◄ شازده حمام / بخش سیزدهم، نزول خورها
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
بخشی از این کتاب در ادامه آمده است:
برای ماشین ها خرج های پیش بینی نشده و مهمی پیش می آمد. ماشین ها چپ می شدند، موتور میسوزاندند و تعمیرات اساسی نیاز داشتند. عده ای در حاشیة گاراژ پول نزول می دادند. یکی از مشهورترین نزول خورهای آن زمان که به ماشین دارها پول نزول می داد حاجی «ص» اهل اصفهان بود که ماهی چند روز در یزد سکونت داشت. معمولاً چند روز آخر و چند روز اول ماه را در یزد می گذراند. در این چند روز پول نزول می داد و نزول پول هایش را می گرفت و سپس راهی اصفهان می شد هر روز صبح یک عدد نان یزدی از نانوایی دم مسجد برخوردار که حالا تعطیل شده است، می گرفت. در خیایان راه می رفت و نان خالی میخورد به مغازه قصابی که می رسید می گفت: آقا پنیر دارین ؟ و قصاب می گفت: نه.
از رادیات سازی میپرسید : آقا پیاز دارین ؟ و او می گفت :نه.
بالاخره به دفتر گاراژ که می رسید نان را خالی خالی خورده بود. چای را هم میهمان دفتر گاراژ بود. بعد هم میگفت: این یزد هم عجب شهری است هیچ چیز در آن پیدا نمیشود، نه پنیر پیدا می شود، نه سبزی خوردن، نه حتی پیاز.
بیشتر بخوانید: شازده حمام/ بخش دوازدهم، آقای محمود
وقتی در یزد بود این کار هر روزش بود به طوری که هنوز جلو مغازة قصابی نرسیده بود قصاب می گفت: حاجی پنیر نداریم. هنوز به شیرینی سازی آقا تقی نرسیده بود شاگر آقا تقی می گفت: حاجی پیاز نیاروده ایم. همیشة خدا هم نیم بطری عرقش در جیبش بود. وقتی سرما می خورد یک استکان سرکه پیدا می کرد با عرق قاطی می کرد و سر می کشید و بعد می گفت: خوب شدم.
آخرین باری که دیدمش 70 سالی داشت. از من پرسید حسین به اصفهان آمده ای ؟ جواب دادم بلی حاجی یکی دوباری به شهر شما آمده ام. گفت: من ماه دیگر نمی توانم به یزد بیایم تو نزول پول های مرا بگیر و به اصفهان بیاور،کرایه ماشینت مهمان من. گفتم حاجی در اصفهان خرج دارم. گفت: علاوه بر کرایه ماشین 15 تومان هم به تو می دهم شب هم اگر خواستی خانه ما بخواب. قبول کردم. یک لیست بلند بالا به دست من داد از حدود 65 نفر باید پول می گرفتم و زیر ورقه هایشان از طرف او امضاء می کردم. به همه سپرد که این حسین آخر ماه دیگر پول را می گیرد و برای من می آورد. اول فکر کردم او فقط به صاحب ماشین ها پول نزول می دهد. بعد دیدم به اشخاص دیگر در مشاغل دیگر هم پول نزول داده است. از 66 – 65 نفر مشتریان او بیشترشان شغلی غیر از ماشین داری داشتند. کلاً حاجی اصفهانی یک بانک سیار بود از روز 28 ماه به افراد مراجعه کردم همه به غیر از دو سه نفر نزولشان را دادند.چند نفری گفتن سلام ما را به حاجی برسان چند نفری فحش و نفرین کردند که این مرد ما را بیچاره کرد، نزول اندر نزول می گیرد. چند نفری گفتند: بیچاره کار راه انداز است. عده ای هم بدون هیچ حرفی نزول حاجی را دادند. چند نفری هم مرا نصیحت کردند که برای این حاجی نزول خوار کار نکن.
وقتی پول ها را که بیش از 20 هزار تومان آن زمان بود برایش به اصفهان بردم به زنش گفت: دیدی پولها را درست و کمال آورد. معلوم شد زنش به او گفته بود که آخر چطوری به این بچه اطمینان داری که گفتی پول ها را به او بدهند. خودش گفت: اگر مردم یک ماه نزول پولشان را ندهند اصل پول را می خورند. آن زمان 20 هزار تومان خیلی پول بود حقوق یک دبیر لیسانسه ماهی 250 تومان بود. عروسی دو تا از نوههایش بود یعنی دختر و پسر عمو با هم ازدواج می کردند که حاجی، بابا بزرگ هر دو آنها بود. کارهای دیگری هم داشت که به یزد نیامده بود. به همین خاطر مرا تعارف کرد و دو شب در اصفهان ماندم. شب در خانه اش که نیمه قصری قدیمی بود در اتاق شیکی خوابیدم ولی شام نان و پنیر بود. صبح هم من و حاجی نان و شیر خوردیم. اولین بار بود که در اصفهان فرصت پیدا کردم و به میدان نقش جهان و ساختمان عالی قاپو و مسجد شاه و مسجد شیخ لطف الله رفتم. سال 1344 بود.
راستش خودم هم فقط یک بار صد تومان نزول خوردم. کنکور قبول شده بودم و باید پول مسافرت به مشهد و خرج تحصیل را جور می کردم. سهام کارخانه اقبال را مفت مفت فروختم 50 سهم را به 5 هزار تومان فروختم. احمد آقا نجفیان یکی از رانندگان صاحب ماشین طبسی، ماشینش خراب شده بود و به 5 هزار تومان پول یک ماهه نیاز داشت. یکی گفت: حسین آقای پول دارد. پنج هزار تومان به او دادم و بعد از یک ماه 5 هزار و صد تومان گرفتم همیشه این صد تومان روی شانه ام سنگینی می کند. بعد از چندین سال احمد آقا را در مشهد دیدم خواستم صد تومان را پس بدهم نگرفت. این نجفیان ها هم مردمان خیلی خوبی بودند. چهار پنج برادر بودند من با حاج احمد آقا، حاج مهدی آقا، و حاج حسن آقا بیشتر ارتباط داشتم. آنها اهل طبس بودند. نجفیان ها کم کم در یزد ساکن شده بودند. یکی دو نفرشان هم در مشهد ساکن شدند.
حاجی دیگری در خیابان پهلوی (امام) مغازه عطاری داشت. اما اصل کارش پول نزول دادن بود. طرف معامله اش بیشتر روستائیان بودند و او سلف خر نبود یعنی جنس و محصولات کشاورزی را پیش خرید نمیکرد، بلکه پول قرض می داد و نزول می گرفت. به تعدادی از صاحب ماشین ها هم پول نزول می داد. برای همین با کارگران گاراژ رفیق بود و حشر و نشر داشت آن ها هم هوای او را داشتند. روزی به گاراژ آمد و گفت: احمد بلند اهل روستای سانیج مرا به دهشان دعوت کرده است همه با هم به سانیج برویم. قرار شد یک روز جمعه همه اهل گاراژ با حاجی به آن روستا بروند. دو دستگاه جیپ جنگی پر از آدم شد. حداقل در هر جیپ ده نفر آدم سوار بودند. تا روی رکاب هم آدم سوار بود. من هم با آن ها همراه شدم. صبح زود راه افتادیم ماشین ها در جاده های کوهستانی خاکی و سنگلاخی آهسته آهسته پیش می رفتند. حاجی به آن مرد روستایی گفته بودکه فلان جمعه می آیم. ولی نگفته بود که با بیست تا آدم می آیم. مرد روستایی فکر کرده بود که این آدم نزول خوار خودش و زن و بچه اش به ده می آیند.
در باغ را زدند و مرد قد بلند روستایی در باغ را باز کرد. وقتی این خیل آدم های گنده را دید جا خورد. بیچاره برای این ها تدارکی ندیده بود. در روستاهای آن زمان هم نانوایی، قصابی و بقالی نبود. چه برسد به کافه، رستوران، غذا خوری مرد بیچاره جز تعارف چاره ای نداشت همه وارد باغ شدیم. اولن کار حمله به درختان بود. زردآلو، گیلاس، آلبالو، میوه های دیگر بود که خورده و له و لورده می شد. مرد روستایی اول دوستانه تذکر داد که شاخه های درختان نشکند ولی گویا عمدی در کار بود که شاخه درختان را بشکنند چند نفری هم سری به طویله باغ زدند. چند تا قوچ بزرگ پروار آنجا بود.حاجی با التماس میهمانان ناخوانده را به داخل اتاق کشاند که چای آماده است. وقتی همه دور تا دور اتاق نشسته بودند یکی پرسید احمد آقا بوی غذا نمی آید. ظهر به ما چه می دهی بخوریم. احمد آقا گفت: راستش من فکر می کردم حاجی آقا با خانواده اش می آید و چیزی برای این همه آدم درست نکرده ام. حاجی نزول خوار گفت: طوری نیست توی طویله گوسفند بود. بروید یکی را بکشید و غذا درست کنید. چند نفری بلند شدند احمد آقا التماس که این قوچهای پرواری و برای تخم کشی هستند ولی مگر آنها حرف سرشان می شد. بزرگترین قوچ را از طویله بیرون کشیدند که سر ببرند. احمد آقا التماس می کرد که بابا شما اینقدر گوشت نمی خورید بالاخره به یک قوچ کوچکتر رضایت دادند. گوسفند را سر بریدند، دیگ را بار گذاشتند و مشغول غذا پختن شدند. قورمه مفصلی درست کردند. بالاخره احمد آقا هم نان و وسایل دیگر را تهیه کرد. طرف عصر هم چند تا صندوق پیدا کردند و میوه های باغ را چیدند و در صندوق ها کردند. صاحب باغ التماس می کرد شما بلد نیستید میوه بچینید درخت ها را می شکنید. با این ماشین های شلوغ بردن جعبه ها هم خود داستانی داشت. ماشین کمک کار از شهر به روستا آمد. سر و صدا وبوق ماشین همه اهالی روستا را خبر کرد که ماشین از شهر آمده است. همین یک ماشین هر روزصبح یک سرویس از روستا به شهر می رفت و عصر از شهر به روستا برمی گشت. جعبه ها را به آن ماشین دادند که فردا صبح دم گاراژ تحویل آن ها دهد. غروب شده بود که همه سوار ماشین شده و راهی شهر شدیم. بعدها فهمیدم که احمد آقا از حاجی پول نزول کرده و پس نمی داده است. حاجی نزولخوار هم برای آن که نشان دهد که یک عطار نزول خوار تک و تنها نیست و در صورت لزوم یک خیل آدم را سراغ او می فرستد لشکر گاراژدارها را بر سر آن مرد خراب کرد. نزول خوارها انواع شگردها را برای پس گرفتن اصل و فرع پول خود به کار می بستند. این هم یک راهش بود. در آن زمان بانک ها فعال نبودند. مؤسسات مالی از نوعی که بعد از انقلاب هم پیدا شد نبودند. مردم برای رفع مشکلات مالی به نزول خوارها مراجعه می کردند. در شهر یزد هم نزول خواری رواج داشت.من دهها آدم نزول خوار می شناسم که سرشناس ترین آن ها آقایی بود که مغازه اش زیر بازار میدان خان قرار داشت.
یکی از کارمندان گاراژ اتو یزد هم که مدتی در گاراژ اطمینان کار می کرد حاجی نج... بود او هم پول نزول می داد. داروخانه داری از او پول قرض کرده بود و نمی توانست پس بدهد. آن مرد در حومه شهر طرف امیرآباد باغی خوب با ساختمانی بزرگ داشت. حاجی نج... باغ را بابت نزول از چنگ مرد داروخانه دار در آورد. این حاجی نج... نزول خوار که نماز سروقتش در مسجد برخوردار ترک نمی شد تا چهل سالگی داماد هم نشد. بیشتر در آن باغ و جاهای دیگر از جوانان خوش آب و رنگ پذیرائی می کرد. او سه دوست هم مسلک داشت که همة آدم های به ظاهر محترمی بودند وضع مالیشان هم خیلی خوب بود ولی به اصطلاح اهل بخیه بودند. تا حدود چهل سالگی تن به ازدواج نمی دادند. بالاخره چند نفری از دوستان و اقوامشان آن ها را تحت فشار گذاشتند و هر چهار نفر در فاصلة شش ماه در سن 40 تا 45 سالگی داماد شدند و زن و بچه دار شدند. یکی از آن ها را در نوروز 1387 در یزد دیدم. پیر شده بود ولی هنوز شانه هایش بیانگر آن بود که روزی ورزشکار و قوی بوده است. زنش مرده بود، فرزندانش بزرگ شده و وضعشان خوب است. زیرپوست این شهر دارالعباده مثل همة شهرهای دیگر دنیا است. همه جا آسمان همین رنگ است. خون همه سرخ است. هر چه هر جا هست در یزد هم هست. اما در یزد درصد ناهنجاری های اجتماعی نسبت به جمعیت آن بسیار کم بوده و هنوز هم کم است. برای این که ناهنجاری های اجتماعی کاهش یابد باید آن ها را شناخت.
صحبت از گاراژدارها بود که به نزول خوارهای وابسته به گاراژ رسیدیم اکثر کارمندان گاراژ که می شناسم آدم های متین و وارسته ای بودند. یکی از این افراد حاج حسین آقا میرجلیلی بود او در سن هشتاد و چند سالگی در مشهد فوت کرد. تا روزهای آخر عمرش بشاش و سرحال بود به طوری که فکر می کردی او 60-50 ساله است.حدود 40 سال او را می شناختم. هیچگاه جز محبت و صداقت و خوبی برای مردم چیز دیگری از او ندیدم. در دفتر گاراژ اتفاق یزدی ها در مشهد کار می کرد. خودش تکیه گاهی برای یزدی ها و بچه های دانشجو بود. احترام همه را داشت و اگر گاهی بچه ها بی پول می شدند به آن ها پول قرض می داد. سعی میکرد جلو انحرافات و زیاده روی های بعضی افراد وابسته به گاراژ را بگیرد. مواظب زن و بچه مردم بود. فرزندان خوبی تربیت کرد. یکی مهندس برق و یکی دکترای فیزیک اتمی از مسکو دارد و استاد دانشگاه است. وقتی آدم پا به دریا بگذارد و خیس نشود معجزه کرده است. وقتی آدم مجبور باشد در میان صدها آدم خوشگذران، الواط و نزول خوار کار کند ولی سالم بماند و به دیگران کمک کند که سالم بمانند کاری کرده است کارستان. حاج حسین میر جلیلی و سید حسن داستانی از این سنخ بودند.
ادامه دارد...