◄ شازده حمام/ بخش پانزدهم، خلیل پسر آقا صادق
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
«شازده حمام» نام یکی از تالیفات دکتر محمد حسین پاپلی یزدی جغرافیدان، محقق و نویسنده ایرانی است که گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰–۱۳۳۰ را بیان کرده است.
بخشی از این کتاب در ادامه آمده است:
آقا صادق همیشه و همه جا با این پسرش دعوا و جر و بحث داشت. آقا صادق مسگر پنج تا پسر و سه تا داماد داشت. همه کاسب، مطیع، سربه زیر و اهل زن و زندگی بودند. خلیل که تا 27 سالگی اش هر روز میدیدمش اهل ماجراجویی بود. آدم خلافکاری نبود اما با پدرش سر هر کار و موضوعی دعوا داشت. برادرهایش مسگر و قلع گر (قلنگر) بودند. به گفته آقا خلیل آدمهایی بودند که صبح کله سحر در مغازه را باز میکردند و تا غروب چکش صد تا یک صنادر میزدند و شکر خدا میکردند.
بیشتر بخوانید: شازده حمام/ بخش چهاردهم، آنها که نمیتوان توصیفشان کرد
هر روز صبح توی خانه آقا صادق سر و صدا بود. پدر و پسر آنقدر بلند بلند سرو صدا می کردند که همه در و همسایهها میفهمیدند. آقا صادق به خلیل میگفت: مردکه لندهور بلند شو برو بازار کار و کاسبی دیر شد. خلیل هم میگفت: من مسگری نمیکنم من چکش صد تا یک صنار نمیزنم. آقا صادق صد تا نفرین به مادرزنش میکرد که این عجوزه، بچه را لوس و ننر کرده است. آقا جلیل برادر کوچک آقا خلیل هم داماد شده بود. ولی خلیل میگفت: من تا خانه و زندگی از خودم نداشته باشم داماد نمیشوم. پدرش میگفت: مرد عزب جایش توی جهنم است. آخر برادرهای آقا خلیل همه داماد شده بودند. سه تا از آنها با زنهایشان توی خانه بابا زندگی میکردند. هر کس یک اتاق داشت. آشپزخانه هم مشترک بود. همه دور یک سفره غذا میخوردند. تازه بیشتر مواقع یکی دو تا از دخترهای آقا صادق هم با بچههایشان توی خانه بابا ولو بودند. خلیل از بچگی هم با بابایش دعوا داشت. توی حمام هم با هم دعوا میکردند. خلیل ریشش را میتراشید، پدرش میگفت: نمیدانم چه گناهی کردم که خد این بچه نا اهل را توی دامن من گذاشت؟ فریاد میزد بچه ریش تراشیدن حرام است. خلیل هم جلو مردم مراعات نمیکرد و صد تا بد و بیراه میگفت. پدرش میگفت: بیا تو خزینه غسل کن وگرنه پاک نمیشوی و خلیل میرفت زیر دوش و دعوای پدر و پسر شروع میشد. پدر خضاب میکرد و کف حمام میخوابید، خلیل میخواست فوری خودش را بشوید و از حمام خارج شود و سر این مسئله ساده دوباره بگو مگو میشد. خلاصه برای مسجد و روضه رفتن، نان خریدن، دوچرخه سوار شدن ، و هر چیز دیگری خلیل با بابایش جر و بحث داشت. راستش بیشتر پدر با پسر دعوا داشت. برادر بزرگ خلیل هم گاهی مداخله میکرد، میگفت: هر کس کار نکند نباید نان بخورد خلیل قهر میکرد و به خانه مادربزرگش سکینه عباس میرفت و دو سه روزی آنجا میماند.
بالاخره خلیل از 21 سالگی به بازار مسگری نرفت و به گفته خودش چکش صد تا یک صنار نزد. پدرش میگفت: بچه، ما پنج نسل مسگر هستیم، نان مسگری توی رگهای تو روان است تو چرا از مسگری بدت میآید؟ خلیل میگفت: قاسم رزاقیان پیش بینی کرده است که تا 15-10 سال دیگر کل بازار مسگری تعطیل میشود، دیگر کسی مس نمیخرد. پدرش میگفت: خود قاسم رزاقیان مسگر است هر روز مغازهاش را باز میکند. خلیل میگفت: قاسم صبح و شب توی کوچه و خیابان دارد با مردم پرس و سوال وبحث میکند. روزی سه چهار ساعت بیشتر بازار نمیآید آن هم از سر ناچاری است. خود را اسیر زن و بچه کرده است مجبور است بیاید یک لقمه نان برای آنها در آورد وگرنه خودش هم مسگری را ول میکرد. برادرهایش میگفتند: حالا در بین این همه مسگر قاسم رزاقیان مرجع تقلید تو شده است. خلیل میگفت: او از همه شما بیشتر میفهمد، وقتی می گوید مردم دیگر این دیگ و کاسه های سنگین را نمی خرند و کار و کاسبی مسگری برای همیشه کساد می شود، حتماً اینطور می شود. آقای صادق به خلیل می گفت: حالا تا آن روز میخواهی چکار کنی ؟ خلیل می گفت: ده هزار تومان سرمایه به من بدهید بروم هر کاری دلم می خواهد بکنم. وقتی صحبت ده هزار تومان می شد. بین خلیل از یکطرف و پدر و برادرهایش از طرف دیگر دعوا میشد. چهار – پنج باری هم دعوای لفظی منجر به کتک کاری شد. معلوم است خلیل یک دست کتک مفصل از پدر و برادرهایش میخورد. بالاخره آقا خلیل هر کاری میکرد ولی مسگری نمیکرد. چند روزی دم مغازه قالی فروشی دایی اش کار کرد، چند روزی در مغازه پارچه فروشی دامادشان مشغول شد. گاهی معامله دوچرخه میکرد. دو سه ماهی کارگر کارخانه تازه تأسیس یزد باف شد ولی میگفت: مسگری نمیکند. با پدرس دعوا راه انداخته بود که 10 هزار تومان پول برای سرمایه میخواهد و پدرش هم به جای پول به او فحش میداد.
یک روز صبح جمعه دم مسجد پشت باغ چند تا مرد از جمله عمومی بزرگ خلیل روی سکوی مسجد نشسته بودند. من هم رفته بودم از آب انبار آب بیاورم. جلو مسجد خلیل سوار دوچرخه از راه رسید و با هم سلام و علیک کرد. می خواست برود که عمویش گفت: آ خلیل بالاخره بیا و گوش به حرف بابات بکن سر کار و کاسبی وایستا. خلیل گفت: عمو شما 10 هزار تومان به من قرض بدهید من جلوی همة این مردها قول می دهم سر سال پول را به شما پس بدهم، اگر پول را پس ندادم قرار می گذارم پیش شما کار کنم تا این پول تسویه شود. خدا بیامرز حبیب نیکوکار معروف به حبیب احمد که مردی نیک و خوش نام و اهل بازار بود گفت: خوب این حرف درستی است. آقا خلیل از عموی بزرگش 10 هزار تومان پول قرض میخواهد، قول میدهد که پول را پس دهد. من هم ضامن که این آقا خلیل این پول را پس میدهد. بالاخره بحث بین مردها بالا گرفت، آحبیب احمد از عموی بزرگ خلیل قول گرفت که فردا 10 هزار تومان پول برای خلیل کارسازی شود.
بعد چند روز صادق سرو صدا میکرد که این پسر پاک دیوانه است. 10 هزار تومان از عمویش پول گرفته، 3 هزار تومان هم از مادر بزرگش گرفته همه را برده توی بیابان زمین خریده است. خلیل گفت: بله من رفتم توی صفائیه که آقای صراف زاده چاه زده است زمین خریده ام بالاخره خلیل توی محله و خیابان این طرف و آن طرف آدم های پولدار را برمی داشت و می برد صفائیه و برای آن ها زمین می خرید. او با موتور گازی اش از خانه اشان واقع در محله پشت باغ به صفائیه می رفت. قرار شد یک روز جمعه آقا خلیل بچه های محله را به صفائیه ببرد. بچه ها دوچرخه ها را سوار و پشت سر موتور گازی آقا خلیل راهی صفاییه شدیم. از حدود آتشکده آسفالت تمام می شد باید توی خاکی رکاب می زدیم. نزدیکی های کارخانه جنوب، نصف بچه ها یا لاستیک دوچرخه هایشان پنچر شده بود یا خسته بودند، می گفتند: این صفائیه کجاست و به شهر برگشتند. حالا آن ها که با شهر یزد آشنا نیستند می پرسند. آتشکده، کارخانه جنوب، صفائیه، پشت باغ کجاست. بهترین کار این است که به یک نقشه شهر یزد مراجعه کنند.
ده دوازده تا بچه نزدیک ظهر جمعه، تشنه و گشنه دور یک فلکه وسط بر بیابان که آب یک چاه موتور به صورت فواره از آن بیرون می آمد، به حرف های آقا خلیل گوش می دادیم. توی این بیابان چند درختی هم این طرف و آن طرف کاشته شده بود. آقا خلیل گفت اینجا صفائیه است. آقای صراف زاده دارد صفائیه را میسازد. اینجا به زودی محله خیلی خوب یزد می شود. 2 تا از برادرهای خلیل هم همراهمان بودند. جلیل برادر کوچکترش گفت: بابا درست میگوید تو دیوانهای. بچه آخر تو آمدی پول عمو و مادر بزرگ را آوردی وسط این بیابان زمین خریدی که چی؟ خلیل گفت: بابای مسگر ما که تمام عمرش را توی مغازه چکش زده است بهتر میفهمد یا آقای صراف زاده، وکیل یزد و صاحب کارخانه جنوب و صد تا شرکت بزرگ دیگر. آقای صراف زاده دارد اینجا را آباد میکند و اینجا آباد میشود. خانههای خشت و گلی آن کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک همه جمع می شوند. این جا توی همین بیابان یک شهر حسابی، درست می شود بالاخره ما بچه ها یک کمی آب بازی کردیم، آب خوردیم و راهی شهر شدیم. از صفائیه تا فلکه مارکار محض رضای خدا حتی یک مغازه نبود که یک لقمه نان با چیزی بخریم و بخوریم. 5-4 بعدازظهر گشنه و تشنه به خانههایمان برگشتیم. این اولین باری بود که من نام صفائیه و آقای صراف زاده به گوشم میخورد. 7-6 ماه بعد یکی از اقوام من میخواست در صفائیه زمین بخرد من هم با او رفتم، در زمینهای وسط بر و بیابان جنب و جوشی بود. داشتند زمینهای آنجا را خیابان بندی میکردند. هنوز ماشین خیلی کم بود. چند نفری با موتورسیکلت و دوچرخه آنجا رفت و آمد میکردند. دو سه تا ماشین هم آن حدودها بود. هنوز سال نشده بود که آقا خلیل برای 8-7 نفر از اهالی پولدار محله و برای تعدادی از اهالی محلات دیگر در صفائیه زمین خریده بود. آقا خلیل توی خیابان کرمان یک مغازه اجاره کرد و زمین خرید و فروش میکرد. او عملاً اولین بنگاه معاملات ملکی یزد به روش جدید را تأسیس کرد. هنوز سال نشده بود که آقا خلیل یک ماشین شورولت استیشن دست دوم خرید. سر سال نشده حاجی عمویش را قانع کرد که او هم 10 هزار متر زمین در صفائیه بخرد. خلیل توی این معامله بدهی اش را به حاجی عمو صاف کرد. آقا خلیل برای تبلیغ هم شده، هر هفته جمعه، تعدادی زن و بچه را میریخت توی ماشین خودش و میبرد صفائیه را به آنها نشان می داد.
سال 1343 بود که برای بار سوم من هم با ماشین آقا خلیل به صفائیه رفتم. در ظرف 3-2 سال صفائیه از زمین تا آسمان فرق کرده بود. بیابانها شکل میگرفت. صد تا خانه ای این طرف و آن طرف ساخته شده بود. از وقتی آقا خلیل ماشین خرید و پول حاجی عمو را تسویه کرد. دعوای بین آقا خلیل و پدرش هم کمتر شده بود. یکی از برادرهای آقا خلیل هم مسگری را رها کرد و در مغازه آقا خلیل مشغول به کار شد. آقا خلیل 24 سال داشت که اولین بار به تهران رفت. خبر آمد که آقا خلیل می خواهد با هواپیما از تهران برگردد. فرودگاه یزد خاکی بود. اکبر آقا برادر آقا خلیل که شریک او هم بود ماشین آقا خلیل را برداشت، همةزن های اهل خانه را سوار کرد و به فرودگاه به استقبال آقا خلیل رفتند. آخر آن زمان کرایه هواپیما از تهران تا یزد 45 تومان یا 450 ریال بیشتر نبود. ولی همین پول خودش پول مهمی بود.هر کس هر کس سوار هواپیما نمی شد. هفته ای یک پرواز بین یزد و تهران آن هم نه خیلی مرتب انجام می شد. بالاخره آقا صادق می گفت: این خلیل هم دارد کاسب می شود. بعد از دو سه سال که آقا خلیل تو کار زمین های صفائیه بود در آنجا خانه شیکی ساخت. با دختر یکی از مشتری های پولدارش ازدواج کرد و نصف محله را برای عروسی به صفائیه دعوت کرد. عروس را به صفائیه بردند بعضی ها می گفتند: حالا کو تا ین صفائیه هم جای نشستن آدم بشود. دور و بر خانه آقا خلیل داشتند چند تا خانه می ساختند. چند تا مغازه هم درست شده بود. دو سه سالی آقا خلیل برای مردم زمین صفائیه می خرید و می فروخت و بعد به تهران مهاجرت کرد. او در نظام آبا تهران و بعد در تهران پارس بنگاه معاملات املاک راه انداخت. سال 1346 که من در کنکور دانشگاه مشهد قبول شدم آقا خلیل دو تا از برادرها و یکی از خواهرهایش را به تهران برده بود. پیش بینی آقای صراف زاده درست از آب درآمده بود. مردم پول دار دسته دسته خانه هایشان را در محلات قدیمی رها می کردند و راهی صفائیه و بیابانهای اطراف شهر میشدند و محلات جدید را می ساختند. چاه موتور، آب لوله کشی، برق، تلفن، آسفالت، ماشین و موتورسیکلت باعث شد که پولدارها خودشان را از قید و بند محلات قدیمی آزاد کنند. با آب چاه موتور، آن ها که دو هزار سال اسیر آب قنات و بافت کالبدی آب قنات، کوچه، پس کوچه های زائیده آب قنات بودند خود را آزاد یافتند. آن ها پوسته محلات را شکستند و از تخم محلات قدیمی بیرون آمدند. تکنولوژی جدید انسان را از اسارت طبیعت و ساختارهای اجتماعی آن آزاد کرد. تکنولوژی جدید مردم را وارد ساختارهای کالبدی فضایی، اقتصادی و اجتماعی جدید کرد. امثال آقای صراف زاده که آدم های خوش فکر و جهان دیده ای بودند و می دانستند که چگونه می شود وسط بیابان پول درآورد. چاشنی این انفجار بودند بر اثر تحولات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی دهه 1340 با فکر آن ها صدها آقا خلیل از بازار مسگری کارگاه های لانه موشی، شعربافی و رنگ رزی به کسب و کارهای جدید پرداختند.
پیش بینی آدمهایی امثال صراف زاده و حاج جواد رزاقیان خیلی زود به حقیقت پیوست. بازار مسگری سوت و کور و تعطیل شد. دیگر مردم مس نمی خریدند. مسگرها یکی یکی مغازه ها را بستند و به کارهای دیگر پرداختند و بازار مسگری عملاًٌ تعطیل شد. من تا سال 1370 گاه گاه آقا خلیل را در تهران می دیدم. کار و بار خودش، برادرها و شوهر خواهرهایی که با او به تهران رفتند سکه بود. آخرین باری که سراغ آقا خلیل را گرفتم، نوروز 1386 بود. سری به بازار مسگری زدم، برادر بزرگش تک و تنها توی مغازه سوت و کور وسط بازار نشسته بود. احوال او و خانواده اشان را پرسیدم. سال هاست حاجی صادق مسگر مرده است. چند نفر از خانواده اشان مرده اند اکبر آقا به من گفت: حسین آقا هم قاسم رزاقیان راست میگفت و هم آقا خلیل ما که مرید او بود. ما گوش به حرف پدرمان کردیم. اسیر این بازار مسگری شدیم اکبر آقا ادامه داد حالا من 70 سال دارم، 65 سالش را توی این بازار گذراندم. همین روزها رفتنی هستم، در این سال ها فقط چند روز نوروز عدهای برای دیدن حمام خان از بازار مسگری هم دیدن میکنند. در طول سال گاه هفته به هفته هم یک مشتری پیدا نمیشود که ما دسته کمجاجدانش را درست کنیم چه برسد به این که به کسی مس بفروشیم. احوال خلیل را پرسیدم، گفت: تو توی تهران برو بیایی دارد همه را بجز من به تهران کشانده است خیلی دیر فهمیدم که حق با آقا خلیل بود. دیگر عمر ما هم آفتاب لب بام است و صرف مهاجرت نمیکند، ولی همه بچههایم به تهران رفتهاند.
یزدی های قدیم میدانند که بازار مسگری بخشی از هویت یزد بوده است. بازار مسگری، شعربافها، پارچه بافها، قالیبافهای یزد، کرمان، کاشان و طبس تئوری رانت هانس بوبک و اکارت اهلرز را بهم ریخته اند. اگر کسی درست حسابی روی اینها کار کند میتواند نظریههای استبداد شرقی یا دور تسلسل شرقی را زیر سوال ببرد.