◄ چراغ کَلوت
یکی دو النگو و یک جفت گوشواره و شاید هم حلقه نامزدی،تنها دارایی آنها بود. مرد از مدتها پیش بیکار بود و زن، کاری ازدستش برنمیآمد.
وبلاگ محسن جلالپور-یکی دو النگو و یک جفت گوشواره و شاید هم حلقه نامزدی،تنها دارایی آنها بود. مرد از مدتها پیش بیکار بود و زن، کاری ازدستش برنمیآمد.
نداری و بیکاری بدجوری به آنها فشار آورده بود. باید کاری میکردند. یک روز تصمیم گرفتند با فروش همین مقدار طلا،کاری دست و پا کنند. مرد طلاهای زنش را برداشت و به بازار رفت. فروخت و با پول اندکی که به دست آورد،خاک و آجر و چوب تهیه کرد.آن طرف حیاط،کنار در ورودی، دو اتاق ساخت.
شبیه اتاقهای قدیمی. دیوارهای خانه را سفید کرد و روی طاقچه فانوس گذاشت.
قالیچه رنگ و رو رفته یادگار عمهاش را پهن کرد و کرسی قدیمی را وسط اتاق برپا کرد.
عروسکهای دست ساز همسرش را روی صندوق چوبی گذاشت و قابلمههای مسی مادرش را از انبار بیرون آورد.
موتورش را سوار شد و به کلوت رفت .غروب کلوت دیدنی است و هرکس که میخواهد غروبش را ببیند،به شب میخورد. به گردشگران خبر داد که سرپناهی ساخته و میتواند با غذای محلی میزبانشان باشد.
اوایل کسی رغبت نمیکرد. اما یکی دو نفر که آمدند و لذت خواب در خانه کویری را چشیدند ،به دیگران هم گفتند. اتاقهای گِلی کم کم شهره شدند و مرد با درآمد اندکی که به دست آورد،دو اتاق دیگر ساخت.
نان و گوشت محلی با خاطره شب بیداری و نجوا زیر آسمان کویر ، خیلیها را وسوسه کرد.آن قدر آمدند و رفتند که مرد دوباره توانست کمر راست کند.برای زنش طلا خرید و به دخترش لباس و کفش هدیه داد و برای مهمانخانه اش،ظرف و گلیم تهیه کرد.
شهرتش آن قدر فراگیر شد که به گوش مقامات دولتی هم رسید.
خواستند تکریمش کنند. صدایش کردند تا در جمع نامش را بلندآوازه کنند. خودش نرفت و دختر 12 ساله اش را به مراسم فرستاد. مقام دولتی از موفقیتهایشان گفت و از دختر خواست،خواستهاش را بگوید.
گفت: هیچ نمیخواهیم،فقط مرحمت کنید و تیر برق را به خانه مان برسانید.مهمانها طاقت گرما و سرما ندارند و از تاریکی گلایه میکنند.
مقام دولتی قول داد سه ماهه،روشنایی را به مهمانسرایشان هدیه کند.همه دست زدند و دختر با خوشحالی به خانه بازگشت.
سه ماه و 365 روز از وعده دولت گذشت اما تیر برق به مهمانسرا نرسید.
روزها نگاهشان به در بود و شبها در تاریکی انتظار میکشیدند.طاقتشان طاق شد و صبرشان به پایان رسید.
مرد مثل آنروز که به بازار رفت تا طلای زنش را بفروشد، راه شهر و اداره برق در پیش گرفت.
از بدعهدی مقام دولتی گفت و از این که چشم به راه است تا دولت چراغی هدیهاش کند.خدا خیرشان دهد. خیالش را راحت کردند. گفتند معطل این وعدهها نباش.
پرسید چه کنم؟
گفتند: خودت. این کار فقط از خودت بر میآید.
راه و چاه را نشانش دادند.
دست در جیب کرد و به حساب دولت پولی ریخت و مدتی بعد،تیر به خانهاش رسید.
با آمدن برق و روشن شدن مهمانسرایش،رفت و آمدها چند برابر شد.
دوباره آوازهاش در شهر پیچید و مقامات دولتی این بار خواستند شخصا به مهمانسرایش بروند.
به راه افتادند.
مرد که شنیده بود دولتیها قرار است به دیدنش بیایند،پیام داد «بیایید،قدمتان روی چشم،اما قلبم با شما نیست.مرد کویری مهمانش را پس نمیزند اما شما قول دادید و عمل نکردید.»
پیامش،مقامات دولتی را شرمنده کرد و از رفتن پشیمان شدند.
با شربت خرما از مهمانانش پذیرایی میکند.شیرین سخن میگوید.خوشمزه و دلچسب. پیش خودم فکر میکنم بخش خصوصی که میگویند،یعنی این مرد.نه زیاد،نه کم.
نه وابسته است و نه دلبسته.آزاد است و بی منت زندگی میکند. چراغش را خودش روشن کرده و چرخ کسب و کارش را خودش می گرداند.
روشنایی خانهاش بیش باد.