چلوکبابی مرشد
وبلاگ احمد مسجد جامعی-پارچه لحاف، بهویژه آن بخشی که زیر ملافه قرار نمیگرفت، جنس و رنگی جداگانه و چشمنواز داشت و غالبا طرحها و آرایههای زیبایی روی آن زده میشد و نقشهای ماه و ستاره و ترنج و دایره بر آن میدوختند. برای لحاف عروس، تور هم میگذاشتند و روی گرهها ملیلهدوزی میکردند. ملافه لحاف عروس و سیسمونی نوزاد سفید بود یا رنگی روشن داشت. برای سیسمونی دخترها، رنگ صورتی و برای پسرها، آبیآسمانی هم به کار میرفت؛ هرچند در آن زمانها جنسیت فرزند تا زمان تولد معلوم نبود. شستن این ملافهها و آبکشیدن آنها، خود داستانی داشت و چند ردیف بند طناب پیوسته در حیاطهای بزرگ آن روز را که زیر آنها تیرک یا «قیم چوبی» میگذاشتند، به خود اختصاص میداد. کوچه مسجد جامع افزون بر ساکنان، رهگذرانی هم داشت. هنوز خوب به یاد دارم مردی را که هر روز صبح زود و گاهی در سحرهای ماه مبارک رمضان، بهآرامی از کوچه عبور میکرد و شعر معروف استاد شهریار و شعر مشهور مولوی را در مدح حضرت علی(ع) با کلامی آهنگین میخواند و مردمی که در آن وقت روز جلوی منزل خود را آبوجارو میکردند یا در حال گذر بودند، به او پولی میدادند.
***
چلوکبابی مرشد، از غذاخوریهای محله و بازارهای اطراف آن بود. مرشد، نام و نشان حاجمیرزا احمد عابد نهاوندی، مردی باخدا و مردمدار و اهل ادب و شعر و شاعری بود. آشکارا سلوک خاصی داشت و بیش از آنکه شبیه کاسبها باشد، به اهل عرفان شبیه بود. کنار در ورودی مغازهاش، بر خلاف بسیاری مغازههای دیگر، نوشته شده بود: «نسیه و وجه دستی داده میشود (حتی به جنابعالی) بهقدر قوه». نکته جالب این عبارت، پرداخت وجه دستی به خودی و غیرخودی ناشناس بود. بهتازگی مجموعهای از اشعار مرشد به نام «دیوان سوخته» ــ با تخلص ساعی- انتشار یافته و چند کتاب درباره سیروسلوک او نوشتهاند.
یکی از اشعار زیبای او را، در مناسبتی، سهیل محمودی در خانه سینما خواند:
آن عینکی که لحظه دیدار نشکند
افتد اگر به خاک، ز مقدار نشکند
ما را کجا بضاعت سودای یوسف است
میخواستیم که قیمت بازار نشکند
واعظ اگر که امر به معروف میکنی
همچون بکن که قلب گنهکار نشکند
خواهی اگر که سنگ ملامت به ما زنی
همچون بزن که گنبد دوار نشکند
این شعر چنان مورد استقبال واقع شد که در همانجا آن را نوشتند و تکثیر و توزیع کردند. ظهر که میشد، شاگردان مغازهها با ظرفهای مسی و رویی و گاهی سفالی به چلوکبابی مرشد میرفتند تا برای صاحبکارهای خود غذا بگیرند. مرشد به تمام این شاگردان توجه ویژهای داشت و مقید بود لقمهای تهدیگ و کباب به دهان هر کدام آنها بگذارد. یاد آن کلام ماندگار میافتم که گفته بود: « هر کس که در این سرا درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آن کس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد». میگفتند مقصود مرشد از این کار دو چیز بود؛ یکی آنکه دل بچهها آب نشود و دیگر آنکه به غذایی که بایستی به صاحبکارشان برسانند، ناخنک نزنند، مبادا صاحبکارشان راضی نباشد. استاد دینانی، از دوره جوانی و طلبگی در قم، این داستان را نقل میکند که هنگام ظهر گرسنه به مغازهای برای صرف ناهار رفتم و به شاگرد مغازه که مشغول تمیزکردن آنجا بود گفتم ناهار دارید؟ و او همچنان که سر به زیر بود و به کارش ادامه میداد، گفت: «نه». استاد لابد با تندی از او پرسیده که چرا غذا ندارید و او با همان روال و رفتار معمولش پاسخ داده است که «عدم به دلیل نیاز ندارد». اینکه یک شاگرد قهوهخانه بی هیچ ادعایی تا این حد حاضرجواب باشد و پاسخی فلسفی و از سر دانایی به یک جویای علم بدهد، برای همیشه در ذهن استاد مانده است. استاد بعدها این شاگرد قهوهخانه را خوب میشناسد، او فرزند همین مرشد چلویی، معروف به طباخ تهرانی، است.
حیدر آقا معجزه، شعرهایی را برای کریمه اهل بیت، حضرت معصومه، گفته بود که با خط نستعلیق و مقدمه علامه طباطبایی و دبیر فاضل دبیرستانهای مشهد، جناب آقای فخرالدین حجازی چاپ و منتشر شده است. مرحوم حجازی خطیب و سخنران مشهوری بود که در اولین دوره مجلس شورای اسلامی رأی اول تهران را بهدست آورد. داستان سخنرانی و مدح او از امام که با عکسالعمل ایشان همراه بود از یادگارهای ماندگار سیره و سلوک امام راحل است. از حیدر آقا، مجموعه شعر دیگری درباره بیبی شهربانو، که مدفن منسوب به او در جنوب تهران است، وجود دارد و ظاهرا او تنها کسی است که برای این بانو تا این حد شعر سروده است. یکی از علمای پرهیزگار مشهد، سیدجعفر سیدان، نقل میکرد که روزی برای دیدن مرشد چلویی که وصف او را بارها شنیده بودم، به مغازه ایشان رفتم، مغازه شکسته و بستهای را دیدم. در ورودی آن حدیث مفصلی از امام موسی بن جعفر (ع) به چشم میخورد با موضوع وصول به حق و رسیدن به کمالات که از راه جنگ با نفس میسر میشود و آن را راهحل همه نگرانیها میدانست و در پایان از قول معصوم آورده بود که برای مقابله با نفس از خدا کمک بگیرید. آن مغازه بسیار شلوغ بود و مرشد شخصا به کارهای بسیاری سرگرم بود. غذایش خوب بود، گرفتم و گوشهای نشستم و پیش خود گفتم آدمی که سرش آنقدر شلوغ است، اهل دل نمیشود. در هنگام غذاخوردن، مرشد با ظرفی از روغن سر میزها آمد که روغن اضافی روی غذای مشتریها بریزد، وقتی به من رسید گفت آقا سید، آدم بایستی دلش خلوت باشد، سرش شلوغ بود، عیبی ندارد. او از دوستان میرزاابوالقاسم عطار و شیخرجبعلی خیاط بود.