. موضوعی که خصوصاً در چهار دهۀ اخیر شدت گرفته و از قدرت مقاومت شهروندان در برابر تغییرات منفی و ضد حیات اجتماعی کاسته است.
سعید معیدفر جامعهشناس وضعیت اجتماعی شهرهای ایران خصوصاً تهران را گرفتار بحرانی میداند که هنوز جدی گرفته نشده و چشمانداز قریبی برای برونرفت از آن دیده نمیشود و به نقل از یک نویسندۀ مشهور میگوید «من زمانی خطر جنگ را حس خواهم کرد که گلولهای پنجرۀ اتاق مرا بشکند». سعید معیدفر یکی از دلایل مهم کالاییشدن شهر و گسترش پدیدۀ شهرفروشی را فقدانِ هویتهای جمعی و محلی در شهرها میداند. موضوعی که خصوصاً در چهار دهۀ اخیر شدت گرفته و از قدرت مقاومت شهروندان در برابر تغییرات منفی و ضد حیات اجتماعی کاسته است. مشاور وزیر راه و شهرسازی با
بیان اینکه تنها مسیر بازگشت از این روند نادرست، توافق میان نخبگان و گروههای مرجع جامعه است، میگوید: «جنگ و جدل میان نخبگان یک بحران اساسی است که مردم هم آن را میفهمند.
وقتی بزرگان و فحول ما این باشند، مردم هم در همین بازی میافتند و هر کس منافع خودش را دنبال میکند. راه نجات از این مسیر که جز نابودی فرجامی ندارد، تنها احیای عقل جمعی میان نخبگان و پایانِ نزاع به سود مردم و حل بحرانهای اجتماعی است.» در ادامه گفتوگوی راه ابریشم با دکتر معیدفر را درباره جامعهشناسی کالاییشدن شهر و از بین رفتن حریم شهر و حریم انسان میخوانید.
پدیدۀ شهرفروشی در کشور ما روزبهروز بیشتر از گذشته حیات اجتماعی را تهدید میکند. برخی میگویند که ما اکنون در شهری زندگی میکنیم که تمامی مظاهر زیست شهری، از خانه و خیابان گرفته تا پارک و تفریحگاه، و تمامی حریمها، از محیط زیست گرفته تا حقوق شهروندی بر اساس متر و معیار سرمایه، قیمتگذاری و خرید و فروش میشود. این کالاییشدنِ همه چیز، ریشه در چه زمینههای اجتماعیای دارد؟ چه عوامل جامعهشناختی منجر به بروز چنین وضعیتی در ایران شده است؟
من تلاش میکنم با یک دید جامعهشناسانه زمینهها و پیامدهای کالاییشدن جامعۀ ایران را بررسی کنم. در جهان انسانها یا همان جامعۀ بشری، همه چیز اعتبارش را از جامعه میگیرد. یعنی هرچند انسانها هر کدام فردی هستند با تمایلات، خواستها، غرائز و اهداف ویژۀ فردی خودشان اما با این حال، هیچگاه به صورت منفرد زندگی نمیکردهاند. آنها به دلیل نقصهایی که در برابر طبیعت داشتهاند، و برای اینکه مشکلات و ضعفهای خودشان را در برابر این طبیعت سرسخت و این جهان دشوار برطرف کنند تلاش کردند ابتدا با مداخلۀ عقل و سپس، همکاریهای جمعی گلیم
خود را از آب بیرون کشند. این دو ابزار مهمی است که انسانها از آغاز هستی داشتهاند و بر اساس این دو ابزار امروز به قدرتمندترین موجودات روی کرۀ زمین تبدیل شدهاند که تقریبا توانستهاند عالم را به تسخیر خودشان درآورند. همین نفسِ جمعیزیستن و برقراری ارتباط از طریق تعامل با دیگران، پیدایش بسیاری از مظاهر زندگی اجتماعی از جمله زبان و به گردش افتادن معارف، اندیشهها و نگرشها را به دنبال داشته که همگی به تقویت یک اجتماع پُرمایه و آن لوازمی که انسان برای زیست خودش نیاز دارد منتهی شده است.
بنابراین، تقریبا همه چیز در جامعۀ انسانی رنگوبوی این حیات جمعی را دارد. زبانی که ما الان داریم با آن صحبت میکنیم، محصول مشترک آدمهایی بوده که در این سرزمین قرنها میزیستند، دائماً آن را با نیازهایشان تکمیل کردند، نهایتاً به اشتراک گذاشتند و امروز با همدیگر از طریق این زبان، ارتباط برقرار میکنند. این زبان بدونِ این جامعه اساسا هیچ نبوده، نه تولید میشده و نه کارکردی داشته است. مثلا، ما ممکن است زبان برخی اقوامی را که در افریقا زندگی میکنند، اصلا بلد نباشیم. چرا؟ چون ما با آنها نزیستهایم، چون با هم زندگی نکردیم و هویت ما در آن زبان
مستتر نیست بنابراین نمیتوانیم از طریق آن با دیگران ارتباط برقرار کنیم، مگر اینکه کسی این زبان را ترجمه کند و از این طریق دیالوگی میانمان برقرار شود.
در حقیقت همۀ هویتهای جمعی، تنها در بستر یک حیات جمعی مشترک است که شکل میگیرند…
بله، چون هیچ چیز در جهان انسانی نیست که رنگوبو، انگ و مارک «جمع» نخورده باشد؛ طرز لباس پوشیدن، طرز آرایش، شیوۀ نگاه کردن، سلوک ما، شیوۀ غذاخوردن و هر چیزی دیگری را که نگاه کنید رنگ اجتماعی دارد، به این واسطه است که اصالت و اهمیت پیدا کرده و اعتبار کسب کرده است. بدونِ این رنگِ اجتماعی هیچ چیزی در جامعۀ انسانی اعتبار ندارد. حتی منِ انسانی برای رفع نیازها و حوائج اولیه هم به یک چنین انگی، به چنین مُهر اجتماعی نیاز داشتهام. بر این اساس، رفتارهای ما قاعدهمند میشود و هر کاری نمیتوانیم انجام دهیم. باصطلاح نظم و قاعدهای شکل گرفته و انسانها
توسط قراردادها و هنجارهای اجتماعی با همدیگر پیوند برقرار کردهاند و همه چیز بر اساس نقشهای اجتماعی برجسته شده و اهمیت پیدا کرده است.
در این صورت چگونه است که در همین اجتماع انسانی ما با شهری مواجه میشویم که نهتنها مطابق هنجارهای عقلی و جمعی پیش نمیرود، بلکه هر پدیدهای را در آن بنگریم، قیمتی دارد و قابل خرید و فروش است. این تحول منفی چه زمینههایی در جامعه دارد؟
یک عده وجود دارند که میآیند و با شهر و محلۀ شما هر کاری دلشان خواست میکنند. شهرفروشی که گفتید یکی از مظاهر شرایط نامساعدی است که در شهرهای ما وجود دارد. یکی از دوستان تعریف میکرد که ما محلۀ خودمان را با هزینۀ شخصی و بهترین مصالح بلوکگذاری و آسفالت کرده بودیم. چند روز بعد دیدیم شهرداری آمد، کوچه را کند، بلوکها را هم کند و چند روز بعد، یک بلوک و آسفالت بسیار کم کیفیت جایگزین کرد. ما سوال کردیم که آخر چرا اینکار را کردید؟ ما خودمان به تازگی اینجا را درست کرده بودیم، پاسخ این بود که ما با پیمانکار قرارداد بستیم که این کار را انجام دهد. گفتیم حداقل
با کیفیت انجام میدادید! گفتند همین است دیگر.
یعنی او و پیمانکارش کاری ندارند که اینجا آدمهایی زندگی میکنند که حق تاثیرگذاری بر محله، کوچه و بهطورکلی محل زیستشان دارند. این حق را سلب میکنند و در نهایت، به دلخواه خود در زندگی شهروندان مداخله میکنند. وقتی در شهری هر کسی به اسم شهرداری یا نهاد و سازمانی دیگر هر کاری دلش میخواهد در محدودۀ زندگی آدمها انجام میدهد، ناشی از آن است که متاسفانه در آنجا جامعه مُرده و از حیات بازایستاده یا ما او را از حیات ساقط کردهایم تا هر کاری که خواستیم بکنیم. یک سارق برای اینکه بتواند کار ناهنجار خودش را معتبر جلوه دهد باید ابتدا همۀ هنجارها را
برهم بزند و بگوید اصلِ بازی این است که من میگویم، قاعده این است که من میگذارم.
یعنی یکی از دلایل نقض حقوق افراد در چنین شهری، تعاریف ناهنجاری است که از زندگی شهری به شهروندان ارائه شده است؟
بله، اما در این سو نیز ضعفی وجود دارد که میتوانند این فضا را بر آن تحمیل کنند. متاسفانه یکی از دلایلی که این اتفاقات در شهر میافتد و هر کس هر کاری دلش میخواهد به عناوین مختلف انجام میدهد، مخدوش شدن هویت جمعی یا بهعبارتی، نادیده گرفتهشدنِ آن است. در گذشته هر یک از ما اهل محلهای بودیم که همۀ اهالی نسبت به آن حساس بودند، اگر غریبهای واردش میشد برای احراز هویتش احساس مسئولیت میکردند، اگر قرار بود اتفاقی آنجا بیفتد همه با هم تشریک مساعی میکردند و همه باید بهنحوی مداخله و مشارکت میکردند. در حالی که امروز ما عملاً شهری
بیهویت درست کردهایم.
جایی که هویت محلهای از بین رفته، هویت شهروندی از بین رفته، و این شهر به یکسری خانه، خیابان و ساختمان تبدیل شده که دیگر هیچ چیزی در آن نیست و یک مدیر شهری هر تغییری دلش میخواهد در آن ایجاد میکند. بنابراین علت اینکه این شهرفروشی رخ میدهد و مدیران شهری دربارۀ همه چیز ما تصمیم میگیرند، این است که ما هویتهای جمعی که مرکز اعتبار برای همه رفتارها و افعال ما بودند را از اعتبار ساقط کردهایم.
مسئلۀ از بین رفتن محلهها و هویتهای جمعی به عنوان یکی از زمینههای کالاییشدنِ شهر، جای بحث بیشتری دارد. خصوصاً در مورد مشخص شهر تهران؛ پرسش اینجاست که چرا هویتهای جمعی خُرد در پایتخت ما از میان رفته است؟ آیا میتوان یکی از دلایل بروز این شرایط را افزایش مهاجرتهای ناشی از جنگ و توسعۀ نامتوازن و ساختوسازهای بیمبنا پس از آن دوران دانست؟
بله، جابجاییهای جمعیتی به دلایل اقتصادی و اجتماعی، جنگ، سایر عوامل سیاسی و حتی بحث شغل و مسائل مشابه، میتواند روی هویتهای جمعی و کمتاثیر کردنِ آنها تاثیر بگذارد و این مسئله در جای خودش قابل تأمل است. در شهرهایی مثل اصفهان، تبریز، مشهد، شیراز و جاهای دیگری که سوابق تاریخی و پایههای عمیق شهرنشینی داشتهاند، هرچند جمعیتشان در دوران معاصر چندبرابر شده ولی همین بنیانهای تاریخی شهرنشینی، جمعیتهای جدید را نیز در چارچوب خود حل کرده است.
پس ما شاهد انتقال هویت از جامعۀ میزبان به جمعیت مهاجران و ادغام آنها در یکدیگر هستیم. درنتیجه، شاکلههای اصلی شهرنشینی و هویت محلی تا حد زیادی در این شهرها وجود دارد و باقی مانده است. اما اگر ما در تاریخچۀ تهران یک بررسی دقیق کنیم میبینیم که در این شهر نوپا، مسائل دیگری هم دخیل بودهاند. تهران خیلی سابقۀ شهری نداشته و تنها از دویست و چندسال پیش، همزمان با دورۀ قاجار در ایران اهمیت پیدا کرده، اما در همین دوران نسبتاً کوتاه نیز ما اشکال گوناگونی از شهرنشینی را تجربه کردهایم. مثلا شما اگر چهل سال پیش در تهران میگشتید، میدیدید که مهاجران، هر کدام
بخش مشخصی از شهر را به خودشان اختصاص دادهاند و تقریبا هویتهای جمعی مبدأ مهاجرت را در اینجا احیا کرده و تداوم بخشیدهاند. در تهرانِ چهل سال پیش هم ما محلۀ کاشانیها را داریم که حتی حسینیۀ خاص خودشان را دارد، محلۀ شهرستانکیها، محلۀ اصفهانیها، محلۀ تبریزیها و سایر محلات به همین ترتیب. پس تهرانِ چهل، پنجاه سال پیش تقریبا تهرانی است که در آن هویتهای محلهای وجود دارد منتهی تقریبا مینیاتوری از کشور است. هر بخشی از تهران یک هویت جداگانهای دارد، در عین حال که این هویتهای متکثر در یک هویت بزرگتری به اسم شهر تهران ادغام شدهاند.
اتفاقی که در سالهای پس از آن افتاد این بود که متاسفانه عدهای سودجو و رانتخوار با اتکاء به قدرت مرکزی آمدند و سعی کردند بورسبازی زمین و ملک راه بیاندازند. اقدامی که در نتیجۀ آن، این هویتهای جمعی دچار زیانهای جبرانناپذیری شدند. سودجویان در بیرون این شهر، زمینهای بایری که وجود داشت را به شیوههای نامشروع در اختیار گرفتند، قیمت زمینی که ثمن بخس بود را با پولهای کلانی که به جیب زدند، بالا بردند، با ابزارهای مختلف موج خرید و فروش زمین، ملک و ساختوساز بهراه انداختند و عملاً باعث شدند نسلهای جدیدتر افرادی که در محلههای مختلف
زندگی میکردند را به این مناطق تازهساز سوق دهند.
اینها مناطقی بودند که حالت شهرکی داشتند و آن هویتهای جمعی محلات سابق نمیتوانست در آنها استمرار پیدا کند. درنتیجه مثلا در هر شهرک تعدادی از محلۀ کاشانیها، تعدادی از محلۀ شهرستانکیها، تعدادی از محلۀ تبریزیها، تعدادی از محلۀ اصفهانیها و … در مناطق مسکونی مختلف همه با یکدیگر همزیست شدند اما در نهایت همگی ساکنانی بیهویت بودند. اینجا جایی است که افراد بر اساس ناشناختگی اهمیت پیدا میکنند. یعنی شما در اینجا به همان میزان که ناشناخته باشید، بیگانه باشید، کاری به کار کسی دیگر نداشته و بیهویت باشید، دارای اعتبار هستید. اینجا دیگر
اعتبار بر اساس وابستگی شما به جمع تعریف نمیشود، اعتبار به این است که شما کاری به کار کسی نداشته باشید.
یعنی ما از چهل سال پیش به اینسو، رفتیم به سراغ ساختِ شهرکهایی بیدفاع متشکل از شهرکنشینانی بیهویت و بیگانه…
دقیقاً. همین حالا که ببینید؛ شهرکهای مسکونی ما اغلب چنین وضعی دارند. همسایه از همسایه خبر ندارد، شما به عنوان یک شهرکنشین، کاری به کار کسی ندارید. حتی اگر کسی در همسایگیتان بمیرد، به شما ارتباطی پیدا نمیکند. در اینجا ارزش شما به این است که کاری نداشته باشید در همسایگیتان یا در محلهتان چه میگذرد. بنابراین عملاً و به تدریج مکانهایی در شهر گسترش و اهمیت پیدا کرد که بیهویت بودند و افراد در آنها کاملاً احساس انزوا و غریبگی داشتند. در این جاها غریبگی عنصر اصلی به حساب میآید.
ادارۀ این شهر چه تفاوتهایی با ادارۀ شهری با محلات منسجم داشت؟ مدیران شهری چه تمهیداتی برای ادارۀ این شهر اندیشیدند؟
شاید جالب باشد که بگویم این پدیدۀ بیهویتی مدیران شهری را خوشحال کرد و آنان را به فکر انداخت که همین مدل را در مکانهای دیگری که هنوز هویت داشتند نیز اجرا کنند. همین موضوع بود که پروژههای جدیدی تحت عنوان بازسازی بافتهای فرسوده و امثال اینها را به صحنه آورد و مسیر آنها را برای دستاندازی و حرکت به سمت مناطق مرکزی هموار کرد. در ادامه، در این مناطق نیز پروسههای تجمیع، بیهویتکردن و ترویج آپارتماننشینی جدید را توسعه و در دستور کار قرار دادند.
یعنی به نظر شما این اقدامات به قصد از میان بردنِ هویتهای محلی و بهصورت هدفمند انجام شده است؟
خواه ناخواه یک مدیر همیشه میخواهد بالاترین اقتدار را داشته باشد و برای تحقق این امر باید هرگونه واکنش احتمالی که نسبت به رفتارش وجود دارد را از بین برود. وقتی با یک محلۀ باهویت روبرو باشید، نسبت به اِعمال سیاستهای شما واکنش نشان میدهد و در هر موضوع جمعی وجود دارد که با شما مواجه میشود و اگر فردا، بخواهید هر کاری در این محله بکنید، با یک واکنش جمعی روبرو میشوید. مثلا همین مدتی پیش در شهرک اکباتان شهرداری میخواست محلی را به یک سازمان نظامی اختصاص دهد که در طرحهای تفصیلی این شهرک، در زمرۀ فضای سبز اکباتان بود. اکباتان از معدود مناطقی است که با
گذر سالها و به دلیل ساخت و ترکیب خاصی که در آن ایجاد شده، حالت محلی به خود گرفته است. درنتیجه مردم این محله به این تصمیم نادرست واکنش نشان دادند و نهایتاً مدیریت مرکزی شهر را به عقب راندند. مطمئناً مدیران شهری در مواجهه با این شرایط احساس بدی بهشان دست داد که ما میخواهیم کاری انجام بدهیم و نمیگذارند.
بنابراین طبیعی است که برای مدیران شهری و سازمانی، اقتدار به این معناست که جامعه از هر نوع هستی ساقط شود. یعنی آدمها کاری نداشته باشند که دارد سر محله و ملکشان چه میآید و تنها در حد همان چهاردیواری مسکونی خودشان صاحباختیار باشند. طبیعی هم هست، در شهری که اصلا هیچ هویت جمعی در آن وجود نداشته باشد، شما راحتتر میتوانید شهر را بفروشید، میتوانید هر مکانی را مصادره کنید و در حریم دیگران هم وارد شوید. مثلا در محل زندگی من، ناگهان و یک شبه همۀ درختانِ یک باغ چند جریبی قطع میشوند و فردایش همانجا کنار هم ساختمانهای هشت طبقه بالا میرود. به
عبارتی، شما هر روز فقط شاهدید که دارد چه بلایی سر محل زندگیتان میآید اما چون روحیه جمعی و هویت جمعی شما از بین رفته، به هیچ نحوی نمیتوانید جلوی این روند را بگیرید. این شرایط کشوری است که در آن حیات اجتماعی از رونق افتاده و به تجمع افرادی بیدفاع تبدیل شده است.
در حقیقت این یک زنجیرۀ به هم پیوسته است. وقتی هویتهای جمعی از بین میرود، جامعۀ بیهویتی داریم که به سادگی تبدیل به جامعۀ بیدفاع میشود و آن جامعۀ بیدفاع نمیتواند از حریمهایش دفاع کند…
بله، و شما به عنوان مدیر شهری میتوانید با این جامعه هر کاری بکنید، بنابراین مدیران شهری اتفاقاً خوشحالند چون هویتهایی که میتوانست در مقابل برنامههایشان مقاومت کند در خیلی از جاها دیگر وجود ندارد، و حتی محلات قدیمیتری که هویت داشتند را منهدم کردهاند و به عبارت دیگر به راحتی شهر شما را میفروشند، در شیوۀ زیست شما مداخله میکنند و بدون هیچ مزاحمتی هر کاری که میخواهند انجام میدهند.
در چنین شهری که هیچ منبع مقاومتی در برابر تغییرات وجود ندارد، حریمها هم محترم نیست. از حریم محیطزیست گرفته تا حتی، حریمِ پیادهرو. هرچند مثلا در شهر تهران اخیراً کارهایی از جنس ساختِ پیادهراه و زیرگذر عابرپیاده و امثال اینها شروع شده است…
این پروژهها هم بیشتر برای بستن دهان منتقدان اجرا میشود. چرا؟ برای اینکه نقطۀ نقضی وجود داشته باشد که اگر کسی گفت به این حریمها تجاوز شده بگویند نه، ما چنین کارهایی هم کردهایم.
در چنین شهری که نه حریمی وجود دارد، نه هویت و نه قدرت مقاومتی در برابر تغییرات، ما چگونه میتوانیم شرایط را به ماقبل این تغییرات بازگردانیم. چگونه میتوان کالاییشدن شهر را متوقف کرد، هویتهای ازدسترفته را احیا و حریمهای پیشین را بازسازی و از آنچه باقیمانده حراست کرد؟ راه برگشتِ این مسیر اشتباهی که آمدهایم، چیست؟
راه برگشت همان راه رفت است. بلایی که سر کشور و شهرها از منظر حریمها آمده امروز دیگر مدام در خبرها هست؛ حریم جاده، حریم جنگل، حریم دریا، حریم رودخانه. هیچ حریمی در امان نمانده است. مثلا در گردنۀ حیران میبینید که هرجا دلشان خواسته ساختمان ساختهاند. در سواحل و حریم دریا هر کاری که خواستهاند کردهاند. در سیلهای اخیر نتایجش را دیدیم که چگونه ساختوساز در حریم رودخانهها با تبانی شهرداری و مدیریت محلی، حادثهآفرین شد.
به عبارت دیگر، رفتار سوء مدیریت شهری با منافع فردفردِ مدیران و ذینفعان تمزیج شده و هرچند با منافع گروهیشان در تضاد است اما الان چون همه تبدیل به فرد شدهاند میگویند چه بهتر، من پول بیشتری به جیب میزنم، اما اینکه در آینده امنیت خودشان از بین میرود، در آینده ممکن است اتفاقاتی رخ دهد و همه چیزشان نابود شود را در نظر نمیگیرند. در این شرایط تنها «دم غنیمت است» و لحظهای به مسائل نگریسته میشود، درحالی که عقل جمعی یک عقل درازمدت بود که به حیات افراد از زاویۀ دیگری مینگریست. اما متاسفانه چون عقل جمعی از مدیریت شهری ما رخت بربسته،
آدمها تبدیل به فرد شدهاند و منافع مدیریت کشور با این فردگرایی افراطی تمزیج شده، بنابراین اراده و قصدی دیده نمیشود که بخواهد از این وضع خارجمان کند.
شهروندان چطور میتوانند خودشان را از این شرایط رها کنند؟
راه مستقلی وجود ندارد. ما نیز همگی درگیر این شرایط آلوده شدهایم. به عبارتی ما همگی عقل جمعی را به کناری نهادهایم، بر شاخ نشستهایم و داریم بُن میبریم. این مسیری است که در کشور ما طی میشود و متاسفانه همه از آن خوشحالند. نه به صورت جمعی، چون جمع اگر دور هم بنشینند و همفکری کنند متوجه این میشوند که چه اتفاقی رخ داده و فردا محیط زیست چه انتقام سختی از ما خواهد گرفت. عقل جمعی به شما حکم میکند که باید در یک محیط زیست پایدار و یک شهر پایدار زندگی کنید.
در شرایطی زندگی کنید که قدرت تداوم داشته باشد. ولی الان اینگونه نیست. به همین دلیل من میگویم ما در شرایطی هستیم و به گونهای میاندیشیم که ظاهراً دلیلی وجود ندارد که مسیر آمده را برگردیم. در واقع عقل فردی حکم میکند که الان را بچسب. اگر هم نگران آینده شدی، رها کن و به جای دیگری مهاجرت کن. شرایط تغییر نمیکند مگر اینکه عملاً همه با بحرانِ نهایی روبرو بشویم. چون هنوز میگوییم موعدش نرسیده است. هنوز که آب داریم، میخوریم، هنوز محیط زیست تماماً از بین نرفته، پس همچنان به تخریب و آلودهکردنش ادامه میدهیم. آنها که متمول هستند هم با خودشان
میگویند، هرچه شد در نهایت مملکت را میگذاریم و میرویم یک کشور دیگر.
ولی شما خودتان در خلال سخن مثالی زدید که همین اواخر، خلاف جریان آب، مقاومتی در محلۀ اکباتان پیدا، و مانع از وقوع فاجعهای تازه شد. این پویشها را که از قضا اینجا نتیجه هم گرفته، چگونه ارزیابی میکنید؟ چطور میتوان این هستهها را تقویت کرد؟
متاسفانه این مقاومتها نیز در مسیر شکستن است. مسئولان شهری عملاً دارند با افتتاح هایپراستار و مالهای عظیم، اکباتان را هم نابود میکنند. اکباتان در قدیم بازارچههای محلی داشت که میتوانست به آن شهرک، هویتهای جمعی و محلی بدهد، اگرچه ساختمانهایش همه مدرن هستند، اما بازارچههایی داشت که آدمها میتوانستند همدیگر را پیدا کنند. یا در آن یک فضای سبزی بود که آدمها میتوانستند و البته هنوز هم میتوانند راجع به مسائل آپارتمانشان، محیط و شهرکشان با هم درددل و گفتوگو کنند.
درواقع الان برنامهریزی شهری دارد به این سمت میرود که این بازارچههای محلی جمع شود و از بین برود. جمعشدنش هم به این صورت است که اگر شما یک هایپراستار و مالِ بزرگ بزنید که تنوع محصول بیشتر و قیمتهای پایینتر داشته باشد؛ و عملاً منافع فردی افراد را تحریک کنید که برای خرید یک مقدار ارزانتر به آنجاها بروند، کمکم بازارچههای محلی هم از اعتبار میافتند. وقتی از اعتبار افتادند، و کمکم آن فضاهای سبز هم درشان مناقشه شود، اکباتان هم تبدیل میشود به جایی همچون مناطق دیگر و مدیریت شهری حالا میتواند هر کاری خواست در آنجا هم بکند. الان
متاسفانه در کشور ما تمام نیروها برای گسیختگی به جریان افتادهاند، هم مدیران تمام نیروهایشان برای گسیختگی بسیج شدهاند، هم متاسفانه خودِ افراد نیروهایشان در جهت گسیختگی است. متاسفانه از این جهات ما داریم به جای خطرناکی میرسیم.
آقای دکتر، شما در جایگاه مهم مشاوره به دولت هستید. اگر شما به این سادگی در برابر حرکت به سمتِ ناکجاآباد دست تسلیم بالا ببرید از شهروندانِ بیدفاع چه انتظاری داشته باشیم؟
یک نویسندۀ مشهور میگوید: من زمانی خطر جنگ را حس خواهم کرد که گلولهای پنجرۀ اتاق مرا بشکند. ما هنوز به آنجا نرسیدهایم. تا به آنجا نرسیم این روند به همین شکل ادامه خواهد یافت. تا به آنجا نرسیم که کمآبی عاجزمان کند، تا به آنجا نرسیم که این بیگانگی اجتماعی در شهرها به قدری آسیبهای اجتماعی را دامن بزند که امنیت فردی و خانوادگی ما نیز سلب شود، تا آن حدی که نزاع میانِ ما بر سر آب و خیلی چیزهای دیگر جدی شود، تا زمانی که مدیران کشور احساس نکنند که دیگر نمیتوانند کاری بکنند چون نه پول دارند و نه عّده و عُدّه دارند، این روند ادامه خواهد یافت. این سرنوشت
جامعهای است که عقل جمعی از آن بیرون رفته است. همه درگیر منافع آنی و فردی خودشان هستند. من که نمیخواهم شما را فریب دهم که در شرایط فعلی، فلان کار را میتوان انجام داد تا شما بگویید خب پس برویم و همه چیز را حل کنیم.
من الان خیلی صریح میگویم که الان نمیشود کاری کرد. زمانی که منافع فردی ما با بحران مواجه شود و مدیران شهری ما بفهمند که هیچکس را ندارند تا با تکیه بر او هر کاری که دلشان میخواهد انجام دهند، آن موقع زمان بازگشت است. آن موقع زمانی است که میتوانیم به سمت عقل جمعی بازگردیم. زمانی که بپذیریم انسان موجودی است که باید با همکاریهای اجتماعی محیطش را بسازد و بر مشکلات غلبه کند. انسان اگر زیست اجتماعی نداشته باشد هیچ کاری نمیتواند بکند. در این شرایط هیچ چیزی اعتبار ندارد. در جامعهای که فردیت به صورت افرادی گسترش پیدا کند، حتی پول هم از اعتبار میافتد.
همه چیز از اعتبار میافتد. آن چیزی که همۀ اینها را معتبر میکند وجود نهادهای اجتماعی قدرتمند است. دولت هم باید یک نهاد اجتماعی باشد.
الان دولتها هنوز تا حدودی، مایهای از زیست اجتماعی را دارند که میتوانند اِعمال قدرت کنند. اگر دولتها هم به مجموعۀ افرادی تبدیل شدند که هویتهای فردیشان بر هویت جمعیشان بچربد، اگر سازمانی میانشان وجود نداشته باشد و نهاد دولت تنها منبعی برای حقوق دادن به این افراد و فاقدِ هویت جمعی باشد، درنتیجه این دولت دیگر هیچ کاری نمیتواند بکند و هیچ تصمیمی را نمیتواند به اجرا برساند. اینجاست که میبینیم اگر جامعه نباشد هیچ چیز هویت ندارد. هیچ سازمانی هویت ندارد.
متاسفانه ما در کشوری زندگی میکنیم که آنقدر هویتهای جمعیاش فروپاشیده و از بین رفته است که ما فقط یک سری خانه، ساختمان، خیابان و اتومبیل داریم. جامعۀ ایران کجاست؟ نسل جدید باید نسبت به کدام مولفۀ جمعی ایران حساس و مقید شوند؟ کدام هویت جمعی باقی مانده که دور آن جمع شویم؟ شهروندان پایتخت ما نمیتوانند بگویند «من تهرانیام.» اگر هم بگویند منظورشان این است که من متعلق یا متولد این جغرافیا هستم، نه به این عنوان که من متعلق به شهری به نام تهران هستم که یک هویت و فرهنگ ویژهای دارد. در چنین وضعیتی امیدواری بیجا نباید داشت. هویت فردی ما باید با
دیوارۀ سخت مسائل و مشکلات برخورد کند تا برای رفع این بحرانها به همکاری جمعی روی آوریم.
آقای دکتر! اینکه ما در بحران بخواهیم در مقابل روند تخریب بایستیم عامتر است و همۀ افراد را تقریبا دربرمیگیرد. چه آگاهان، چه ناآگاهان و چه حتی بیسوادان وقتی در وضعیت خطر و بحران نهایی قرار بگیرند به فکر فرار از وضعیتشان خواهند بود. ولی پرسش این است در شرایط فعلی که برخی گروههای آگاهتر و باصطلاح مرجع مثل دانشگاهیان و فعالان مدنی زودتر به نتیجه رسیدهاند، پیش از رسیدن به اوج بحران چه وظیفهای دارند؟ تشکلسازی و فعالیت مدنی در حوزههای محیط زیستی و شهری و … نمیتواند به بهبود این وضعیت کمک کند؟
شما اشاره میکنید به گروههای مرجع. این گروههای مرجع، مرجع برای چه کسانی هستند؟ گروههای مرجع در حال از بین رفتن هستند. شاید بگویید اساتید دانشگاه. اما اغلب استادان دانشگاه هم امروز درگیر منافع شخصی خودشان هستند که چند واحد بیشتر بگیرند، کلاسها را از هم بستانند و حتی با همکارانشان هم در حال رقابت هستند و … ما همۀ گروههای مرجع خودمان را از اعتبار ساقط کردهایم. کسانی که نزد مردم مهم بودند، و ممکن بود مردم از آنان حرفشنوی داشته باشند را از کار انداختهایم.
استاد دانشگاه ما دیگر برای مردم مهم نیست. الان اگر از مردم نظرخواهی کنید سخن یک ورزشکار یا یک هنرپیشۀ سینما برایشان مهمتر است. اینها بیشتر اعتبار دارند. اهل فکر و اندیشۀ شما اعتبار ندارند چون یکدیگر را تخطئه کردهاند، به هم انگ زدهاند و همدیگر را از اعتبار انداختهاند. اگر از من بپرسند مشکلات ما چگونه حل میشود، میگویم نه از مسیر تقابل، که از مسیر توافق میان همان افرادی که شما به آنان گروههای مرجع یا نخبگان میگویید. در حقیقت نقطۀ آغاز تحول و دگرگونی در جامعه و بازگرداندن حیات جمعی به آن این است که آن حیات جمعی ابتدا در میان خودِ نخبگان
ایجاد شود. چطور است که شما وقتی احساس میکنید پدر، فرزند یا مادر یک خانوادهاید، دنبال کلاه سر هم گذاشتن نیستید، تنها به دنبال این هستید که وظایفتان را انجام دهید و به یکدیگر متعهد باشید.
برای اینکه میدانید اگر خلاف این اتفاق بیفتد، شیرازۀ خانواده از هم میپاشد. وقتی آن خانواده شیرازهاش ازهم بپاشد، هیچکس امنیت نخواهد داشت. بنابراین همگی به یک امر جمعی اعتماد میکنید، متعهد هستید و نتیجۀ این میشود یک خانوادۀ درست و اصولی. حالا فرض کنید که در خانواده به هر دلیلی بیاعتمادی رخنه کرده باشد، مثلا مرد یا زنی به همسرش خیانت کرده باشد یا کارهایی کند که مطابق شئونات آن خانواده نیست. به تدریج خودِ این باعث ورود فساد به ارکانِ دیگرِ خانواده خواهد شد، اموال آن خانواده به غارت خواهد رفت، چون هر کسی این قدرت و جسارت را مییابد که به آن
دستدرازی کند. بنابراین تمام نظم، دارایی و سرمایۀ اجتماعی و اقتصادی آن خانواده به بادِ فنا خواهد رفت.
الان در شهر هم همینطور است یعنی وقتی که افراد در این شهر زندگی کنند اما احساس شهروندبودن نکنند، احساس محلیبودن نکنند و نوعی بیاعتمادی حاکم باشد هر کسی درگیر منافع شخصی خودش خواهد شد و فساد به مراودات شهری راه پیدا میکند. من به عنوان یک کارمند معمولی هر کاری که بخواهم میکنم، آن راننده تاکسی هر کاری بخواهد میکند، افراد قدرتمندتر هم به فراخور موقعیت و توانشان در جهت منافع شخصی خود هرآنچه از دستشان برآید مضایقه نخواهند کرد. یعنی هر کسی به سهم خود در این گسیختگی فعال است و مشارکت میکند. بلعکس در شرایطی که این شهر هویت، انسجام، و ارتباط مستمر
میان شهروندانی دارد که هویتهای محلی مبنای تعاملشان قرار میگیرد، همه در صدد تقویت این شهر خواهند بود.
مثلا شما نگاه کنید؛ در روزهایی که شرایط جمعی در کشور وجود دارد، مثل روزهای عزاداری محرم، هر کسی به نوبۀ خودش چیزی وسط میگذارد تا مراسم عظیمی شکل گیرد که همه از آن منتفع میشوند. ولی وقتی این فضای تعاملی از بین برود، بلعکس، هر کسی ممکن است برای نیل به اهداف شخصی خودش آسیبی به فضای کلی برساند. بنابراین فساد هم یکی از محصولات جامعۀ ازهمگسیخته است.
یکی از محصولات کالاییشدن در این جامعۀ ازهمگسیخته، خودِ قوانین شهری است. ما میگوییم زندگی در جامعهای که هویت جمعی داشته باشد قواعدی دارد که شهر بر اساس آن قواعد اداره میشود. اما الان در همین شهری که ما زندگی میکنیم میگویند حدود ۷۰ درصد درآمد شهر، از محل شهرفروشی تامین میشود. که بخش زیادی از آن شهرفروشی قانونی است. این نشان میدهد که ما با ساختار اداریای مواجهیم که بر اساس منافع بلندمدت شهر طراحی نشده است بنابراین قواعد و قوانین آن نیز به ضرر شهر اجرا میشود. چه اتفاقی در جامعۀ ما افتاده که ناهنجاریهایی که به آیندۀ شهر
آسیب میرساند، به هنجار، قاعده و حتی قانون تبدیل شده است؟
قانون در بُعدِ جامعهشناختی محصول یک توافق جمعی است. قواعد فراوانی در جامعه جریان دارند که محصول یک توافق جمعی هستند که ما در یک زیست مشترک به آنها رسیدهایم، مفیدند و رعایتشان میکنیم. الزامی هم پُشتشان نیست. الزامش همان زندگی جمعی است چراکه شما اگر رعایت نکنید طرد میشوید. کسی نمیآید شما را زندانی کند اما اگر این توافق را زیرپا بگذارید، با بیمهری و طرد جامعه روبرو میشوید. این توافقات قبلاً شکلی عُرفی داشته، بعدها شرایط به سمتی رفت که بعضی از این عرفها را تبدیل به قانون کنند و ضمانتهای اجرایی دیگری هم برایش فراهم آورند، اما
درنهایت، ریشه و بنیان این قوانین باید از متن خودِ جامعه جوشیده باشد.
اگر از متن جامعه نجوشیده و از ضرورتهای درون جامعه حاصل نشده باشد، ضمانت اجرایی قوی نخواهد داشت. بنابراین هرآن ممکن است منسوخ شود، حتی توسط خودِ قانونگذار یا مجری قانون. یعنی خودِ قانونگذار یا مجری قانون گاهی اوقات میبیند که انگار کسی برایش اجرای قانون مهم نیست، درنتیجه او نیز از تخلفات میگذرد. مانند یک پلیس متخلفی که خیلی راحت با دریافت پول، جریمۀ شما را میبخشد. هم شما خوشحالید، هم او. یعنی به اتفاق، قاعدهای که محصول توافق جمعی است را زیر پا میگذارید اما چون وجدان جمعی وجود ندارد، هم شما رضا میدهی که پول بدهی، هم او رضا میدهد که قانون
را نادیده بگیرد.
بر سر قوانینی که پشت آنها وجدان جمعی وجود نداشته باشد، خیلی راحت مصالحه میشود، در نتیجه شهرداری، زمیندار و بسازبفروش به یک توافق بر سر منافع خودشان میرسند. زمیندار میگوید ما تراکمی را میخریم و کلی پول از آن درمیآوریم، هم به نفع ماست، هم به نفع شهرداری. اینکه به نفع عموم مردم هست یا نه، مهم نیست، چون وجدان جمعی وجود ندارد. در مورد تراکم نیز ممکن است اصل تراکم را نتوانیم زیر سوال ببریم، شاید کلمۀ حقی بوده، اما یُرادُ بهالباطل. در شهرهای امروز یک راه برای زیستن، استفاده از تراکم است.
اما این تراکمفروشی باید مطابق قواعدی باشد. اگر در یک محلۀ قدیمی، واحدهای ۲۰، ۳۰ متری کنار هم قرار دارند، باید تجمیع شوند، بدونِ اینکه سازمان اجتماعیشان مخدوش شود، در یک تراکم منطقی به ساختو ساز دست بزنند، چرا؟ برای اینکه کوچههایشان عریضتر و خدماترسانی به ساکنان محله بهتر شود. مشکل از جایی آغاز میشود که شما بیایید این کلمۀ حق را تبدیل به ابزاری کنید که هرجا دلتان خواست از آن سوءاستفاده کنید و وقتی میبینید جامعه عکسالعملی نشان نمیدهد، مرتب در این مسیر پیشروی کنید. درنتیجه، اقدامی که قرار بوده به کمک حیات شهری بیاید، سایر قواعد،
نظامات و حیات شهری را از بین میبرد و به عنصری ضد حیات جمعی تبدیل میشود.