◄ عشق آباد؛ شهری بدون داد و دود و بوق
عشق آباد شهری بدون داد و دود و بوق، همسایه بی دیوار دشت و کشتزار و طبیعت، ساده و کم طبقه بود.
روزگار غریبی است!
عشق آباد بود قریب ۱۳ سال پیش، غروب های عشق آباد را دوست می داشتم بوی صالح آبادمان را داشت. خاک تشنه کویر، قدر قطره قطره آب را می داند.
نفس خاک با بوسیدن آب عطر آگین می شود. آبادی های بیابان نشین، پگاهی پرنیانی و بادی تف دار و سایه ای تن آسود و غروبی غم گریز و شبی شاعرانه دارند. زندگی به روانی آب جاریست، با دانه جوانه می زند، با خوشه خرم می شود و از جالیز شیرینی می چشد و با خرمن خستگی وا می نهد، دم گرم سینه خاک، لطف آسمان را چشم می دارد، باور بزرگر و بلبل و بلدرچین همه اینست که بهار در همان روزی که نوروز نام دارد هر سال خواهد آمد. در این بوم و دشت زندگی به آرامی آمو دریا جریان دارد، شتابی نیست، غرشی نیست، طوفان و آتش فشانی نیست، باران با ترنم می بارد، برف بر سینه گرم خاک زود آب حیات می شود. نسیم نوازشگر، آسمان صاف، ستاره ها در دسترس، سحر سبک بال، افق تا هر جا چشم توان دارد پیدا، درختان تکیه گاه خستگان ، مردم آرام، دختران دختر، خنده و ناز و شرم، تن پوش زنان پوشیده و پر از گل و رنگ، پیران محترم، سایه سر فرزند و اما دین، نرم نرم نرم، چونان پودی پنبه ای در تار فرش سنت مردم تنیده و رنگ آداب و عادات و خلق و خوی مردم را به خود گرفته، از لشکر خلیفه غریبه، معدود مردمی با نسب عرب در این سامان مانده اند و فرهنگ و زبان و آداب محلی را پذیرفته اند، سال هاست که از دارالخلافه و شمشیر و حد و تازیانه اثری نیست.
خلق پاک سرشت از نیشابور تا بلخ و مرو و بخارا و سغد و کاشغر، حقیقت و لطف و مهر آیین محمدی را از جهل و بغض و قساوت قاصدان خلیفه جدا کردند. چون لشکرها آرام و شمشیرها در نیام شد، مام تمدن پارسی، پای در مزرعه پارک ایران زمین، در طوفان تازیان بر جای ایستاده، گرد از رخ و درد و ناخالصی از شراب دین برگرفت و عصاره ناب دین را در خمیر تمدن ایرانی آمیخت و طبق طبق قند پارسی از غزل و شعر و سرود و علم و عرفان را و نجوم و طب تحفه تمدن ها کرد.
عشق آباد شهری بدون داد و دود و بوق، همسایه بی دیوار دشت و کشتزار و طبیعت، ساده و کم طبقه، چند سالی بود از بند شوروی رها شده و خیز آبادانی برداشته بود. شهر در زلزله در ۵۰ سال قبل به کلی ویران شده بود و بر خرابه های زلزله شهری ساده و بی شکوه و جلال و بدون جلوه خاص از هنر ومعماری، محصول مهندسی بی روح نظام تولید مسکن کمونیستی برای اسکان فوری بازماندگان ساخته بودند، شهر اینک بی بیرق کمونیستی نفس می کشید، عطش آبادانی داشت، بولدزرها بی رحم و بی مانع تحت امر دولتی به شدت متمرکز و قوی، محله های قدیمی شهر را شبانه روز تخریب می کردند و شهر از روی طرح کلان که معماران به کار گرفته شده فرانسوی تهیه می کردند در حال نو نوار شدن بود.
صفر مراد نیازف اولین رئیس جمهور کشور بعد فروپاشی شوروی، که پدرش را در جنگ دوم جهانی و مادر و خویشان را در زلزله ویرانگر از دست داده بود و از یتیم خانه تا هیئت مرکزی حزب کمونیست ترکمنستان راه پر رنجی را پیموده بود، از قضا با فروپاشی شوروی، رهبر بلامنازع و واجب الاطاعه کشور شد.
با وجود منابع نفت و گاز و پنبه، ترکمنستان از سهم و حق خود در دوره امپراطوری کمونیستی کمترین بهره را داشت. رئیس جدید مشتی آهنین و عزمی خستگی ناپذیر در اداره و آبادانی کشور داشت. شهری مرمرین از ویرانه ها سر در می آورد، همه نماها باید مرمر یک دست سفید و بدون رگه می بود، در طراحی شهر جدید هیچ مزاحمتی و حق و ادعایی جای اعتنا نداشت، فقط طرح و نقشه حاکم بود و اراده رئیس کشور پشتیبان آن. به راستی هم شهر خوب را هرگز شهردارهای بی مایه و بند باز و باند باز و مهندسینی که با فروش امضا کاسبی می کنند و مجریانی که زورشان را با بساط دستفروش ها می آزمایند، نمی سازند. چهل سال است با این همه ثروت ملی، بافت فرسوده شهر بین المللی خودمان، مشهد را که بیش از 20 میلیون زائر را در سال میزبانی می کند، نتوانستیم از نو بسازیم. در این فاصله عشق آباد از ویرانه ای به شهری زیبا تبدیل شد.
القصه، غروب بود و عشق آباد بود و من بازرگانی قریب ۵۰ ساله. خانه یک طبقه ای را به همت رفیق درست کاری نوسازی کرده بودیم و منتظر رجب ترکمن و آرکادی که کره ای الاصل و از بازماندگان کره ای هایی بود که استالین از مرز ها به عمق کشور پراکنده کرده بود، بودم. آرکادی طراح با سوادی در زمینه راه آهن بود، درس خوانده تاشکند، خوش خنده و مثل لوکوموتیو دود می کرد، صدا و خنده اش از روی بالشتکی از دود سیگار گذر می کرد و آهنگ بم دلنشینی داشت. رجب در ساخت با تجربه و در محاسبه سریع و در گزارش و نتیجه گیری توی باد خواسته آدم چارشاخ می زد. آهنگ مخالف نداشت، کارفرماها معمولا این نوع کارشناس ها را بیشتر می پسندند، ولی کار بلد و دره و دشت ترکمنستان را خوب می شناخت، آب کجا و باد و سیل کجا، سنگ و شن و خاک و راه کجا. چند وقت بود جمع می شدیم و همیشه سفره خوب می گستردم، میهمان که به خانه ام می آمد و بر دسترخان می نشست دیگر کارمند و کارگر و پایین دستم نبود، میهمان بود و من تمام قد، خدمتگزار. کسی از همسفری و هم سفره شدن با من به جز خوبی خاطره ندارد. شکر خدای روزی رسان را، تا امروز و در مرز ۶۵ سالگی از خوان گسترده و دست دهنده پشیمان نیستم به قول گنابادی ها، طی شدی برفت. داستان امروز ما قصه همین راه آهن است.
عشق آباد اینک پایتخت رو به شکوفایی جمهوری ترکمنستان بود، اولین رئیس جمهور، دولتی بنیان نهاد بسیار متمرکز و با تمام توان کشور را از روزهای سخت گذراند، رابطه دوستانه خوبی با آقای هاشمی رفسنجانی داشت و هم را برادر خطاب می کردند از یاد نمی برد روزی که سیلوهای ترکمنستان از گندم خالی و قحطی نان نزدیک بود به دستور آقای هاشمی کاروانی از کامیون های گندم و آرد راهی ترکمنستان شد و خاطره ای تاریخی ثبت شد. نیازف که خود از یتیمی به زعامت رسیده بود قدرت مطلقه را به تدریج در دست گرفت تا جایی تاخت که کتاب "روح نامه" خود را به فضا فرستاد. مثل نمازخانه های زورکی بی نمازگزار خودمان، در هر وزارتخانه ای جایی به عنوان اتاق روح نامه پیدا شد. مجسمه طلایی رهبر رو به خورشید می گردید و در هر گوشه شهر نمایان بود. روزهای هفته را دیگر نام ها گذاشت و برای هر روز آدابی مقرر کرد، شهر که مرمری تر می شد، نفس ها تنگ و تنگ تر می شد. شراب شهوت قدرت بنی آدم را به جرعه ی آرام نکند هر که هر چه نوشد عطش ش افزون شود.
ساخت شهری از کاخ و سنگ و ستون، هیبت و هیمنه دولت را می نمایاند و به رخ کشیدن قدرت متمرکز و بی چون و چرا ست بر باشندگان شهر، برای سان و سالگرد و رژه و دوربین تلویزیون طراحی می شود. در همین عشق آباد میزبان پیر استادی آرشیتکت، بسیار با تجربه و نو آور و جهاندیده انگلیسی بودم، که می گفت در طراحی، شهر باید "با حال" باشد همین که به سبک "کول سیتی " معروف است. شهروند حسب غریزه دوست دارد "ببیند و دیده شود". پنجره ها روی به گذر مردم گشوده شود. می گفت بهترین وسیله نقلیه "پا" هست. طراحی باید چنان باشد مردم پیاده به مدرسه و کار و بازار بروند. همان سبک محله های قدیم شهرهای خودمان. آرزو می کردم یک شهر این جوری در ایران بسازم.
عشق آباد بود و غروبی لطیف دامن روز را به سراپرده شب می رساند. چوغوکا گزارش کار روزانه به خانم هایشان می دادند همه هم با هم. اینقدر چشم چشم خانم چوغوک باشد فردا حتما می خرم گفتند که خوابشان برد و درخت یک باره خاموش شد. همسایه نان می پخت. هیزم و کنده هاش از درخت پسته بود به جای دود، رایحه ای خوش داشت به همراه بوی آشنای نان داغ.
من و رجب و آرکادی درباره یک پروژه راه آهن صحبت می کردیم که مدت ها در خبرها آمده بود دولت ترکمنستان قصد احداث دارد. نه به بار بود نه به دار و من هم هیچ جای این پروژه. چند شب بود ریز می شدیم و سختی هاش را می سنجیدیم. این استعداد و توان را داشتم که از آدم متخصص چیزی یاد بگیرم تا جایی که بعد از مدتی همان ها را به چالش و سوال بکشانم و راهکار پیدا کنیم. بالاخره اندک سواد ریاضی و حساب استدلالی به من توان مسئله سازی می داد. ساخت مسئله وجه تمایز یک مدیر در هر رده ای ست نه حل مسئله. حل مسئله کار کارشناس هاست. ولی ساخت و ایجاد مسئله هنر مدیر باید باشد.
واخوری ها به قول تاجیکا پر شوخی و خنده و کیف و صفا بود. رجب از سوالات من هیجانی که می شد راه می رفت و پک می زد. راه آهن را از بیست سال پیش سر و کار داشتم. از روسیه. زمانی که هنوز شوروی بود.
پایان سخن شنو که ما را چه رسید / از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
ادامه خواهم داد...
*احمد رمضانی- بازرگان ایرانی