◄فریاد کودکانه!(به بهانه برپایی نمایشگاه مطبوعات)
تیننیوز| وبلاگ فریدون اروجلو- هانس کریستین آندرسن نویسنده شهیر دانمارکی مینویسد " دو خیاط به شهری وارد شدند و پادشاه را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباسها را که برازنده ی قامت شما باشد، میدوزیم. اما از همه مهم تر ، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلالزادهها و یا خودیها قادر به دیدن آن باشند !
اگر اجازه فرمایید چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم. پادشاه با خوشحالی موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره باشد. خیاط ها پول و زر و سیم را گرفتند و کارگاهی عرض و طویل دایر کردند و بدون آنکه پارچه و طلا و نقره صرف کنند، دست های خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند که گفتی مشغول دوختن لباس اند.
روزی پادشاه نخست وزیر را برای دیدن لباس نیم کاره فرستاد اما صدر اعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید، از ترس آنکه مبادا به حرام زادگی متهم شود، زبان به تعریف لباس و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار لباس به خوبی پیش میرود. بعد از آن به نوبت تمام ماموران عالی رتبه ی دربار هم که از مراحل دوخت لباس بازدید میکردند پس از آنکه با ندیدن لباس به غیر حلال زاده بودن خود پی میبردند از ترس ،حقیقت را پنهان کرده و در تایید کار خیاطان بر یک دیگر سبقت می گرفتند .
تا بالاخره... نوبت به خود پادشاه رسید و به خیاط خانه سلطنتی رفت تا لباس زر بافت و عجیب خود را به تن کند. البته او هم چیزی ندید. و پیش خود گفت : فقط من یکی در میان این همه حلال زاده نیستم، او هم با کمال دیر باوری و ناراحتی ناچار وجود لباسی زیبا و ظریف را تصدیق کرد. و در مقابل آینه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند! خیاطان حقه باز پس می رفتند و پیش می آمدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند! و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت.و ناچار از داشتن چنین لباسی اظهار مسرت نیز می کرد.
سر انجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا شود تا پادشاه لباس را پوشیده و مردم همه او را در آن لباس ببینند.جمعیت به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت با آداب تمام از برابر آنها عبور می کرد و دو نفر از خدمه ی دربار دنباله ی لباس دروغین را در دست داشتند ! تا لباس خیالی به زمین مالیده نشود. و درباریان و رجال و وزرا نیز با احترام و حیرت و تحسین پشت سر پادشاه حرکت می کردند . آنان و مردم با آنکه هیچ کدامشان لباس بر تن پادشاه نمی دیدند ولی از ترس تهمت غیر حلال زاده بودن ، یا غیر خودی بودن غریو شادی را سر داده و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند.
ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد :" این که لباس به تن ندارد ... این چرا لخت است؟" هرچه مادر بیچاره اش سعی کرد اورا ساکت کند، نتوانست. کودک دوباره با سماجت گفت: چرا پادشاه برهنه است ؟ کم کم یکی دو بچه نیز همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان نیز با تردید این حرف را برای هم نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریاد زد : چرا پادشاه لخت است و چرا..و چرا؟"
جامعه،کشور و مردم ما امروز نیاز به مطبوعات وروزنامه نگارانی دارد که صداقتی کودکانه داشته باشند، جرات کنند ومانند آن کودک فریاد بر آورند!