◄ غم بم (بخش دوم)
محسن جلال پور در تازه ترین یادداشت خود به خاطراتش از زلزله بم پرداخته است.
وبلاگ محسن جلالپور-بیست روزی از زلزله گذشته بود. مردم از شوک درآمده بودند اما اندوهی سهمگین رهایشان نمیکرد.
در دفتر کارم نشسته بودم که مردی غریبه با ظاهری پریشان وارد اتاق شد.نمیشناختمش اما چهرهای آشنا داشت.
به سویم آمد و زیرلب چیزهایی گفت که متوجه نشدم. به گمانم احوالم را پرسید. گیج و مبهوت به نظر میرسید. به چشمانم زل زد.رنجور و خاکی بود.
پرسید محسن جلالپور تو هستی؟
نگاهش عصبانی بود و صدایش میلرزید.جا خورده بودم. گفتم: بله خودم هستم.گوشی تلفن را برداشتم تا از نگهبانی بپرسم چطور به یک غریبه اجازه داده وارد دفترم شود.گوشی را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت.گفت: بنشین.
نشستم و منتظر ماندم.نشست و تکیه داد.سرش را پایین انداخت و گفت: چرا نگذاشتی من هم بمیرم؟ چه اصراری داشتی که بارت را به بندر امیرآباد ببرم؟
نیم خیز شدم.پرسیدم جریان چیست؟ تو کی هستی؟ کدام بار؟
همانطور که تکیه داده بود،صورتش را با دستهایش پوشاند.بغضش ترکید و هایهای گریه کرد.
در میان هقهقهای بی امانش شنیدم که گفت: اهل بم هستم.رانندهام و گاهی بارهای شرکتت راجابجا میکنم. روز چهارشنبه تماس گرفتند و سفارش بار دادند.گفتم میخواهم آخر هفته را کنار خانوادهام باشم.اصرار کردند که باید همین امروز حرکت کنی. گفتم بار متعلق به کیست؟ گفتند متعلق به محسن جلالپور است.پذیرفتم و همان روز به سمت ساری حرکت کردم. صبح فردای آن روز درحین رانندگی دررادیو شنیدم که در بم زلزله آمده است. می دانی چه برمن گذشت تا فهمیدم زن و بچهام زیر آوار ماندهاند؟این چه کاری بود با من کردی؟ چرا من را از خانوادهام جدا کردی؟من با این درد چه کنم؟
بیش از 30 نفر از اعضای خانوادهاش را از دست داده بود و خوب که نگاهش کردم،دیدم تلی از خاک است. ویرانهای که 30 انسان زیر آوارش دفن شدهاند.
به صندلی تکیه دادم و به حالش گریستم.
راست میگفت.آن روز اصرار کردم که بار باید همین امروز به سمت بندر امیر آباد حمل شود.همکارانم گفتند راننده میگوید شنبه اول وقت راه میافتد.گفتم امکان ندارد. چون باید محموله تا شنبه برای حمل به روسیه برسد و اگر نرسد،یک هفته زمان میبرد تا دوباره کشتی روسی برگردد و تا آن روز،پسته ها در رطوبت بندر آسیب میبیند.گفتم اگر حاضر نیست حرکت کند،با رانندهای دیگر توافق کنید.اطلاع دادند که راننده پذیرفته که حرکت کند.
وقتی سیر گریست، بلند شد.بلند شد که برود.ناگهان آمده بود و ناگهان میخواست برود.هرچه اصرار کردم بماند،نپذیرفت.آمده بود بارسنگینش را خالی کند و برود.خالی کرد و رفت.دیگر هیچ وقت هیچ کجا ندیدمش.