پرشِ بزرگ با پای لنگ
الکساندر مژلومیان، در مقام معاون برنامهریزی سازمان برنامه، در شورایعالی اقتصاد نسبت به افزایش ناگهانی اعتبارات و سرریز بیحساب پول به اقتصاد کشور هشدار داده بود.
مقدمه: داریوش آشوری را اگرچه همه به کوششها و پژوهشهای فلسفی و آثار درخشانش در زبانشناسی و ترجمه میشناسند اما شاید بسیاری ندانند که او دانشآموخته حقوق و اقتصاد است و پانزده سال از عمرش را در سازمان برنامه و بودجه سپری کرده است. آنچه در پی میآید پیادهشده و ویراسته گفتاری از اوست که در آن از تجربهها، خاطرههایش در سازمان برنامه و بودجه، در دهههای ۴۰ و ۵۰، برای تحریریه میهن روایت کرده است؛ روایتی که میتواند بخشی از پاسخ به این پرسش باشد که چرا سلطنت پهلوی ناکام و ناتمام ماند و بهرغم شعارها و رؤیاهای آن دوران، توسعهی اقتصادی در کشورمان به سرانجامی نرسید.
در سالهای نخست دهه ۵۰ و بعد از جنگ اعراب و اسراییل، قیمت نفت ناگهان جهش کرد و از بشکهای یک دلار به ۴دلار و سپس تا ۱۲ دلار هم رسید. در آن دوره که دولتهای عربی مدتی از فروش نفت خودداری کردند، ایران در این تحریم شرکت نکرد و همچنان نفت میفروخت و این زمینهای شد برای برآورده شدن خواسته شاه ایران برای بالا بردن بهای نفت خاورمیانه و اوپک. شاه از دوران جوانی این ایده را در سر داشت که با بالا بردن درآمد نفت میتوان ایران را صنعتی و مدرنیزه کرد و این ایدهای بود که دیگران، از جمله دکتر مصدق و یارانش هم، به آن توجه نداشتند. مصدق و مصدقیها تنها در پی استقلال سیاسی کشور و بیرون آوردن آن از زیر نفوذ بریتانیا بودند. سرانجام، شاه که در دهه چهل در اوپک نفوذ زیادی پیدا کرده بود قهرمان داستان بالا بردن بهای نفت شد تا به جایی که کشورهای صنعتی غرب را ناراحت ونگران کرد. زیرا بالا رفتن قیمت نفت بهای تمام شدهی کالاهای صنعتیشان را بسیار بالا میبرد.
در همین دوره، یعنی نیمه اول دهه پنجاه، با جهشِ درامد نفت، شاه دستور داد اعتبارات برنامه پنجم را دو برابر کنند. سازمان برنامه و بودجه که دو دهه پیشتر (سال۱۳۲۷) تاسیس شده بود، برای اجرای پروژههای توسعه بر درآمد نفت تکیه داشت و برنامه چهارم را هم با بودجهای محدود، اما با مدیریت درست بهخوبی پیش برده بود. اما در نیمه برنامهی پنجم ناگهان اعتبارات برنامه توسعه، همچنین بودجه تمام دستگاههای دولتی جهشی افزایش یافت، بهویژه بودجه ارتش، که شاه به بالا بردنِ قدرت آن توجه خاصی داشت. هویدا، نخستوزیر وقت، عکس معروفی دارد که در آن، در سال۱۳۵۳، کیف خود را که بودجه تازه دولت در آن است، برای خبرنگاران بالا گرفته و به مجلس میرود تا بودجه جدید را با تیتر «باز هم بیشتر» به تصویب برساند و این پیشامد در جریان برنامههای توسعه در ایران چرخشگاه تازه و بزرگی بود. اما، کسی در میان کارشناسان درجه یک دولت از بابت این تصمیم شاهانه دلخوش نبود. او الکساندر مژلومیان، جوانی از ارامنه ایرانی، بود که با گسترش تشکیلات مدیریتهای سازمان برنامه در همان سالها، با حمایت صفی اصفیا، رئیس سازمان برنامه، از ریاست دفتر برنامهریزی به معاونت سازمان در بخش برنامهریزی رسیده بود. او سالها رئیس من هم بود و در واقع، مرا هم زیر پر و بال خود داشت و کاری به کار من نداشت تا من در همان اداره به کارهای شخصی فکری و قلمی خود برسم. من و دوستان دیگر این رئیس مهربان و دوست خودمان را آلکس صدا میکردیم. آلکس مردی بود باهوش، شریف، مهربان، و اقتصاددانی برجسته، همچنین خوشقد و بالا. خلاصه، همه حُسنهای ظاهر و باطن را با هم داشت. شاید او تنها کسی بود در دستگاه مدیریت کشور که با تحلیل درست از پیآمدهای تصمیم شاهانه برای یکشبه دو برابر کردن بودجه دولت سخت نگران شده بود. در سالهای نیمه دهه پنجاه، دو-سه سالی پیش از انقلاب، بارها در گفت و گوهای دونفرهمان او را سخت نگران آینده کشور میدیدم. او، در مقام معاون برنامهریزی سازمان برنامه، در شورایعالی اقتصاد نسبت به افزایش ناگهانی اعتبارات و سرریز بیحساب پول به اقتصاد کشور هشدار داده و پیشبینی شگفتانگیزی کرده و گفته بود که، «این پولها پا در میآورند، به خیابان میآیند، و انقلاب میشود». مرادش این بود که جهش یکباره اعتبارات و پاشیدن پول در جامعه، با بالا بردنِ انفجاری چشم داشتهای مردم و ایجاد فسادِ اداری و اجتماعی، همهچیز را به خطر میاندازد.
این را جامعهشناسانی که درباره مکانیسم انقلابها مطالعه کرده اند هم گفتهاند که انقلابها وقتی رخ میدهند که مردم انتظار دارند زندگیشان بهتر شود. وقتی ببینند بهتر نمیشود و میبازند انقلاب نمیکنند. به گمان من هم، در جوار علتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی که در تحلیل ماجرای انقلاب ایران باید در نظر گرفت، یکی از علتهای اصلی هم همین سیاستی بود که رشد اقتصادی ایران را سخت به پترودلار گره زده بود. شاه تصورش این بود که با امکان مالی میشود توسعه اقتصادی را خرید و از جنبههای دیگر مسئله غافل بود.
شاه وقتی نتوانست از آلمان یا امریکا کارخانه ذوب آهن بخرد، به سراغ روسها رفت. و چند سال بعد با بالا رفتنِ شگرفِ درآمد نفت، برای ابراز وجود در برابر اروپاییها و گرفتن انتقام از آن ناکامی، ۲۵ درصد از سهام کارخانهی کروپ آلمان را خرید. این کارخانه نماد صنعت فولاد آلمان در جهان بود و روزگاری در جهان صنعتی همتا نداشت. و شاه میخواست عقده تاریخی نبودِ صنعت فولاد در ایران را با خرید این صنعت از شوروی و دهنکجی به آلمانیها با این خرید، تسکین دهد.
الکساندر مژلومیان، در مقام معاون برنامهریزی سازمان برنامه، در شورایعالی اقتصاد نسبت به افزایش ناگهانی اعتبارات و سرریز بیحساب پول به اقتصاد کشور هشدار داده و پیشبینی شگفتانگیزی کرده و گفته بود که، «این پولها پا در میآورند، به خیابان میآیند، و انقلاب میشود». مرادش این بود که جهش یکباره اعتبارات و پاشیدن پول در جامعه، با بالا بردنِ انفجاری چشم داشتهای مردم و ایجاد فسادِ اداری و اجتماعی، همهچیز را به خطر میاندازد.
و اما، در ژوئیه ۱۹۷۴، همان زمان که شاه بخشی از سهام کارخانه کروپ آلمان را خریده بود، بر روی جلد شمارهای از مجله آلمانیِ اشپیگل عکسی از او با عینک دودی بر چشم چاپ شده بود با نقشی از دودکشهای کارخانه کروپ افتاده بر شیشههای عینک. تیترِ پشت جلد هم این بود: «ایرانیان میآیند» (Die Perser kommen). این تیترِ پُرکنایه را از سرآغاز نمایشنامه ایرانیان به قلم آیسخولوس (همان آشیل، به زبان فرانسه) درباره حملهی خشایارشا به یونان وام گرفته بودند و این کم و بیش همان زمانی بود که شاه شروع کرده بود به انتقاد از غربیها و پروراندن رؤیای «تمدنِ بزرگ» برای ایران و برگزاری جشنهای کذایی دو هزار و پانصد سالگی امپراتوری ایران.
یک مرد لهستانی که به عنوانِ مأمور از طرف سازمان ملل مدتی در سازمان برنامه در بخش ما، «بخش نیروی انسانی» بود، هرهفته مجله اشپیگل را میخرید و با خود به اداره میآورد. من هم که در آن روزگار، به هوای ترجمه آثار نیچه، در انستیتو گوته تهران زبان آلمانی میخواندم، مجله را از او میگرفتم و تکههایی از آن را میخواندم. در همان شماره که از «ایرانیان میآیند»، در حقیقت، با نیش و کنایه و تمسخر یاد شده بود، مقالهای هم در بارهی برنامه توسعه اقتصادی در ایران بود که بسیار برایام جالب بود. عنواناش بود: «پرشِ بزرگ با پای لنگ» (Die grosse Sprung mit lahmen Fuss). در این مقاله، به دلیلِ نبودِ زیربناهای لازم برای توسعه صنعتی و آشفتگی دستگاه اداری کشور و دیگر عوامل، روند توسعه و صنعتی شدن ایران را ناکام ارزیابی کرده بود. در سرمقالهی مجله هم سردبیر، با طعنه و کنایه، به سخن شاه اشاره میکرد که در مصاحبه با اشپیگل گفته بود که «قصد ما از خرید سهام کروپ فقط شراکت با شما ست نه انتقامجویی». به گمانم طعنه وی به عقدههای «جهان سومی» شاه اشاره داشت که میخواست با پاشیدن پول نفت، با طرحی شتابناک، در طول ده-پانزده سال از یک کشور جهان سومی، بنا به تبلیغات آن زمان، پنجمین قدرتِ صنعتی و نظامیِ جهان را بسازد!
تجربه دیگران به نظر من، برای فهم علتِ شکستِ پروژه شاه برای ساختنِ «ایران نوین» میباید به این نکته روشن توجه کرد که نمونههای فراوان دارد و آن این که، در همه کشورهای نفتخیزِ توسعه نیافته، از ونزوئلا و مکزیک در قارهی امریکا بگیرید تا لیبی و الجزایرو نیجریه در قاره افریقا، و عربستان و ایران و اندونزی در قاره آسیا، یک کشور نداریم که با درامد نفت به معنای واقعی کلمه صنعتی و مدرن شده باشد آنچنان که ژاپن و کره جنوبی و چین صنعتی شدند و یا حتی هند که دارد صنعتی میشود. چون اساس کار رشد اقتصادی و توسعه صنعتی بر بسیج نیروی کار، دانشآموزی و انضباط بخشیدن به آن است.
ژاپن اولین تجربه بزرگ صنعتی کردن یک کشور و نهادنِ بنیانِ دولت-ملت مدرن در قاره آسیا، با دست خالی، بدون داشتن منابع طبیعی کارساز برای صنعت، از همین راه رفت. کاری که چین در این چهل سال کرد هم همین بود. ژنرالهای فرمانروا بر کره و تایوان و سیاستمداری که سنگاپورِ به آن کوچکی را به این توان اقتصادی شگفت، رساند، از راه بسیج سراسری نیروی کار و انضباط بخشیدن به آن و ایجاد نهادهای آموزشیِ سختگیر و زیربناهای ضروری برای اقتصاد مدرن به این هدفها رسیدند.
«مدرنیته بسیج سراسری است»، این عبارتی ست از ارنست یونگر، فیلسوف آلمانی، که مارتین هایدگر هم دربارهاش حرف میزند. بسیج سراسری به این معناست که همه باید بیایند در خدمت ساختار سیاسی دولت مدرن و اقتصاد صنعتی مدرن و آموزش ببینند و سازمان یابند و ردهبندی شوند. این استخوانبندی جامعه مدرن است. لزومی ندارد که مردم با رضایت و یکدلی با دولت پروژهها را به انجام برسانند. اما لازم است، با زور هم که شده، در خدمت این سیستم باشند. تمامی تجربه بر پا کردن اقتصاد و جامعه صنعتی در اتحاد جماهیر شوروی و چین بر أساس همین «بسیج سراسری» بهزور و از جمله با اردوگاههای کار اجباری بود. چهل سال پیش اگر به آمریکا میرفتید میدیدید که در فروشگاهها کالایی از نوع پوشاک مارک کرهای یا چینی دارند و رفته-رفته به کالاهای دیگر، بهویژه کالاهای الکترونیک رسید. چنین توان و امکاناتی با بسیج نیروی کار با انضباط و مدیریت با أراده و درست، و نیز نهادهای کم و بیش سالم و درست اداری و صنعتی با روحیه ملی ممکن است.
اما رسیدن به پای کشورهای صنعتی بزرگ حسرت همه مردمانی ست که دورانِ انقلابِ صنعتی را نگذرانده اند؛ حتی کشورهای اروپای شرقی. چون انقلاب صنعتی ابتدا در چند کشور رخ داد، نخست در انگلستان و فرانسه و آلمان و سپس دامنهاش به کشورهای اسکاندیناوی و کم و بیش به اروپای شرقی کشید. در روسیه هم پتر کبیر اراده کرده بود که روسیه را مدرنیزه کند. به کارخانهی کشتیسازی در هلند رفت وآستینهایاش را بالا زد تا کشتیسازی را یاد بگیرد. البته در این تجربه نیروی کار در زیر فشار دولت و نظام صنعتی ناگزیر باید بارِ کارِ سخت و انضباط سخت را بکشد.
اما، برای مثال، ونزوئلا را ببینید که با درآمد نفتی بالا و جمعیت کم با پوپولیسم هوگو چاوز و جانشیناش به چه رسوایی و فروپاشیدگیای افتاده است. چون درآمد نفت با مناسبات رانتی در جامعهای که با منطق جامعه صنعتی آشنا نشده و خو نگرفته است، توسعه نمیآورد، بلکه فسادِ دزدی و غارت میزاید. حاصل تصوری که همتای ایرانی چاوز،احمدینژادِ پوپولیست، هم داشت همین بود. او میخواست، به تعبیر خودش، با «آوردن پول نفت بر سر سفره مردم» مردم تهیدست را راضی کند. اما در این سیاست هیچ فهمی از جامعه مدرن و سیاستهای توسعه وجود ندارد.رؤیای ملوکانه
مجلهی اشپیگل مقالهای در باره برنامه توسعهی اقتصادی در ایران بود که بسیار برایام جالب بود. عنوانش بود: «پرشِ بزرگ با پای لنگ». در این مقاله، به دلیلِ نبودِ زیربناهای لازم برای توسعهی صنعتی و آشفتگی دستگاه اداری کشور و دیگر عوامل، روند توسعه و صنعتی شدن ایران را ناکام ارزیابی کرده بود. درسرمقاله مجله هم سردبیر با طعنه به عقدههای «جهان سومی» شاه اشاره داشت که میخواست با پاشیدن پول نفت، با طرحی شتابناک، در طول ده-پانزده سال از یک کشور جهان سومی، بنا به تبلیغات آن زمان، پنجمین قدرتِ صنعتی و نظامیِ جهان را بسازد!
در تجربه ایران، اما، شاه گمان میکرد با داشتن پول نفت، در چنگ داشتن تمامی قدرت، و با صدور فرمان همه چیز همان میشود که او میخواهد. چنانکه ژوزف استالین هم درباره اداره امپراتوری خود همین طور فکر میکرد و حاصل کار مثالِ بر پا کردنِ «جامعهی آرمانی» در پیش چشم ماست. البته باید توجه داشت که مشکل سیاست توسعه شاه پول پاشیدن نبود و بس. مشکلهای دیگر هم بود. در دوران توسعه در ایران، به رهبری شاه، البته نهادهای استوار اقتصادی مدرن هم پایهگذاری شد، از بانک اعتبارات صنعتی گرفته تا واحدهای بزرگ صنعتی مثل ارج، آزمایش، کفش ملی و گروه بهشهر که همگی از پدیدههای مهم آن دوره اند. اما مشکل این بود که شاه نمیتوانست مدیریت آنها را از قدرت خود مستقل ببیند. میخواست که همگی تحت فرماناش باشند. مثلا، ناگهان دستور میداد مزد کارگران باید فلانقدر باشد یا عیدی کارگران باید به فلان صورت پرداخت شود. کارگران هم ناگهان برمیخاستند و اجرای «فرمان اعلیحضرت» را از کارفرما مطالبه میکردند. بازتاب این حرفها در بازار فشار تورمی بزرگی ایجاد میکرد. نتیجه این شد که صاحبان تجربههای بزرگی مثل برادران لاجوردی در گروه بهشهر و دیگران، کارخانههاشان را به گرو به بانکها بسپارند و پولها را به خارج از کشور ببرند. سرمایه امنیت حقوقی و سیاسی میطلبد که با اوامر شبانهروزی شاهانه ناسازگار بود.
کسانی که گمان میکنند کشور در آن دوران چهارنعل به سوی توسعه میتاخت اما دخالت دیگران یا نادانی «روشنفکران» نگذاشت به هدف برسد، شاید نمیدانند که توسعه مصرف و پخش پول در یک جامعه توسعهنیافته نمیتواند توسعه واقعی، یعنی جامعه صنعتی مدرن، بسازد. مشکل شاه در فهم منطق پیچیده توسعه و روشهای آن بود. در مدت کوتاهی مصرف در ایران چنان بالا رفته بود و سفارشها به خارج چنان کلان شده بود که کشتیهایی که بار به بندرهای ایران میآوردند، به علت نبودن زیرساختهای کافی برای تخلیه، ماهها در بنادر میماندند و از دولت غرامتهای سنگین میگرفتند. در نیمه دوم سال1356، با پدیدار شدنِ بحرانها، در سازمان برنامه به همه مدیریتها، از صنعت و کشاورزی تا آب و برق و جز آنها، دستور داده بودند که وضع کشور را در هر رشتهای گزارش کنند. آلکس مژلومیان این ارزیابیها را به من سپرد تا نظرات کارشناسان را منظم و خلاصه و جمعبندی کنم. دادههای آنها آینده را تاریک نشان میداد. همین را نوشتم و او برای مجیدی، رئیس سازمان برنامه، فرستاد. ولی مجیدی گفته بود که: «حالا کی میتواند این را ببرد پیش اعلیٰحضرت؟» یعنی کسی جرأت نداشت واقعیتها را به شاه بگوید. کسی نمیتوانست بالای حرف شاه حرفی بزند. چون خودش را دارای چنان دانشی میدانست که در برابرش بقیه یا جوان نادان بودند یا پیر خرفت. او هم، مانند همه دیکتاتورها، تنها کسانی را دور و بر خود نگاه میداشت که چاکرانه «اوامر ملوکانه» را بپذیرند.روزی یکی از مدیران سازمان برنامه و بودجه از من دعوت کرد که به مدیریت او بروم و کارشناسِ آن بخش باشم. به طعنه به او گفتم، «ما که کارشناس نیستیم؛ همگی کمککارشناس ایم. کارشناس اصلی اعلیحضرت اند و هر چه ایشان بفرمایند باید انجام دهیم.» و او با این گستاخی دیگر آن دعوت را تکرار نکرد. اینها همه در حالی بود که سطح کارشناسی در سازمان برنامه و بودجه بالا بود و روی هم رفته سازمان سالمی بود و میتوانست مغز توسعه در ایران باشد. اما در نهایت مجموعه سیستم که میبایست بر محور فرمایشات ملوکانه اداره شود چنین اجازهای نمیداد. برای نمونه، پروژه تولید برق از انرژی اتمی را به مدیریت انرژی در سازمان برنامه فرستادند تا در آن جا از نظر صرفه اقتصادی بررسی شود. کارشناسان، پس از مطالعه و برآورد هزینههای چنان طرحی، گفتند که ایران با اینهمه منابع نفت و گاز چه نیازی به انرژی اتمیِ پرخرج دارد؟ اما شاه به این جور نظرهای کارشناسانه اعتنایی نداشت و به دنبال سوداهای بلندپروازانهی خود بود. در دهه ۱۹۷۰، با نظر به پیشرفتهای چشمگیر توسعه در ایران در زمینههای گوناگون، شاه از سازمان برنامه و بودجه خواست که از تیم تحقیقاتی دانشگاه استنفورد دعوت کنند تا چشمانداز جهش اقتصادی ایران را ارزیابی کنند. این کاری بود که این تیم تحقیقاتی در ژاپن هم انجام داده بود. ماجرا از این قرار بود که– اگر در باب تاریخ آن به خطا نرفته باشم– در نیمههای دهه ١٩۵۰، دانشگاه استنفورد تیمی از کارشناسان، از اقتصاددان و کارشناسان تکنولوژی تا جامعهشناس و مردمشناس را به ژاپن فرستاد تا با جمعآوری دادهها آینده اقتصادی این کشور را پیشبینی کنند. پس از جمعبندی دادهها اعلام شد که ژاپن در آستانه جهش بزرگ اقتصادی ست. با توجه به رشد اقتصادی بالای ده در صد در ایران، شاه دوست داشت که همان تیم استنفورد به ایران بیایند و همان حرفها را در بارهی آینده ایران بزنند. آنها هم آمدند و بررسی کردند، اما به این نتیجه رسیدند که جهش اقتصادی در ایران به جایی نمیرسد. شاه هم عصبانی شد و از سازمان برنامه خواست به مدعای این تیم پاسخ بدهند و سازمان برنامه هم، اگر درست به یادم مانده باشد، چنین کاری کرد. در همین دوران در راهروهای سازمان برنامه و بودجه نمودارهایی به دیوار نصب شده بود که رشد اقتصادی ایران را با ژاپن میسنجید. این نمودارها نشان میدادند که رشد اقتصادی ژاپن در دو-سه دهه پس از جنگ جهانی دوم، که چشم دنیا را خیره کرده بود، تا ۱۹۹۵ رفته-رفته افت میکند. اما نمودار رشد اقتصادی فزاینده ایران، در قیاس با آن، نشان میداد که، بهعکس، رشد اقتصاد ایران شتاب میگیرد و در سال ۱۹۹۵ از ژاپن جلو میزند. اما اینها همه، سرانجام داستانِ خواب شتر و پنبهدانه از آب درآمد که شاهد تکرار آن به صورتی دیگر در وضع کنونی ایران هستیم. سرانجام، آنچه رئیس نازنین ما، آلکس مژلومیان، پیشبینی کرده بود رخ داد: پولهای انباشته در کیسه بازاریان بر اثر رشد اقتصادی نمایان کشور، از راه ماشین تبلیغات، پا در آوردند و به صورت لشکر به خیابانها آمدند. عبدالمجید مجیدی، رئیس وقتِ سازمان برنامه و بودجه در کابینه هویدا در خاطراتش از کنفرانس سالانه اقتصادی در رامسر یاد میکند که کارشناسان اقتصادی همین هشدار را در حضور شاه مطرح کردند. او عصبانی شد و جلسه را ترک کرد. سپس مجیدی را احضار کرده و گفته بود که اگر کارشناسان از این حرفها بزنند، «من درِ آن سازمان برنامه را گِل میگیرم.» در نشستی، برای تهیهی برنامه ششم، در سازمان برنامه، هنگامی که رشد پنج در صد برای کشاورزی مطرح شد، شاه دستور داد که این رقم هشت درصد باشد. این نمونهای بود از «أوامر ملوکانه» برای توسعه که به نظر کارشناسان بهکل بیاعتنا بود.
و اما، آلکس با آن که بعد از انقلاب به جرم معاونت سازمان برنامه برکنار و بیکار شد، ایران را ترک نکرد. و ده سالی میشود که «روی در نقاب خاک» کشیده است. سالیانی پیش برای دیدار دخترش، که در فرانسه درس میخواند، به پاریس آمده بود و او را دیدم. از پیشبینی درخشانش در آن سالها یاد کردم. فروتنانه گفت که، «من از این جور حرفها زیاد زده بودم.»
یادش بهخیر.