◄ از امیرکبیر تا شیخ شجاع
وبلاگ محسن رنانی-دو سالی است که مطالعاتم را به موضوع «کودکی و توسعه» چرخاندهام، چرا که دریافتهام که بذر توسعهی هر جامعهای در کودکیِ مردمانش کاشته میشود. از آن پس هر چه بیشتر خواندهام باورم به این مساله بیشتر شده است.
وبلاگ محسن رنانی-دو سالی است که مطالعاتم را به موضوع «کودکی و توسعه» چرخاندهام، چرا که دریافتهام که بذر توسعهی هر جامعهای در کودکیِ مردمانش کاشته میشود. از آن پس هر چه بیشتر خواندهام باورم به این مساله بیشتر شده است. اکنون به جِدّ معتقدم ما ملتی هستیم که در کودکی متوقف شدهایم. یعنی چون به توانمندسازی کودکانمان بیتوجه بودهایم، و اصولاً، هم از طرف خانواده و هم از طرف حکومتها، کودکی ما به بازی گرفته شده است، آنگاه تواناییهایمان در حد کودکی باقی مانده است و اکنون که بزرگ شدهایم جامعهای هستیم که همچنان رفتار کودکانهای داریم. همانگونه که کودک با یک آبنبات شاد میشود، ما نیز با منافع اندکی راضی و به وعدههای سادهای فریفته میشویم. صبور نیستیم، گفتوگو نمیدانیم و به اندک اختلافی یا قهر میکنیم یا بازی را به هم میزنیم.
بهترین شاخص کودکی یک جامعه، رفتار سیاستمداران آن جامعه است. سیاستمداران معمولاً افرادی هستند که دارای «هوش اجتماعی» و «توانایی ارتباطی» بالاتر از سطح متوسط جامعه خود هستند. پس نگاه به خلقیات و رفتار سیاستمداران یک جامعه میتواند به ما نشان دهد که آن جامعه در چه مرحلهای از بلوغ تاریخی خود است. این سخن امیرمومنان که میفرماید «هر ملتی شایسته همان حکومتی است که بر او حکم میراند» و این سخن پیامبر اکرم که فرمود «هر طور باشید همانگونه بر شما حکومت میشود» سخنی است که با معیارهای علوم امروزین نیز دقیق است. در واقع میتوان گفت «سیاستمداران هر جامعه، عصارهی فضایل آن جامعه اند».
یکی از اصلیترین مولفههای بلوغ عقلانی و روحی، چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی، «توانایی گفتوگو» است. در واقع معتقدم بدون تقویت این توانایی در یک جامعه، آرزوی توسعه آرزویی محال است. اقتصاددانان توسعه برای «شرایط آستانهای توسعه»، یعنی شرایطی که تا در جامعهای محقق نشود اصولاً موتور توسعه روشن نخواهد شد و قطار یک جامعه روی ریل توسعه قرار نخواهد گرفت، ویژگیهای متعددی ذکر کردهاند. وقتی به این شرایط نگاه میکنیم درمییابیم که همه آنها نیازمند وجود یک مهارت اصلی در جامعه است و آن «مهارت گفتگو» است.
و مرادم از گفتوگو، حرف زدن یا «اختلاط» نیست. گفتوگو، مجادله و مناظره و بحث هم نیست. گفتوگو یک دادوستد زاینده، اخلاقی، عقلانی و همسطح است. گفتوگو عین وقتی است که خریدار و فروشنده برای معامله و مبادله کالایی که نیاز دارند، روبهروی هم میایستند و درباره آن کالا صحبت میکنند. در مبادله، هر دو طرف احساس میکنند که از این مبادله منتفع میشوند، وگرنه هیچگاه وارد مبادله نمیشدند. در مبادله، هر کدام از طرفین احساس میکند طرف مقابل چیزی دارد که اگر از او بگیرد به دردش میخورد و منتفع میشود. در مبادله پیشداوری نمیکنیم، کالا را میگیریم و وارسی میکنیم، اگر سالم و استاندارد بود مبادله انجام میشود. در مبادله حاضریم در برابر چیزی که میستانیم چیزی بدهیم. در مبادله موقعیتهای علمی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی طرفین اثری ندارد، یعنی تا زمانی که درباره خریدوفروش آن کالا با هم صحبت میکنند گویی هر دو همسطح هستند. و در پایانِ مبادله، هر دو طرف راضی از یکدیگر جدا میشوند.
گفتوگو یک توانایی محوری برای مبادله اندیشهها است که در آن هر طرف باید دستکم ده ویژگی داشته باشد تا در پایان، هر دو طرف از گفتوگو راضی باشند. این تواناییها عبارتند از: توانایی گوش دادن فعال (فقط نشنویم بلکه عمیقاً گوش بدهیم)؛ توانایی سخن گفتن محترمانه؛ توانایی ابراز خویش یا سخنگفتن صادقانه (صاف و رو راست و بدون پیچیدگی سخن گفتن)؛ توانایی پذیرندگی و آموزندگی (به مثابه یک فرد عالم که نیازی به یادگیری از دیگران ندارد وارد گفتوگو نشویم)؛ توانایی داشتن ذهنی گشوده و باز نسبت به دیدگاه دیگران (حق را در انحصار خودمان ندانیم)؛ توانایی صبر در شنیدن و آرامش در بیان نظر؛ توانایی تعلیق ذهنی (گوش دادن بدون پیشداوری و توقف موقت دادن به باورهای قبلیمان)؛ توانایی همدلی و جانبداری سازنده (به طرف مقابل فرصت و آرامش بدهیم تا مقصودش را به اندازه کافی توضیح بدهد)؛ توانایی جویندگی (همواره در جستوجوی دانستن بیشتر باشیم)؛ و توانایی ناظر بودن (خودآگاه بودن در طول گفتوگو، خود را فریب ندادن، بر پچپچهای درونی غلبه کردن و ...).
متاسفانه این ویژگیها چیزی نیستند که هر گاه اراده کنیم آنها را کسب کنیم. این ویژگیها باید از کودکی و در فرایند آموزش، در وجود افراد جایگیر و درونی و به یک عادت رفتاری تبدیل شود. و فراموش نکنیم که هر گاه در فرد یا جامعهای توانایی گفتوگو شکل نگیرد بستری مناسب برای پدیداری دیکتاتوری فراهم آمده است. اگر ما در خانه و کارخانه و حکومت دیکتاتوری میکنیم، به این علت است که در خانه و کارخانه و حکومت، توانایی گفتوگو نداریم.
اکنون میگویم اصلیترین معضل اجتماعی که مانع مهمی برای شکلگیری شرایط آستانهای توسعه در کشور ما شده است و باعث شده که ما حتی نتوانیم از سایر مواهب و فرصتهای تاریخی مان (مثل نفت، انقلاب و ...) نیز برای توسعه بهره ببریم، همین ناتوانی در گفتوگو است. و این ناتوانی در گفتوگو در سیاستمداران ما شدیداً مشهود است. و البته این ناکامیها و شورشها و نهضتها و جنبشها و انقلابهایی که ما در دوران پس از مشروطیت داشتهایم نیز حاصل همین ناتوانی در گفتوگو بوده است. اگر ما در گفتوگو توانمند بودیم شاید نیاز به انقلاب مشروطیت و کودتای رضاخان و نهضت ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی و جنبش دوم خرداد و جنبش سبز نمیبود؛ و احتمالاً جنگ تحمیلی هم بهوجود نمیآمد. خسارتهای ناشی از این تحولات گریبان جامعه امروز ما را گرفته است و نسلهای بعدی را هم درگیر خواهد کرد. بنابراین ناتوانی سیاستمداران ما در گفتوگو البته مختص امروز و دیروز نیست و کل دوران پس از مشروطیت (عصر ورود ایران به دنیای مدرن) را در بر میگیرد.
ما ملت ایران از ناتوانی رهبرانمان در گفتوگو، خسارتهای تاریخی فراوانی دیدهایم و تاریخ را پیدرپی تکرار کردهایم. همین ناتوانی در گفتوگو بوده است که حتی مانع انتقال تجربههای تاریخی به نسلهای بعدی نیز شده است. این یک طنز تاریخی است که در این چهار دهه حتی یک مورد نداشتهایم که یک مقام سیاسی برجسته در ایران به خاطر اشتباهاتش از مردم عذر خواهی کرده یا استعفا داده باشد.
این را مقایسه کنید با رفتار همین ترامپ پوپولیست که مضحکهی عام و خاص است؛ به محض این که در قضیه اهانت به زنان متوجه شد که افکار عمومی رنجیده است، در یک پیام ویدئویی کوتاه چنان عذرخواهی کرد که فضا را به نفع خود تغییر داد. توانایی پوزشخواهی، یکی از توانایی های منتج از توانایی گفتوگوست. فقط دیکتاتورها و کسانی که توانایی گفتوگو ندارند توانایی پوزش خواهی ندارند.
اکنون اجازه بدهید تا از امیرکبیر به عنوان سلسله جنبان ورود ایران به دنیای مدرن شروع کنیم و فهرستی از ناتوانیهای رهبران سیاسیمان برای گفتوگو را که هزینههای سنگینی برای جامعه ایران در پیداشته است مرور کنیم.
شکی نیست که امیرکبیر بنیانگذار اصلاحات حکومتی در ایران نوین است. افکار بلندی که او در سر داشت اگر عملی شده بود احتمالا ایران امروز جایگاه متفاوتی میداشت. امیر، نیکاندیش و نواندیش و جسور بود، شدیداً ضد فساد بود و افقهای بلندی را برای جامعه ما در نظر داشت. اما امیر، تندخو نیز بود. تحَکُّم و تغیُّر میکرد و با شیوه مدیریتی فردمحور خویش، اکثر درباریان را رنجانده بود. با فساد هم اگر میخواهیم مبارزه کنیم راهش دیکتاتوری نیست راهش گفتوگوست. اما امیر یک تنه و با قدرت و بیاغماض به مبارزه با فساد پرداخته بود. درباریان هم چپ و راست پیش شاه ژاژ میخاییدند و شاه را عصبی می کردند. شاه هم از دست امیر عصبانی که میشد، او را صدا نمیزد و به گفتوگوی بیپرده و جدی فرا نمیخواند، فقط گاهگاهی به امیر نیش و کنایهای می زد، امیر هم به سابقه معلمیاش برای شاه، از تحقیر یا بی اعتنایی به او ابایی نداشت و در بهترین حالت توجیهات کلی میآورد و میگذشت. و البته در چنین شرایطی رابطه شاه و امیر روز به روز تیرهتر و تیرهتر میشد تا این که صبر شاه تمام شد و به سان همهی دیکتاتورها، راه حل را در پاک کردن اصل مساله دید. و کرد آنچه نباید میکرد و نخستین تجربهی یک اصلاحطلبی شکست خورده و خونبار را برای سیاست ایران رقم زد که سایهاش در همه این سالها بود و بود و عقده اش همچنان هست و هست.
اگر شاه و امیر اندکی مهارت گفتوگو داشتند، میتوانستند بر سر پیچیده ترین مسائل مملکتی هم راهکاری کم هزینه برای خودشان و برای جامعه بیابند. اگر ناصرالدین شاه مهارت گفتوگو را از خود امیرکبیر (که معلم او بود) آموخته بود، به سادگی میتوانست امیر را صدا بزند و درباره نگرانیهایی که با آن روبهروست گفتوگو کند و راهکاری برای برون شد از آن بیابند. اما دریغ که مهارت گفتوگو چیزی نیست که فرد با خلعت شاهی یا قبای مرجعیت یا قپهی ارتشتاری به دست بیاورد. مهارت گفتوگو باید از دامان مادر تمرین شود و سپس در دبستان تکامل یابد و پایدار شود. و این بزرگان نداشتند این فرصت را، و به همین خاطر، فرصتهای این ملت را نیز ضایع کردند، دریغ!
مظفرالدین شاه، پادشاه ساده دل و ناتوانی بود که هم با دول خارجی کنار میآمد و هم با معارضان داخلی. صلح طلبی و تعامل او البته آگاهانه و متکی بر مهارت او در گفتوگو با دیگران نبود. بلکه چون روحیهاش درونگرا و مزاجش ضعیف بود، مدارا میکرد. در دورهی همو، امتیازات زیادی به خارجیها داده شد. صدور فرمان مشروطیت توسط او هم نه متکی بر آگاهی و اراده او که به علت همان ضعف او بود.
محمدعلی شاه نوهی پسری ناصرالدین شاه و نوه دختری امیرکبیر بود. او نیز قاعدتاً ناتوانی در گفتوگو را از هر دوی آن بزرگان به ارث برده بود و سرنوشت خاندان قاجار به همین ناتوانی محمدعلی شاه در مهارت گفتوگو گره خورد و یکسره شد. در حالی که در اسفند ۱۲۸۶ بین محمدعلی شاه از یکسو و مشروطه خواهان و نمایندگان مجلس از سویدیگر مغازلههای کتبی و شفاهی در جریان بود و شاه به علمای نجف اعلام مشروطه خواهی کرده بود، یک ترور نافرجام، شاه را به مشروطه خواهان بدگمان کرد و همین آغاز فراق شد و شاه مجلسیان را به تاجگذاریاش دعوت نکرد و سپس متمم قانون اساسی مشروطه را امضا نکرد و این فراق رفت و رفت و رفت تا با به توپ بستن مجلس پایان یافت و استبداد صغیر آغاز شد. و همهی طرفهای این بازی، ناتوان از گشودن باب مذاکره و درانداختن گفتوگویی جدی و صریح تا رسیدن به توافقاتی برای حفظ کشور از بیثباتی بودند. و همین ناتوانی دودمان قاجاران را درنوردید.
احمدشاه گرچه کودک بود که به سلطنت رسید اما از سایر اجدادش در اندیشه و گفتوگو توانمندتر بود. ولی افسوس که او در زمانهای زمام امور را به دست گرفت که دیگر زمانهی گفتوگو نبود. حاکمیت ایران عملا پارهپاره شده بود و هر یک از رهبران مشروطه بخشی از ایران را مدیریت میکردند و در مرکز نیز بازار دسیسه رواج داشت. شاه عملا کارهای نبود. رقابت روس و انگلیس هم به اوج رسیده بود و سیاست بازار مکّارهای شده بود که صدا به صدا نمیرسید.
رضا خان آمد. او نه تنها گفتوگو را نمیفهمید بلکه سواد هم نداشت. زبان او زبان تفنگ بود. و چه زبان برندهای بود آنگاه که ایران پاره پاره شده بود تا جایی که مثلا اگر شیرازی بودی برای رفتن به خوزستان باید پاسپورت میگرفتی. کشور را ظرف پنجسال جمع کرد و یکپارچه ساخت. دستمریزاد و بابت این خدمتی که به ایران کرد خدایش بیامرزاد. بعد هم اکثریت نمایندگان به تغییر سطلنت به نفع او رای دادند. چند سال اول هم اوضاع خوب بود، اما به سرعت به بیراهه رفت. چرا؟ چون بین رضاشاه و سایر بزرگان سیاست، گفتوگویی برقرار نشد. رضاشاه میخواست مملکت را آنگونه که میاندیشد به تجدد برساند. پس صدای سایرین را خفه کرد. شاید اگر رضا شاه و مدرس به عنوان رهبر اقلیت مجلس، مهارت گفتوگو داشتند و به گونهای عقلانی با هم گفتوگو کرده بودند، ایران مسیر دیگری را طی کرده بود. حتی نقل است که یکبار رضا شاه هدیهای نقدی برای مدرس فرستاد و او نپذیرفت. یعنی آن دو اگر میخواستند و میتوانستند، با گفتوگو راه دیگری را در پیش پای کشور گذاشته بودند.
شاید اگردر مجلس پنجم مشروطیت، مدرس و یاران او با جمهوریخواهان مجلس گفتوگو کرده بودند، میتوانستند طرح جمهوریت را با اصلاحاتی که دو طرف را راضی کند به تصویب برسانند و نگذارند سلطنت پهلوی جایگزین سلطنت قاجار شود. آنگاه رضا خان، به جای آن که شاه شود، رئیسجمهور شده بود. در این صورت حتی اگر مادامالعمر هم رئیسجمهور مانده بود بالاخره پس از او رئیسجمهور دیگری آمده بود و سلطنت استبدادی ادامه پیدا نمیکرد و دیگر نیازی به نهضتها و انقلابهای بعدی نبود و لاجرم کشور بسیاری از خسارتهایی که بعد از او دید را نمیدید. اما مجلسیان آنقدر در گفتوگو ناتوان بودند که برای رهایی از مناقشه بر سر طرح جمهوریت، به طرح تغییر سلطنت روی آوردند و شد آنچه نباید میشد.
خسارتهایی که ایران بواسطه کودتای ۲۸ مرداد دید نیز ناشی از آن بود که نه شاه و نه مصدق مهارت گفتوگو نداشتند. این دو هیچگاه جدی و بی پرده، صادقانه و مشفقانه با هم گفتوگو نکردند. شاه جوان بود و بیتجربه، از بزرگمرد سیاست ایران انتظار میرفت همچون یک پدر، شاه را زیر بال خود بگیرد و از او حمایت کند و با او گفتوگو کند و به او اطمینان بدهد که قصد براندازی او را ندارد و در قضیه ملی شدن نفت فقط میخواهد منافع ملت ایران را تامین کند و با مشورت خود شاه سازوکاری دراندازد که شاه باور کند که این تحول به سود او خواهد بود و به نام او تمام خواهد شد. اما مصدق بزرگ، خود نیز شازدهای قاجاری بود که تمرین گفتوگو نکرده بود. در سیاستش چنان به شتاب رفت و دست تندروان را چنان باز گذاشت که شاه باور کرد که مصدق آمده است تا دودمان او را براندازد.
اگر مصدق با شتاب کمتری پیش رفته بود، مجلس را منحل نکرده بود و با مخالفانش (چه شاه و یارانش و چه آیه الله کاشانی ویارانش) با مدارا گفتوگو کرده بود شاید مسیر سیاسی کشور ما به کودتا نمیانجامید؛ آنگاه شاید دیگر نیازی به بسته و امنیتی شدن فضای سیاسی و تاسیس ساواک نبود؛آنگاه شاید دیگر گروههای چریکی مسلمان یا چپگرا که در دهه چهل و پنجاه شمسی شکل گرفتند، پدید نمیآمدند؛ و آنگاه شاید شاه تشویق نمیشد که برای جبران و لاپوشانی فضای امنیتی کشور، دست به نوسازی شتابزدهای بزند که تعادل اقتصادی و اجتماعی ایران را به هم زد؛ آنگاه به احتمال زیاد نیازی به وقوع انقلاب اسلامی نبود و در این صورت شکافهای سیاسی پس از انقلاب که به پاره پاره شدن جامعه ایران انجامید و هنوز نیز پیامدهای آنها ادامه دارد رخ نمی داد؛ آنگاه شاید جنگ تحمیلی پدید نمیآمد و بنابراین عراقِ صدام به انبار تجهیزات پیشرفته نظامی تبدیل نمیشد و صدام سودای جهانگشایی مجدد نمییافت و جنگهای خلیج فارس به وقوع نمیپیوست و شکاف شیعه و سنی و عرب و عجم چنین عمیق نمیشد و احتمالا سرنوشت امروز خاورمیانه دیگرگون میبود. شاید همه ی این خسارتها نمیبود اگر شاه و مصدق و یارانشان توانایی درانداختن گفتوگوهایی عمیق و جدی و صریح و منصفانه بین خودشان را داشتند. میبینید که ناتوانی دو بزرگ در گفتوگو گاهی میتواند چه پیامدهای خونبار بین نسلی داشته باشد؟
شاید اگر شاه مشاوره پذیر و اهل گفتوگو بود نیازی نبود که مصدق را تا پایان عمر به حصر بیندازد. همین که مصدق از فعالیت سیاسی منع میشد کفایت میکرد. اما شاه از ترس جان گرفتن یاران مصدق او را تا هنگام مرگ محصور کرد و یک عقده سیاسی و نفرت تاریخی در دل ملت ایران کاشت که هنوز که هنوز است بر فضای سیاسی حال و آینده ایران سایه افکنده است و هنوز که هنوز است جمهوری اسلامی ضد مصدق هم به استناد همان مداخلات آمریکا در کودتای ۲۸ مرداد آمریکا را متجاوز و شیطان بزرگ میداند و آن را مستحق مبارزه و مرگ میشمارد.
شاه که از پس از کودتای ۲۸ مرداد دیگر کاملا به دیکتاتوری تمام عیار روی آورده بود نه تنها توان گفتوگو نداشت بلکه دیگر حتی «توان شنیدن» نیز نداشت. او صدای انقلاب ملت ایران را زمانی شنید که دیگر دیر شده بود. اما افسوس که وقتی شاه صدای انقلاب ملت ایران را شنید، در طرف ملت ایران کسی صدای شاه را نشنید. نه مردم ایران نه رهبران انقلاب صدای شاه را نشنیدند. اگر آنان مهارت گفتوگو داشتند، نخست صدای شاه را می شنیدند سپس راهکاری برای گفتوگو و تفاهم پیدا میکردند.
به گمان من اگر با شاه گفتوگو شده بود و حتی رژیم سلطنت با اصلاحاتی که انقلابیان را راضی میکرد دوام آورده بود یا تغییر رژیم به صورت مرحلهای و با تفاهم دو طرف و از طریق همهپرسی انجام شده بود، بسیاری از تندرویهای پس از انقلاب رخ نمیداد، نهادها و سازوکارهای جا افتاده قانونی ویران نمیشد، زیر ساختهای صنعتی و روند رشد بخش خصوصی و کارآفرین متوقف نمیشد و بخش بزرگی از درهمریزیهای بعد از انقلاب که حاصل فقدان قانون یا تغییرات شتابزده قوانین بود رخ نمی داد. حتی اگر با بختیار هم گفتوگو شده بود، تغییر رژیم، عقلانیتر رخ داده بود. اما یادمان نرود که در گفتوگو پذیرش همسنگی اولیه، شرط است. نمیشود گفتوگو بخواهیم اما به شرط آن که طرف پیش از گفتوگو شکست خود را بپذیرد!
داستان برافتادن دولت بازرگان و سپس داستان عزل بنیصدر آنقدر آشکار است که نیازی به تشریح آن نیست. در هر دوی این وقایع با ناتوانی خیره کننده مقامات کشور برای گفتوگو مواجهایم. میدانم که میگویید داستان اینان و آن پیشینیان فقط ناتوانی در گفتوگو نبود بلکه مسالهی قدرتطلبی هم بود. اما یادمان باشد که قدرتطلبانی که گفتوگو بلدند هم بهتر و کمهزینهتر میتوانند اهداف خود را برآورده سازند.
حتی جنگ تحمیلی هم با گفتوگو قابل پیشگیری بود. سفیر وقت ایران در عراق بارها گفته است که صدام چندین بار او را به کاخ خویش فراخوانده و پرسیده است آیا ایران با او سرجنگ دارد؟ و او پاسخ منفی داده است. و صدام پرسیده است که اگر سر جنگ ندارید پس این همه تبلیغات ضد عراقی در صدا وسیمای عربی شما برای چیست؟ صدام سفیر جمهوری اسلامی را به صراحت تهدید کرده بود که اگر ایران دست از لجن پراکنی بر علیه رژیم او بر ندارد، به ایران حمله خواهد کرد. مقامات ما در ایران حتی نتوانستند درباره این تهدید صدام گفتوگوی موثری داشته باشند و راهکاری بیابند. فرمودند صدام غلط میکند به ایران حمله کند، و تمام شد. و شد آنچه میتوانست نشود.
و در واقعه عزل آیهالله منتظری نیز شاهدیم که دو رهبر مذهبی و سیاسی برجسته، نتوانستند با هم گفتوگوی جدی و موثری داشته باشند. نهایت کارشان این بود که نامههای گلهآمیز کوتاهی به هم رد و بدل کردند و نمایندگانی برای گلهگذاری به سوی هم فرستادند و تمام. مگر می شود یک کشور انقلابی و جنگ زده را مدیریت کرد اما گفتوگوهای جدی در درون و بیرون نظام سیاسی نداشت؟
هنوز که هنوز است دو جناح اصلی و برجسته سیاسی کشور در این چهار دهه نتوانسته اند گفتوگوهای موثری با هم داشته باشند. یکی دوبار یکی دو نفرشان به صورت نمادین یکی دو جلسه با هم داشتند و تمام. این دو جناح در این چهار دهه کشور را به آتش کشیدهاند، دستکم میخواستند برای جلوگیری از سرایت این آتش به نسلهای بعدی، با هم گفتوگو کنند.
مجلس اول پس از انقلاب عصارهی فضایل ملت ایران بود، که غیر از گروههای چپ که به کلی از ورود به انتخابات منع شدند، از همه قشرها و گروهها نمایندهای در آن مجلس بود. اما جز تخریب و تهدید و اتهام زدن به یکدیگر، این مجلس کدام تجربهی ماندگار از گفتوگوی سیاسی موثر برای حلوفصل مسائل ملی را به یادگار گذاشته است؟ مجلس ششم نیز عصاره روشنفکری دینی و اصلاح طلبی جامعه ایران است. ببینیم کدام تجربه موفق گفتوگو با بقیه حاکمیت و مراجع اقتدار نظام را بر جای گذاشت؟ آنگونه به شتاب رفتند که رقیب را به وحشت انداختند.
در همان زمان در دیداری به رهبران اصلاح طلب مجلس ششم گفتم که با این شتاب، رقیب گمان خواهد که آمدهاید تا او را به طور کامل حذف کنید و اگر چنین احساسی به رقیب دست دهد او هم وارد موضع حذفی میشود و اگر چنین شود یک بازی حذفی در فضای سیاسی ایران در خواهد گرفت که نخستین عارضهاش ورود نظام سیاسی ایران به «تله بنیانگذار» خواهد بود؛ که اگر چنین شود کشور دستکم پانزده سال در این تله خواهد ماند؛ و معمولاً هر سیستمی که وارد «تله بنیانگذار» شود یا آنقدر در تله میماند تا بنیانگذاران فوت کنند یا آنقدر انرژیهای سیستم هدر میرود که سیستم وارد استهلاک و فروپاشی شود. در واقع با ردصلاحیت ۸۰ نمایند مجلس ششم که در انتخابات مجلس هفتم ثبتنام کرده بودند، توسط شواری نگهبان، و استعفای جمعی نمایندگان در اعتراض به این اقدام، کشور عملا وارد تله بنیانگذار شد و اکنون دقیقاً پانزده سال است که کشور در این تله فرومانده است (درباره ورود ما به «تله بنیانگذار» و پیامدهایش برای کشور در همان سالها مقالهای نوشتهام که میتوانید در این لینک بخوانید).
گمان نکنیم رکود عمیق کنونی همهاش ریشه اقتصادی دارد. به گمان من بخش بزرگی از این رکود ناشی از همان فشارهای تله بنیانگذار است. در تله بنیانگذار، نقطهای هست که از آن پس همه منتظر «واقعهای فیصله بخش» هستند تا کشور از تله خارج شود و همین باعث میشود که فضای سیاسی کشور چنان در ابهام فرو رود که هیچ سرمایهای بر زمین ننشیند و تولید پشتوانههای مالی خود را از دست بدهد. من بخش بزرگی از رکود عمیق سالهای اخیر را ناشی از همین در ابهام ماندگی تلهبنیانگذار میدانم.
در جنبش سبز نیز ناتوانی رهبران هر دو طرف بازی برای یک گفتوگوی جدی و منصفانه آشکار بود. آیا ناتوانی بیش از این، که یک مساله ساده (اختلاف در نتایج انتخابات) را که دهها راه حل عقلانی دارد، چنان پیچیده کردیم که دیگر گشودن گرههای آن برای هر دو طرف به خودکشی سیاسی میماند؟ یک طرف گمان میکند که اگر طرف مقابل را بدون پذیرش اشتباه و توبه رها سازد به منزله دروغ بودن تمام ادعاهای پیشین او بر علیه جنبش سبز است و دیگری نیز گمان میکند که اگر یک گام به عقب برود و برخی از تندرویهای خود را بپذیرد به منزله از دست دادن تمام حیثیت و سرمایه سیاسی خویش است. اصلاً همین که یک طرف بازی درخواست «توبه» از طرف مقابل دارد، به منزله این است که یک طرف اصولاً خود را بالاتر از سطح گفتوگو با طرف دیگر میداند. توبه، بازگشت به سوی پروردگار و پوزشخواهی از اوست. توبه یک مساله قلبی بین بنده و خداست که اگر هم باید رخ دهد باید در خفا و با خلوص باشد. وقتی در حوزه سیاست یک طرف نه تقاضای پوزشخواهی بلکه تقاضای توبه میکند تلویحا یعنی برای خویش جایگاه خدایی و غیرقابل گفتوگو قائل است. و طبیعی است که در سیاست وقتی یک طرف احساس خدایی دارد دیگر سخن از گفتوگو بیمعنی خواهد شد.
ما به علت ناتوانی در گفتوگو عادت کردهایم اجازه بدهیم مسائل آنچنان پچیده شود که فقط با پذیرش یک قطعنامه و نوشیدن جام زهر از چنگال آنها بیرون برویم. جنگ تحمیلی و مناقشه اتمی دو نمونه آشکار از این موارد بود و اکنون مساله مناقشه ۸۸ میرود تا به نمونه دیگر از این دست تبدیل شود.
راستی رژیم قاجار چه سودی از مرگ امیرکبیر در حصر باغ فین کاشان برد؟ جز پنجاه سال پیشیمانیِ بیبازگشت؟ راستی رضا شاه از تبعید و حصر هفت ساله و سرانجام قتل مدرس چه طرفی بست؟ او چه گلی به سرخودش و مملکت زد که اگر مدرس در حصر نبود نمیتوانست بزند؟ راستی شاه چه سودی از حصر مصدق تا هنگام مرگ در احمدآباد برد؟ اگر پیر مرد به خانه می آمد چه می شد؟ جز آن که نفرتی خاموش در دل مردم ایران ماند تا در انقلاب اسلامی سربرآورد؟ راستی جمهوری اسلامی چه سودی می برد از این که همه راههای عقلانی حل مناقشه ۸۸ را ببندد و بر حصر پافشاری کند تا سه مصدق دیگر بر روی دست تاریخ ایران بگذارد؟ آیا جز تدوام عقدههای تاریخی و گسترش بذر نفرت، برای ملت ما و برای حکومت ما سودی دارد؟
در داستان مناقشه ۸۸ مساله من این نیست که تقلبی در انتخابات بوده است یا نه و کدام یک از طرفین منازعه برحق است؟ مساله من این است که رهبران دو جناح اصلی کشور یک مساله معمولی سیاسی که در هر کشوری ممکن است رخ بدهد را به یک مناقشه ماندگار و پرهزینه برای ملت ایران تبدیل کردند و بعد از آن نیز با ناتوانی در گفتوگوی موثر درباره آن، اجازه دادند تا به یک گره کور تبدیل شود. بنابراین در این داستان فقط راهبران نظام و اصولگرایان را مقصر نمیدانم، که البته همه آنان از صغیر و کبیر در پیچیده کردن این مناقشه مقصرند؛ من اما رهبران جنبش سبز و بویژه آقای خاتمی را نیز مقصر میدانم. در این باره طی سالهای گذشته چندین نامه برای آقای خاتمی نوشتهام و نقد خود را صریحا به ایشان اعلام کردهام.
خلاصه سخنم در آن نامهها این بوده است که آقای خاتمی سرمایه نمادین است و باید از این سرمایه به گونهای فعال برای عبور جامعه ایران از بحران ها استفاده کند. این سرمایه از آنِ او نیست که هرگاه دوست داشته باشد بهرهبرداری کند؛ این سرمایه با هزینه سنگینی توسط ملت ایران انباشته شده است و باید صرف کمک به عبور جامعه از بزنگاههای تاریخی شود. ما اصولاً از اصولگرایان انتظار نداریم که برای منافع ملت ایران از آبرو و اعتبار خود خرج کنند؛ آنان نشان داده اند که اهل بذل آبرو برای کشور نیستند.
ما فراموش نکردهایم که در قضیه قتلهای زنجیرهای اگر پایمردی خاتمی نبود، حکومت اجازه نمیداد وزارت اطلاعات تقصیر این قتلها را به گردن بگیرد. ما شاهدیم که در قضیه جنایات کهریزک با آن که حکومت وقوع آن جنایات را پذیرفت اما هنوز هیچیک از مقامات ارشد کشور و هیچ بزرگی از اصولگرایان بابت آن جنایات عذرخواهی نکرده است. این ها همه نشانههای بیمهارتی آنان در «گفتوگو» و ناتوانی آنان در «گذشت برای گذار» است. اما ما از اصلاحطلبی چون خاتمی انتظار داریم که توان گذشت بالایی داشته باشد و برای عبور جامعه ما از بنبست ایجاد شده در مناقشه ۸۸ تلاش و گذشت کند؛ حتی اگر آبرو و اعتبارش در میان جوانان اصلاحطلب مخدوش شود؛ حتی اگر مجبور باشد بابت گناهی ناکرده عذرخواهی کند.
در آن نامهها برای آقای خاتمی داستان ماندلا را نوشتم و این که چگونه با گذشت از آبروی خویش هم جامعه آفریقای جنوبی را از یک بحران خونبار نجات داد و هم به اسطورهای برای کل بشریت تبدیل شد. چون بخشی از آنچه برای آقای خاتمی نوشتهام را در متنی که برای معرفی کتاب «مسیر آشتی» نوشتهام به زودی منتشر خواهم کرد، از ذکر آن در اینجا خودداری میکنم. و من البته چارهای ندارم که برای بیان نظراتم و انتشار هشدارهایم، نقدهایم را متوجه آقای خاتمی کنم؛ چون یگانه سیاستمدار بزرگ ایرانی است که وقتی هم در قدرت بود، میشد به او تاخت و آسیب ندید!
اکنون شیخ شجاع، شجاعت هر دو طرف بازی سیاسی در ایران را به بازی گرفته است. شیخ با اعلام اعتصاب غذا صحنه آزمونی بزرگ را هم برای رهبران نظام سیاسی و هم رهبران اصلاح طلب در افکنده است. او و دو رهبر دیگر جنبش سبز، در این هفت سال به هر دو طرف فرصت کافی دادند تا توانایی و مهارت سیاسی خود را برای حل عقلانی یک معضل ملی بیازمایند. و اکنون شیخ با اعتصاب غذایش هر دو طرف را در آزمونی فیصله بخش وارد کرده است تا توانایی خود را برای ورود به مساله و گره گشایی از این گره کور ملی به محک بزنند. او با این کارش حجت را بر هر دو طرف تمام کرده است. آیا کسی هست که بتواند اندکی گذشت کند و آبروی خود را صرف عبور ملت ایران از این مناقشهی جانکاه کند؟ اگر مناقشه ۸۸ همچنان به صورت گره کور باقی بماند، به این معنی است که سیاستمداران ما همچنان در عصر امیرکبیر متوقف شدهاند.
تعجب من از نظام سیاسی در این است که با وجود آن که پایان حصر روشن است، نمیتواند درست تصمیم بگیرد. خواه آقای کروبی خدای ناکرده در این اعتصاب غذا فوت کند یا این که رهبران جنبش سبز چند سال دیگر در حصر بمانند و فوت کنند، آنگاه چه میشود؟ قاعدتاً مردم برای اعتراض یا برای شرکت در تشییع جنازه شرکت خواهند و حرکتی نظیر تشییع جنازه آقای هاشمی یا حتی گستردهتر از آن شکل خواهد گرفت. اما چنان حرکتی آرامش تشییع جنازه آقای هاشمی را نخواهد داشت؛ چرا که در آن شرایط، مردم، حاکمان را قاتل رهبرانشان میدانند. بنابراین به احتمال زیاد اعتراضات گستردهای به وقوع خواهد پیوست. اگر چنین شرایطی رخ دهد حکومت چه خواهد کرد؟
اگر اعتراضات را سرکوب کند قاعدتاً خونبار خواهد بود و یک زخم تازه بر زخم کهنهی ۸۸ افزوده خواهد شد و دوره پایان همکاری دموکراتیک مردم معترض با حکومت فرا خواهد رسید. گرچه با شرایط کنونی منطقه و جهان بعید میدانم حکومت بخواهد و بتواند برخوردی نظیر ۸۸ را تکرار کند. و اگر حکومت سکوت کند و فقط نظارهگر باشد آنگاه با امواج مردم معترض که سرتاپای نظام سیاسی را به چالش میکشند چه خواهد کرد؟ و اگر این اعتراضات با سایر اعتراضات مدنی و اقتصادی خفته کنونی گره بخورد چه باید کرد؟ اکنون سوال این است: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پیشمانی؟ پس تا دیر نشده است دست به کار شوید و گره مناقشه ۸۸ را با بزرگواری بگشایید. شاید هنوز فرصتی برای بازگشت کشور به روندی کمهزینهتر باشد.
از این مهمتر، نظام سیاسی اصلا گمان نَبَرَد که دولت دوازدهم بتواند در چهار سال آینده اقتصاد ایران را از رکود خارج کند. رکود امروز اقتصاد ایران شش ریشه دارد و فقط یک ریشه آن از جنس متغیرهای اقتصاد کلان است که آن هم فقط در شرایط عادی توسط دولت قابل مدیریت است. اما همین یک ریشه را هم در شرایط امروز که دیگر نه با حجم پول، نه با نرخ بهره، نه با نرخ ارز، نه با نظام بانکی، نه با وام خارجی و نه با درآمدهای نفت نمی توان اقتصاد ایران را به تحرک واداشت، دولت نمیتواند مدیریت کند. در این صورت اگر اقتصاد ایران در دو سه سال آینده به رشدی قابل توجه دست نیابد ـ که بعید است چنین شود ـ ما شاهد ورود اقتصاد ایران به فرایند «ونزوئلایی شدن» خواهیم بود. در چنین شرایطی البته مطالبات سیاسی نیز به مطالبات اقتصادی افزوده خواهد شد. حکومت باید مناقشه ۸۸ را پیش از آن که اقتصاد ایران فرایند «ونزوئلایی شدن» شود حلوفصل کند و خطر گره خوردن امواج سیاسی به بحرانهای اقتصادی را کاهش دهد.
از میان شش ریشه رکود کنونی اقتصاد ایران، اصلیترین ریشه، «عدم اطمینان بلندمدت در محیط سیاسی» است که بخش بزرگی از این عدم اطمینان، ناشی از مناقشه ۸۸ است. این مناقشه اکنون به یک گسل سیاسی و اجتماعی بزرگ در جامعه ما تبدیل شده است که هر چند سال یک بار و با هر انتخاباتی فعال می شود و زمین لرزهای در بستر سیاسی ایران ایجاد میکند و به این وسیله به تمام سرمایهگذاران ایرانی و خارجی اعلام میکند که ایران یک آتش فشانِ خفته در زیر بستر جامعه دارد که هر لحظه و با یک حادثه کوچک، مثل مرگ یک نفر، ممکن است فعال شود و نظم موجود را در هم بریزد؛ پس مبادا سرمایههاتان را در اقتصاد این کشور زمینگیر کنید. برای این که این ادعای مرا باور کنید، مقایسهی زیر را دقت کنید:
در دولت آقای خاتمی، بیشتر سوالاتی که توسط کارآفرینان و فعالان اقتصادی از امثال من به عنوان مشاور اقتصادی پرسیده میشد چنین بود: سرمایههای خود را به کدام بخش صنعتی ببریم که سودآوری و آینده بهتری داشته باشد؟ پتروشیمی؟ فولاد؟ سیمان؟ خودرو؟ سنگ؟ یا .....؟
در دولت آقای احمدی نژاد جنس سوالات تغییر کرد و از این دست شد: سرمایههای خود را در خرید چه کالایی ببریم که ارزشش با سرعت بیشتری بالا برود؟ دلار؟ زمین؟ مسکن؟ طلا؟
اکنون در دولت آقای روحانی جنس سوالات چنین شده است: سرمایههای خود را به کدام کشور خارجی ببریم که آینده امنتر و روشتری داشته باشد؟ دبی؟ گرجستان؟ ارمنستان؟ ترکیه؟ تاجیکستان؟
پیام این تحول در سوالات فعالان اقتصادی این است که در شانزده سال اخیر، فضای سیاسی مبهمتر شده و محیط کسبوکار به قهقرا رفته و عدم اطمینان شدیدا افزایش یافته است. و به گمان من مهمترین عامل این قهقرا، گرهای است که با مناقشه ۸۸ بر جان این کشور افتاده است. جامعه دوپاره شده است، سیاست دوپاره شده است، اقتصاد دوپاره شده است، مذهب دوپاره شده است، هنر دوپاره شده است و در میانهی این همه فراق و دوپارگی چه میتوان گفت جز زمزمه کردن این بیت حضرت مولانا که:
زین سو کشان سوی خوشان، زان سو کشان با ناخوشان
یا بشکند یا بگذرد کشتی در این گردابها.